گنجور

 
۱۶۱

فردوسی » شاهنامه » پادشاهی بهرام گور » بخش ۱

 

چو بر تخت بنشست بهرام گور

برو آفرین کرد بهرام و هور ...

... زبان برگشادند ایرانیان

که بستیم ما بندگی را میان

که این تاج بر شاه فرخنده باد ...

... ز نیک و بد روز دیده نشان

همه بندگانیم و ایزد یکی ست

پرستش جز او را سزاوار نیست ...

... شب تیره بودند با گفت وگوی

چو خورشید بر چرخ بنمود روی

به آرام بنشست بر گاه شاه

برفتند ایرانیان بارخواه ...

... کیی بارگاهش بیاراستند

سه دیگر چو بنشست بر تخت گفت

که رسم پرستش نباید نهفت ...

... بداندیشگان را هراسان کنیم

به هفتم چو بنشست گفت ای مهان

خردمند و بیدار و دیده جهان ...

... غم و درد و رنجش نباید کشید

به هشتم چو بنشست فرمود شاه

جوانوی را خواندن از بارگاه ...

... به هر نامداری و هر کشوری

یکی نامه بنویس با مهر و داد

که بهرام بنشست بر تخت شاد

خداوند بخشایش و راستی ...

فردوسی
 
۱۶۲

فردوسی » شاهنامه » پادشاهی بهرام گور » بخش ۳

 

... به راهام مردیست پرسیم و زر

جهودی فریبنده و بدگهر

به آزادگی لنبک آبکش ...

... بمالید شادان به چیزی تنش

یکی رشته بنهاد بر گردنش

چو بنشست بهرام لنبک دوید

یکی شهره شطرنج پیش آورید ...

... به بهرام گفت ای گرانمایه مرد

بنه مهره بازی از بهر خورد

بدید آنک کلنبک بدو داد شاه

بخندید و بنهاد بر پیش گاه

چو نان خورده شد میزبان در زمان ...

... یکی آبکش را به بر برکشید

بها بستد و گوشت بخرید زود

بیامد سوی خانه چون باد و دود ...

... که مرد از خورشها کند پرورش

ازو بستد آن گوشت بهرام زود

برید و بر آتش خورشها فزود ...

فردوسی
 
۱۶۳

فردوسی » شاهنامه » پادشاهی بهرام گور » بخش ۱۱

 

... ز دریا چو خورشید برزد درفش

چو مصقول کرد این سرای بنفش

ز هر سو برفتند کاریگران ...

... که چرخ فلک داشت آن را کلید

بدو گفت بنگر که بر گنج نام

نویسد کسی کش بود گنج کام ...

... به هر کار داناتر از بخردان

ز گنجی که جمشید بنهاد پیش

چرا کرد باید مرا گنج خویش ...

... به مزد روان جهاندار جم

ازان ده یک آنرا که بنمود راه

همی شاه جست از میان سپاه ...

... چرا بایدم گنج جمشید جست

گهر هرک بستاند از جمشید

به گیتی مبادش به نیکی امید ...

... وگر دل به دینارشان گستریم

نبندم دل اندر سرای سپنج

ننازم به تاج و نیازم به گنج ...

... ز دهقان و از در پرستان ما

بنالد یکی کهتر از رنج من

مبادا سر وافسر وگنج من ...

... بسی دفتر خسروان زین سخن

سیه گردد و هم نیاید به بن

فردوسی
 
۱۶۴

فردوسی » شاهنامه » پادشاهی بهرام گور » بخش ۱۲

 

... زمینش به دیبا بیاراسته

همه باغ پر بنده و خواسته

سه دختر بر او نشسته چو عاج ...

... همان چنگ و منقار او چون زریر

بیامد بران گوزبن بر نشست

بیاید هم اکنون به بختت به دست

هم انگه یکی بنده را گفت شاه

که رو گوزین کن سراسر نگاه

بشد بنده چون باد و آواز داد

که همواره شاه جهان باد شاد ...

... پی مرزبان بر تو فرخنده باد

همه تاجداران ترا بنده باد

بدین شادی اکنون یکی جام خواه ...

... نهادند بر دست بهرام گور

جهاندار بهرام بستد نبید

از اندازه خط برتر کشید ...

... به دیدار ماهی و بالای ساج

بنازد بتو تخت شاهی و تاج

خنک آنک شبگیر بیندت روی ...

... همان این سه دختر پرستنده اند

به پیش تو بر پای چون بنده اند

پرستندگان را پسندید شاه ...

... همانا شتربار باشد دویست

به ایوان من بنده گر بیش نیست

همان یاره و طوق و هم تاج و تخت ...

... جهاندار و دانا و نیزه گزار

یکی بنده ام تا زیم شاه را

نیایش کنم خاک درگاه را

یکی بنده تازانه شاه را

ببرد و بیاراست درگاه را ...

فردوسی
 
۱۶۵

فردوسی » شاهنامه » پادشاهی بهرام گور » بخش ۱۵

 

... پر از برزن و کوی و بازارگاه

بفرمود تا لشکرش با بنه

گذارند و ماند خود او یک تنه ...

... چه باشی به نزدیکی شوربخت

که بستر کند شب ز برگ درخت

به زر تیغ داری به زربر رکیب ...

... شکم گرسنه مانده تن برهنه

نه فرزند و خویش نه بار و بنه

اگر کشتمندش فروشد به زر ...

... ازان خواسته ده یکی مر تراست

بدین مردمان راه بنمای راست

دل افرزو بد نام آن خارزن ...

... شتروار بد بر لب جویبار

یکی نامه بنوشت بهرام هور

به نزد شهنشاه بهرام گور ...

... دبیران داننده را خواندم

برین کوه آباد بنشاندم

شمارش پدیدار نامد هنوز ...

... کزو خورد و پوشش نیاید به چنگ

نسازیم ازان رنج بنیاد گنج

نبندیم دل در سرای سپنج

فریدون نه پیداست اندر جهان ...

فردوسی
 
۱۶۶

فردوسی » شاهنامه » پادشاهی بهرام گور » بخش ۱۶

 

... اگر چند با برز و بالا شویم

همه بسترد مرگ دیوانها

به پای آورد کاخ و ایوانها ...

... بیابان که من دیده ام زیر جز

شده چون بن نیزه بالای گز

بران جایگه نیز یابیم شیر ...

... تو چندین چرا رنج بر تن نهی

چو بنشست بر تخت شاه از نخست

به پیمان جز از چنگ شیران نجست ...

... ز ایدر کشان با دو پرخاشجوی

دو پایش ببندند در زیر اسپ

فرستمش تا خان آذرگشسپ ...

... بدان کس دهم چیز او را که چیز

ازو بستد و رنج او دید نیز

وگر اسپ در کشت زاری کند ...

فردوسی
 
۱۶۷

فردوسی » شاهنامه » پادشاهی بهرام گور » بخش ۲۱

 

... بیاورد لشکر ز آذر گشسپ

همه بی بنه هر یکی با دو اسپ

قبا جوشن و ترگ رومی کلاه ...

... چو سیصد تن از نامداران چین

گرفتند و بستند بر پشت زین

چو خاقان چینی گرفتار شد ...

... کجا داد بر نیک و بد دستگاه

که دارنده آفتابست و ماه

فردوسی
 
۱۶۸

فردوسی » شاهنامه » پادشاهی بهرام گور » بخش ۲۲

 

... سر بیگناهان بریدن چراست

همه مرد و زن بندگان توایم

به رزم اندر افگندگان توایم ...

... به دست خرد چشم خشمش بدوخت

ز خون ریختن دست گردان ببست

پراندیشه شد شاه یزدان پرست ...

... ازین کار چون کام او شد روا

ابا باژ بستد ز ترکان نوا

چو برگشت و آمد به شهر فرب ...

فردوسی
 
۱۶۹

فردوسی » شاهنامه » پادشاهی بهرام گور » بخش ۲۳

 

... سر نامه کرد آفرین نهان

ازین بنده بر کردگار جهان

خداوند پیروزی و دستگاه ...

... وزو چرخ گردنده بیزار شد

کنون بسته آوردمش بر هیون

جگر خسته و دیدگان پر ز خون ...

... نیایش کنان پیش آتش پرست

که ما شاه را یکسره بنده ایم

همان باژ را گردن افگنده ایم ...

فردوسی
 
۱۷۰

فردوسی » شاهنامه » پادشاهی بهرام گور » بخش ۳۵

 

یکی کرگ بود اندران شهر شاه

ز بالای او بسته بر باد راه

ازان بیشه بگریختی شیر نر ...

... ز بالا و پهنا و اندام اوی

چو بنمود و برگشت و بهرام رفت

خرامان بدان بیشه کرگ تفت

پس پشت او چند ایرانیان

به پیکار آن کرگ بسته میان

چو از دور دیدند خرطوم اوی ...

... به دیبا بیاراست ایوان سور

چو بر تخت بنشست پرمایه شاه

نشاندند بهرام را پیش گاه ...

فردوسی
 
۱۷۱

فردوسی » شاهنامه » پادشاهی بهرام گور » بخش ۳۹

 

... نخفت اندر اندیشه تا بامداد

چو بنمود خورشید بر چرخ دست

شب تیره بار غریبان ببست

نشست از بر باره بهرام گور ...

... هرانکس که بودند ایرانیان

به رفتن ببستند با او میان

بیامد چو نزدیک دریا رسید ...

... ز نادان سخن را همی داشت راز

به بازارگان گفت لب را ببند

کزین سودمندی و هم با گزند ...

... ز خون خاک ایران چو دریا شود

گشاده بران کار کو لب ببست

زبان بسته باید گشاده دو دست

زبان شما را به سوگند سخت

ببندیم تا بازیابیم بخت

بگویید کز پاک یزدان خدای

بریدیم و بستیم با دیو رای

اگر هرگز از رای بهرامشاه ...

... پذیردش پوزش شه هوشمند

زن این بند بنهاد با مادرش

چو بشنید پس مادر از دخترش ...

... ز قنوج شبگیر شنگل برفت

ابا هندوان روی بنهاد تفت

چو شب تیره شد شاه بهرام گفت ...

فردوسی
 
۱۷۲

فردوسی » شاهنامه » پادشاهی بهرام گور » بخش ۴۴

 

چو باز آمد از راه بهرامشاه

به آرام بنشست بر پیش گاه

ز مرگ و ز روز بد اندیشه کرد ...

... سرافراز موبد که بودش وزیر

همی خواست تا گنجها بنگرد

زر و گوهر و جامه ها بشمرد ...

... بدو گفت کوتاه شد داوری

که گیتی سه روزست چون بنگری

چو دی رفت و فردا نیامد هنوز ...

... نماند ایچ نیک و بد اندر نهان

بران پر خرد کارها بسته شد

ز هر کشوری نامه پیوسته شد ...

... به دیوان ستاننده با فر و تاج

به شش ماه بستد به شش باز داد

نبودی ستاننده زان سیم شاد ...

فردوسی
 
۱۷۳

فردوسی » شاهنامه » پادشاهی یزدگرد هجده سال بود » بخش ۳ - پادشاهی پیروز بیست و هفت سال بود

 

... به گیتی برآنکس که هستش نیاز

کسی گر بمیرد بنایافت نان

ز برنا و از پیر مرد و زنان ...

... خردمند شاخی برومند بود

بلاش از بر تخت بنشست شاد

که کهتر پسر بود با مهر و داد ...

... بفرمود تا شد بر او فراز

یکی نامه بنوشت با آفرین

ز دادار بر شهریار زمین ...

... همان عهد را بر سر نیزه کرد

که بستد نیایش ز بهرامشاه

که جیحون میانجیست ما را به راه ...

... بدان تا هر آنکس که دارد خرد

به منشور آن دادگر بنگرد

مرا آفرین بر تو نفرین بود ...

... برآمد ز هردو سپه بوق و کوس

هوا شد ز گرد سپاه آبنوس

چنان تیرباران بد از هر دو روی ...

... سپهدار ترکان ازو گشت باز

عنان را بپیچید و بنمود پشت

پس او سپاه اندر آمد درشت ...

... سرافراز با لشکر رزمساز

به تاراج داده سپاه و بنه

نه کس میسره دید و نه میمنه ...

... سپاهش شد از خواسته بی نیاز

به آهن ببستند پای قباد

ز تخت و نژادش نکردند یاد ...

فردوسی
 
۱۷۴

فردوسی » شاهنامه » پادشاهی قباد چهل و سه سال بود » بخش ۱ - پادشاهی قباد چهل و سه سال بود

 

چو بر تخت بنشست فرخ قباد

کلاه بزرگی به سر برنهاد ...

... که آزادگان را بدو بود فخر

چو بر تخت پیروز بنشست گفت

که از من مدارید چیزی نهفت ...

... همی بود با تاج شاهنشهی

بدان بد که من شاه بنشاندم

به شاهی بر او آفرین خواندم ...

... نه فرمانش باشد به چیزی نه رای

جهان شد همه بنده سوفزای

هر آن کس که بد رازدار قباد ...

... بباید گسست از جهان رنج او

همه پارس چون بنده او شدند

بزرگان پرستنده او شدند ...

... که او شهریاری شود بآفرین

تو را بندگانند و سالار هست

که سایند بر چرخ گردنده دست ...

... چو دیدش بپرسید سالار بار

وز او بستد آن نامه شهریار

بیامد به شاپور رازی سپرد ...

... هم اندر زمان برگشادند راه

چو دیدش جهاندار بنواختش

بر تخت پیروزه بنشاختش

بدو گفت ز این تاج بی بهره ام ...

... نویسنده نامه را خواندند

به نزدیک شاپور بنشاندند

بگفت آن سخنها که با شاه گفت

شد آن کلک بیجاده با قار جفت

چو بر نامه بر مهر بنهاد شاه

بیاورد شاپور لشکر به راه ...

... خود و نامداران پرخاشجوی

سوی شهر شیراز بنهاد روی

چو آگاه شد زآن سخن سوفزای ...

... فرود آمدند آن دو گردن فراز

چو بنشست شاپور با سوفزای

فراوان زدند از بد و نیک رای ...

... که اکنون سخن را نباید نهفت

تو را بند فرمود شاه جهان

فراوان بنالید پیش مهان

بر آن سان که برخوانده ای نامه را ...

... برفتم ز زابلستان با سپاه

به مردی رهانیدم او را ز بند

نماندم که آید به رویش گزند ...

... همان نزد گردان ایران سپاه

گر ایدون که بندست پاداش من

تو را چنگ دادن به پرخاش من

نخواهم زمان از تو پایم ببند

بدارد مرا بند او سودمند

ز یزدان وز لشکرم نیست شرم

که من چند پالوده ام خون گرم

بدانگه کجا شاه در بند بود

به یزدان مرا سخت سوگند بود ...

... به مردی ز تخت اندر آرم به گاز

کنونم که فرمود بندم سزاست

سخنهای ناسودمندم سزاست

ز فرمان او هیچ گونه مگرد

چو پیرایه دان بند بر پای مرد

چو بنشست شاپور پایش ببست

بزد نای رویین و خود برنشست ...

... چو بشنید مهتر ز موبد سخن

بنو تاخت و بیزار شد از کهن

بفرمود پس تاش بیجان کنند ...

... قبادش همی پروریدی به ناز

ورا برگزیدند و بنشاندند

به شاهی بر او آفرین خواندند

به آهن ببستند پای قباد

ز فر و نژادش نکردند یاد

چنینست رسم سرای کهن

سرش هیچ پیدا نبینی ز بن

یکی پور بد سوفزا را گزین ...

... که از مهر او بد پدر شادکام

سپردند بسته بدو شاه را

بدان گونه بد رای بدخواه را ...

... پرآشوب کرد اختر و ماه من

گر ایدون که یابم رهایی ز بند

تو را باشد از هر بدی سودمند ...

... ز مرگش پسر گرم و تیمار خورد

تو را من به سان یکی بنده ام

به پیش تو اندر پرستنده ام ...

... چو بشنید زر مهر پاکیزه رای

سبک بند را برگشادش ز پای

فرستاد و آن پنج تن را بخواند ...

... بگفت آنچه کردند ایرانیان

بدی را ببستند یک یک میان

بدو گفت شاه از بد خوشنواز ...

... یکی مندیا و دگر فارقین

بیامختشان زند و بنهاد دین

نهاد اندر آن مرز آتشکده ...

فردوسی
 
۱۷۵

فردوسی » شاهنامه » پادشاهی قباد چهل و سه سال بود » بخش ۲ - داستان مزدک با قباد

 

... سخن گفتم و پاسخش دادی ام

به پاسخ در بسته بگشادی ام

گر ایدون که دستور باشد کنون

بگوید سخن پیش تو رهنمون

بدو گفت برگوی و لب را مبند

که گفتار باشد مرا سودمند

چنین گفت کای نامور شهریار

کسی را که بندی به بند استوار

خورش بازگیرند زو تا بمرد ...

... مکافات آن کس که نان داشت او

مر این بسته را خوار بگذاشت او

چه باشد بگوید مرا پادشا

که این مرد دانا بد و پارسا

چنین داد پاسخ که می کن بنش

که خونی ست ناکرده بر گردنش ...

... دویدند هرکس که بد گرسنه

به تاراج گندم شدند از بنه

چه انبار شهری چه آن قباد ...

... از آن کس که تریاک دارد به شهر

بدین بنده پاسخ چنین داد شاه

که تریاک دارست مرد گناه ...

... اگر مرد بودند اگر کودکی

از این بستدی چیز و دادی بدان

فرو مانده بد زان سخن بخردان ...

... ز گیتی به گفتار او بود شاد

ورا شاه بنشاند بر دست راست

ندانست لشکر که موبد کجاست ...

... بدو مانده بد شاه ایران شگفت

از او نامور دست بستد به خشم

به تندی ز مزدک بخوابید چشم ...

... گوا کرد زرمهر و خرداد را

فرایین و بندوی و بهزاد را

وز آن جایگه شد به ایوان خویش

نگه داشت آن راست پیمان خویش

به شبگیر چون شید بنمود تاج

زمین شد به کردار دریای عاج ...

... کسی کاو مرد جای و چیزش که راست

که شد کارجو بنده با شاه راست

جهان ز این سخن پاک ویران شود ...

... غم روز مرگ اندر آمد به دل

یکی نامه بنوشت پس بر حریر

بر آن خط شایسته خود بد دبیر ...

... نهادند بر تخت زر شاه را

ببستند تا جاودان راه را

چو موبد بپردخت از سوگ شاه ...

... بر آن انجمن نامه برخواندند

ولیعهد را شاد بنشاندند

چو کسری نشست از بر گاه نو ...

... چرا شد دل روشنت پرنهیب

چنین گفت پرسنده را سروبن

که شادان بدم تا نبودم کهن ...

... پس زعفران رنجهای گران

شود بسته بی بند پای نوند

وز او خوار گردد تن ارجمند ...

فردوسی
 
۱۷۶

فردوسی » شاهنامه » پادشاهی کسری نوشین روان چهل و هشت سال بود » بخش ۱ - آغاز داستان

 

... بزرگان گیتی شدند انجمن

چو بنشست سالار با رای زن

سر نامداران زبان برگشاد ...

... وگر کژی آرد بداد اندرون

کبستش بود خوردن و آب خون

هر آنکس که هست اندرین انجمن ...

... هر آنکس که آید بدین بارگاه

ببایست کاری نیابند راه

نباشم ز دستور همداستان ...

... چو روزی بدیشان نداریم تنگ

نگه کرد باید بنام و به ننگ

همه مردمی باید و راستی ...

... هر آنکس که باشد از ایرانیان

ببندد بدین بارگه برمیان

بیابد ز ما گنج و گفتار نرم ...

... وگرنه زمین خوار بگذاشتی

بنا کشته اندر نبودی سخن

پراگنده شد رسمهای کهن ...

... که در مهرگان شاخ بودی ببار

ز ده بن درمی رسیدی به گنج

نبوید جزین تا سر سال رنج ...

... بر اندازه از ده درم تا چهار

بسالی ازو بستدی کاردار

کسی بر کدیور نکردی ستم ...

... به یزدان سزد ملک و مهتر یکیست

کسی را جز از بندگی کار نیست

ز مغز زمین تا به چرخ بلند ...

... پی مور بر خویشتن برگواست

که ما بندگانیم و او پادشاست

نفرمود ما را جز از راستی ...

... به شاهی مرا داد یزدان پاک

ز خورشید تابنده تا تیره خاک

نباید که جز داد و مهر آوریم ...

... درم دارد و در خوشاب و مشک

که تابنده خور جز بداد و به مهر

نتابد بریشان ز خم سپهر ...

... نباید که چشم بد آید به کار

همین نامه و رسم بنهید پیش

مگردید ازین فرخ آیین خویش ...

... به تخت و بداد و به مردانگی

ورا موبدی بود بابک بنام

هشیوار و دانادل و شادکام ...

... هوا شد ز گرد سواران سیاه

چو بابک سپه را همه بنگرید

درفش و سر تاج کسری ندید ...

... برین نیز بگذشت گردان سپهر

چو خورشید تابنده بنمود چهر

خروشی برآمد ز درگاه شاه ...

... بیاید برین بارگه بگذرد

عرض گاه و ایوان او بنگرد

هر آنکس که باشد به تاج ارجمند ...

... به بازو کمان و بزین بر کمند

میان را بزرین کمر کرده بند

برانگیخت اسب و بیفشارد ران ...

... ازین گونه داد از تو داریم یاد

دلیری بد از بنده این گفت و گوی

سزد گر نپیچی تو از داد روی ...

... بدو گفت کای شهریار بزرگ

گر امروز من بنده گشتم سترگ

همه در دلم راستی بود و داد ...

... چرا باید این گنج و این روز رنج

روان بستن اندر سرای سپنج

چو ایدر نخواهی همی آرمید ...

... بسی آفرین خواند بر تاج و گاه

چو خورشید بنمود تابنده چهر

در باغ بگشاد گردان سپهر ...

... خجسته دلفروز شاه جوان

جهانی به درگاه بنهاد روی

هر آنکس که بد بر زمین راه جوی ...

... هر آنکس که آید به روز و به شب

ز گفتار بسته مدارید لب

اگر می گساریم با انجمن ...

... برآمد ز ایوان یکی آفرین

بجوشید تابنده روی زمین

که نوشین روان باد با فرهی ...

... که شد روی ایران چو رومی پرند

زمین را به کردار تابنده ماه

به داد و به لشکر بیاراست شاه ...

... یکی تازیی برنشسته سمند

سر کوه و آن بیشه ها بنگرید

گل و سنبل و آب و نخچیر دید ...

... اگر شاه بیند به رای بلند

به ما برکند راه دشمن ببند

سرشک از دو دیده ببارید شاه ...

... برآورده تا چشمه آفتاب

هر آنگه که سازیم زین گونه بند

ز دشمن به ایران نیاید گزند ...

... فرستاده آمد بگفت این سخن

که سالار ایران چه افگند بن

سپاه الانی شدند انجمن ...

... بگفتند با نامور شهریار

که ما بندگانیم با گوشوار

برآریم ازین سان که فرمود شاه ...

... ز دوده دل و نیک خواه آمدند

بپرسید کسری و بنواختشان

براندازه بر پایگه ساختشان ...

... نبد سودمندی به افسون و رنگ

نه از بند وز رنج و پیکار و جنگ

اگرچند بد این سخن ناگزیر ...

... برآنگونه گرد اندر آمد سپاه

که بستند ز انبوه بر باد راه

همه دامن کوه تا روی شخ ...

... چو آگاه شد لشکر از خشم شاه

سوار و پیاده ببستند راه

از ایشان فراوان و اندک نماند ...

... هشیوار و بارای و سنگی بدند

ببستند یک سر همه دست خویش

زنان از پس و کودک خرد پیش ...

... شدند اندران بارگاه انجمن

همه دستها بسته و خسته تن

که ما بازگشتیم زین بدکنش ...

... سواران دشتی چو رومی سوار

بیابند جوشن نیاید به کار

ز گفتار منذر برآشفت شاه ...

... سخن باور آن کن که اندر خورد

اگر خیره منذر بنالد همی

برین گونه رنجش ببالد همی ...

... ز درگاه برخاست آوای کوس

زمین قیرگون شد هوا آبنوس

گزین کرد زان لشکر نامدار ...

... نه خورشید نوشین روان آفرید

وگر بستد از چرخ گردان کلید

که کس را نخواند همی از مهان ...

... به تندی ز کسری نیامدش یاد

چو مهر از بر نامه بنهاد گفت

که با تو صلیب و مسیحست جفت ...

... همی از پی راستی جست جنگ

سپه برگرفت و بنه برنهاد

ز یزدان نیکی دهش کرد یاد ...

... چو استاد پیروز بر میمنه

گشسب جهانجوی پیش بنه

به قلب اندر اورند مهران به پای ...

... جهانجوی و در قلب مایه منم

نگهبان پیل و سپاه و بنه

گهی بر میان گاه برمیمنه ...

... که گر جز به داد و به مهر و خرد

کسی سوی خاک سیه بنگرد

بران تیره خاکش بریزند خون ...

... به پیش سپاه آمدی به یدرنگ

اگر کشته بودی و گر بسته زار

بزاندان پیروزگر شهریار ...

... به گنج و به مردی گرانپایه بود

ببستند بر پیل و کردند بار

خروش آمد و ناله زینهار ...

... بره بر دزی دیگر آمد پدید

که در بند او گنج قیصر بدی

نگهدار آن دز توانگر بدی ...

... سپاهی بیامد به پیش سپاه

بشد بسته بر گرد و بر باد راه

شده نامور لشکری انجمن

یلان سرافراز شمشیرزن

همه جنگ را تنگ بسته میان

بزرگان و فرزانگان و کیان ...

... همه تیر و قاروره انداختند

چو خورشید تابنده برگشت زرد

ز گردنده یک بهره شد لاژورد ...

... هران کس که بود از در کارزار

ببستند بر پیل و کردند بار

به انطاکیه در خبر شد ز شاه ...

... وزیشان هران کس که جنگی بدند

نهادند بر پشت پیلان ببند

زمین دید رخشان تر از چرخ ماه ...

... بهشتی پر از رنگ و بوی و نگار

اسیران کزان شهرها بسته بود

ببند گران دست و پا خسته بود

بفرمود تا بند برداشتند

بدان شهرها خوار بگذاشتند ...

... چو مهراس گفتار قیصر شنید

پدید آمد آن بند بد را کلید

رسیدند نزدیک نوشین روان ...

فردوسی
 
۱۷۷

فردوسی » شاهنامه » پادشاهی کسری نوشین روان چهل و هشت سال بود » بخش ۲ - داستان نوش‌زاد با کسری

 

... یکی کودک آمدش خورشید چهر

ز ناهید تابنده تر بر سپهر

ورا نامور خواندی نوش زاد ...

... در کاخ و فرخنده ایوان او

ببستند و کردند زندان او

نشستنگهش جند شاپور بود

از ایران وز باختر دور بود

بسی بسته و پر گزندان بدند

برین بهره با او به زندان بدند

بدان گه که باز آمد از روم شاه

بنالید زان جنبش و رنج راه

چنان شد ز سستی که از تن بماند ...

... برو انجمن شد فراوان سپاه

کسی کو ز بند خرد جسته بود

به زندان نوشین روان بسته بود

ز زندانها بندها برگرفت

همه شهر ازو دست بر سر گرفت ...

... همه نیزه داران خنجرگزار

یکی نامه بنوشت نزدیک خویش

ز قیصر چو آیین تاریک خویش ...

... بفمود تا نزد او شد دبیر

یکی نامه بنوشت با داغ و درد

پرآژنگ رخ لب پر از باد سرد ...

... نباشد برو پایدار این سخن

برافراخت چون خواست آمد ببن

نبایست کو نزد ما دستگاه ...

... دگر هرکه هست از پراگندگان

بدآموز و بدخواه و از بندگان

از ایشان یکی برتری رای نیست ...

... ابا آنک بردند فرمان اوی

در گنج یک سر بدو برمبند

وگرچه چنین خوار شد ارجمند ...

... وزین مرزبانان ایرانیان

هران کس که بستند با او میان

چو پیروز گردی مپیچان سخن ...

... هم از راه هوشنگ و طهمورثی

مسیح فریبنده خود کشته شد

چو از دین یزدان سرش گشته شد ...

... که جنگ پدر زار و خوارست و شوم

بنالید و گریان سقف را بخواند

سخن هرچ بودش به دل در براند ...

... نه افسر نه دیبای رومی نه تخت

چو از بندگان دید تاریک بخت

برسم مسیحا کنون مادرش ...

... ز درد دل شاه بریان شدند

چه پیچی همی خیره در بند آز

چودانی که ایدر نمانی دراز ...

فردوسی
 
۱۷۸

فردوسی » شاهنامه » پادشاهی کسری نوشین روان چهل و هشت سال بود » بخش ۳ - داستان بوزرجمهر

 

... نشستی یکی تیزدندان گراز

چو بنشست می خوردن آراستی

وزان جام نوشین روان خواستی ...

... گزارنده خواب را خواندند

ردان را ابر گاه بنشاندند

بگفت آن کجا دید در خواب شاه ...

... که بگزارد این خواب شاه جهان

نهفته بر آرد ز بند نهان

یکی بدره آگنده او را دهند ...

... نگویم من این گفت جز پیش شاه

بدانگه که بنشاندم پیش گاه

بدادش فرستاده اسب و درم ...

... چنین داد پاسخ که در خان تو

میان بتان شبستان تو

یکی مرد برناست کز خویشتن ...

... ز بیگانه پردخته کن جایگاه

برین رای ما تا نیابند راه

بفرمای تا پیش تو بگذرند ...

... درکاخ شاهنشهی سخت کرد

بتان شبستان آن شهریار

برفتند پر بوی و رنگ و نگار ...

... به خان پدر مهربان بد بدوی

بسان یکی بنده در پیش اوی

به هر جا که رفتی بدی خویش اوی

بپرسید ز و گفت کین مرد کیست

کسی کو چنین بنده پرورد کیست

چنین برگزیدی دلیر و جوان

میان شبستان نوشین روان

چنین گفت زن کین ز من کهترست ...

... پس پرده شاه نوشین روان

برآویختشان درشبستان شاه

نگونسار پرخون و تن پر گناه ...

... فروزنده شد نام بوزرجمهر

بدو روی بنمود گردان سپهر

همی روز روزش فزون بود بخت ...

... و زان فیلسوفان سرش برگذشت

چنان بد که بنشست روزی بخوان

بفرمود کاین موبدان را بخوان ...

... چنین گفت کای داور داد و راست

زمین بنده تاج وتخت تو باد

فلک روشن از روی و بخت تو باد

گر ای دون که فرمان دهی بنده را

که بگشاید از بند گوینده را

بگویم و گر چند بی مایه ام ...

... ز تاری وکژی بباید گریست

دل هرکسی بنده آرزوست

وزو هر یکی را دگرگونه خوست ...

... همه رای وآهنگ بیشی کند

بنایافت رنجه مکن خویشتن

که تیمارجان باشد و رنج تن ...

... توانگر بود هر کرا آز نیست

خنک بنده کش آز انباز نیست

مدارا خرد را برادر بود ...

... میان مهان بخت بوزرجمهر

چو خورشید تابنده شد بر سپهر

ز پیش شهنشاه برخاستند ...

... همه بد ز شاهست و نیکی زشاه

کزو بند و چاهست و هم تاج و گاه

سرتاجور فر یزدان بود ...

... شنیدند گفتار مرد جوان

فروبست فرتوت را زو زبان

پراگنده گشتند زان انجمن ...

... که انجام و فرجام چونین سخن

چه گونه است و این برچه آید ببن

چنین داد پاسخ که جوینده مرد ...

... بداد وستد در کند راستی

ببندد در کژی و کاستی

ببخشد گنه چون شود کامکار ...

... هران چیزکانت نیاید پسند

تن دوست و دشمن دران برمبند

دگرگفت کوشش ز اندازه بیش ...

... وگر ارجمندی سپارد به خاک

نبندد دل اندر غم و درد پاک

دگر کو ز نادیدنیها امید ...

... تن خویشتن پروریدن به ناز

برو سخت بستن در رنج وآز

نگه داشتن مردم خویش را ...

... سپردن به فرهنگ فرزند خرد

که گیتی بنادان نشاید سپرد

چوفرمان پذیرنده باشد پسر ...

... چو کوشش نباشد تن زورمند

نیارد سر آرزوها ببند

چو کوشش ز اندازه اندر گذشت ...

... ندارد غم آن کزو بگذرد

نه شادان کند دل بنایافته

نه گر بگذرد زو شود تافته ...

... همی پرنیان جوید از خار بار

به هفتم که بستیهد اندر دروغ

به بی شرمی اندر بجوید فروغ ...

... چوخواهی که دانسته آید به بر

به گفتار بگشای بند از هنر

چوگسترد خواهی به هر جای نام ...

... زبان را چو با دل بود راستی

ببندد ز هر سو درکاستی

ز بیکار گویان تو دانا شوی ...

... چنین داد پاسخ که هر کو زبان

ز بد بسته دارد نرنجد روان

کسی را ندرد به گفتار پوست ...

... به ایوان خرامند با بخردان

بپرسید شاه ازبن و از نژاد

ز تیزی و آرام و فرهنگ و داد ...

... چو خوباشد از بوستان بگسلش

که گر دیر ماند بنیرو شود

وزو باغ شاهی پرآهو شود ...

... شود تخت شاهی برو پایدار

بنازد بدو تاج شاهی و تخت

بداندیش نومید گردد زبخت ...

... بیاراست گیتی به دیبای زرد

شهنشاه بنشست با موبدان

جهاندیده و کار کرده ردان ...

... درفشان شود فر دیهیم و گاه

چو با داد بگشاید از گنج بند

بماند پس از مرگ نامش بلند ...

... چو بر مرد درویش کنداوری

نه کهتر نه زیبنده مهتری

چوکژی کند پیر ناخوش بود ...

... دل شاه نوشین روان زنده باد

سران جهان پیش او بنده باد

برین نیزبگذشت یک هفته ماه ...

... خرد جان پاکست و ایزد گو است

چوبنیاد مردی بیاموخت مرد

سرافراز گردد به ننگ و نبرد ...

... نباید که بگزایدت پرورش

بخور آن چنان کان بنگزایدت

ببیشی خورش تن بنفزایدت

مکن درخورش خویش را چار سوی ...

... بسی از جهان آفرین یاد کن

پرستش برین یاد بنیاد کن

به ژرفی نگهدار هنگام را ...

... به بوزرجمهر آن زمان گفت شاه

که دل را بیارای و بنمای راه

زمن راستی هرچ دانی بگوی ...

... همان تیز گردد ز گفتار سرد

اگر گشن شد بنده را دستگاه

به فر و به نام جهاندار شاه ...

... که با او لب شاه خندان بود

چو بنوازدت شاه کشی مکن

اگر چه پرستنده باشی کهن ...

... دگر دربیابد میان صدف

جهان زنده بادا بنوشین روان

همیشه به فرمانش کیوان روان ...

... یکی نغز بازی کند روزگار

که بنشاندت پیش آموزگار

ز دهقان کنون بشنو این داستان ...

فردوسی
 
۱۷۹

فردوسی » شاهنامه » پادشاهی کسری نوشین روان چهل و هشت سال بود » بخش ۵ - رزم خاقان چین با هیتالیان

 

... همی دوستی جست با شهریار

یکی چند بنشست با رای زن

همه نامداران شدند انجمن ...

... چو آگاه شد غاتفر زان سخن

که خاقان چینی چه افگند بن

سپاهی ز هیتالیان برگزید ...

... سیه گشت خورشید چون پر چرغ

ز بس نیزه وتیغهای بنفش

درفشیدن گونه گونه درفش ...

... چو تنگ اندرآمد ز هر سو سپاه

ز تنگی ببستند بر باد راه

درخشیدن تیغهای سران ...

... شکست اندر آمد به هیتالیان

شکستی که بستنش تا سالیان

ندیدند وهرکس کزیشان بماند ...

... پراگنده بر هر سویی خسته بود

همه مرز پر کشته و بسته بود

همی این بدان آن بدین گفت جنگ ...

... گر ای دون که فرمان برد غاتفر

ببندد به فرمان کسری کمر

سپارد بدو شهر هیتال را ...

... گزینیم جنگاوری سرفراز

که او شاد باشد بنوشین روان

بدو دولت پیر گردد جوان ...

... بیامد نشست از بر تخت نو

پراندیشه بنشست شاه جهان

ز گفتار بیدار کارآگهان ...

... بجستند از تخم بهرام گور

نو آیین یکی شاه بنشاندند

به شاهی برو آفرین خواندند ...

... ز خویشان ارجاسب و افراسیاب

زخاقان که بنشست ازان روی آب

به روشن روان کار ایشان بساز ...

... کسی را نبد گرد رزم آرزوی

به بزم و بناز اندرون کرده خوی

بدانست شاه جهان کدخدای ...

... زمانه به دیدار توشاد باد

همه نامداران تو را بنده ایم

به فرمان و رایت سرافگنده ایم ...

... نبیند ز ما کاهلی شهریار

ازان پس چو بنشست با رای زن

بزرگان وکسری شدند انجمن ...

... خروش آمد و ناله گاو دم

ببستند بر پیل رویینه خم

دمادم به لشکر گه آمد سپاه ...

... به رزم اندرون راه کوتاه شد

به اندیشه بنشست با رای زن

بزرگان لشکر شدند انجمن ...

... چوبشنید خاقان ز موبد سخن

یکی رای شایسته افگند بن

چنین گفت با کاردان راه جوی ...

... که دانند گفتار دانا شنید

یکی نامه بنبشت با آفرین

سخندان چینی چو ار تنگ چین ...

... ابا نامه و هدیه و با نثار

جهاندار چون دید بنواختشان

ز خاقان بپرسید و بنشاختشان

نهادند سر پیش او بر زمین ...

... به چینی یکی نامه ای برحریر

فرستاده بنهاد پیش دبیر

دبیر آن زمان نامه خواندن گرفت ...

... وزان هدیه کز پیش نزدیک شاه

فرستاد وهیتال بستد ز راه

بران کینه رفتم من از شهر چاج

که بستانم از غاتفر گنج وتاج

بدان گونه رفتم ز گلزریون ...

... فرستاده راجایگه ساختند

ستودند بسیار و بنواختند

چو خوان ومی آراستی میگسار ...

... به قرطاس برنامه خسروی

نویسنده بنوشت بر پهلوی

قلم چون دو رخ را به عنبر بشست ...

... بلندی وتندی و مهر آفرید

همه بنده گانیم و او پادشاست

خرد برتوانایی او گواست ...

... نخست آنک گفتی ز هیتالیان

کزان گونه بستند بد را میان

به بیداد برخیره خون ریختند ...

... وز اندیشه مغزش پر از بیم شد

پراندیشه بنشست با رای زن

چنین گفت با نامدار انجمن ...

... خداوند پیروزی ودستگاه

ز بنده نخواهد جز از راستی

نجوید به داد اندرون کاستی ...

... درفشان تر ازآسمان بر زمین

فرستادگان را چو بنشاختند

به چینی زبان آفرین ساختند ...

... بگشت اندرین نیز یک شب سپهر

چو برزد سر از کوه تابنده مهر

نشست از برتخت پیروز شاه

ز یاقوت بنهاد بر سر کلاه

بفرمود تاموبد و رای زن ...

... چنین گفت کان نامه برحریر

بیارند و بنهند پیش دبیر

همه نامداران نشستند گرد ...

... بخوبی ونرمی و پیوند شاه

همه دشمنان پیش تو بنده اند

وگر کهتری راسرافگنده اند ...

... ز بیگانه ایوان بپرداختند

فرستاده را پیش بنشاختند

شهنشاه بسیار بنواختشان

به نزدیکی تخت بنشاختشان

پیام جهاندار بگزاردند ...

... هرآنکس که دارد روانش خرد

به چشم خرد کارها بنگرد

بسازیم و این رای فرخ نهیم ...

... کسی را فرستم که دارد خرد

شبستان او سر به سر بنگرد

یکی برگزیند که نامی ترست ...

... فرستادم اینک یکی هوشمند

که دارد خرد جان او را ببند

بیاید بگوید همه راز من ...

... خرد رهنمای ودل آزر مجوی

شبستان او را نگه کن نخست

بد و نیک بایدکه دانی درست ...

... زمین را ببوسید و کرد آفرین

جهانجوی چون دید بنواختش

یکی نامور جایگه ساختش

ازان کارخاقان پراندیشه گشت

به سوی شبستان خاتون گذشت

سخنهای نوشین روان برگشاد ...

... چهارست نیز از پرستندگان

پرستار و بیداردل بندگان

از ایشان یکی را سپارم بدوی ...

... ز پیمان بخندید وز به گزین

کلید شبستان بدو داد و گفت

برو تا کرا بینی اندر نهفت ...

... ستاره ندیدست و خورشید و باد

شبستان بهشتی شد آراسته

پر از ماه و خورشید و پرخواسته

پری چهره بر گاه بنشست پنج

همه برسران تاج و در زیر گنج ...

... فروزان ز دیدار او گاه نو

چومهران ستاد اندرو بنگرید

یکی را بدیدار چون او ندید ...

... نگویی همی یک سخن دلپذیر

تو آن را که با فر و زیبست و رای

دل فروز گشته رسیده به جای ...

... من این را پسندم که بی تخت عاج

ندارد ز بن یاره وطوق وتاج

اگر مهتران این نبینند رای ...

... بزرگست و شایسته کار نغز

خردمند بنشست با رای زن

بپالود زایوان شاه انجمن ...

... چو از چاره دلها بپرداختند

فرستاده را پیش بنشاختند

بگفتند چیزی که بایست گفت ...

... بفرمود خاقان پیروزبخت

که بنهند برکوهه پیل تخت

برو بافته شوشه سیم و زر ...

... بیاورد مشک و گلاب وحریر

یکی نامه بنوشت ار تنگ وار

پر آرایش و بوی و رنگ و نگار ...

... که هرچیز کو سازد اندر بوش

بران سو بود بندگان را روش

شهنشاه ایران مرا افسرست ...

... که اندر جهان سر به سر دادگر

جهاندار چون او نبندد کمر

به مردی و پیروزی و دستگاه

به فر و بنیرو و تخت و کلاه

به رادی و دانش به رای وخرد ...

... سوی شاه کسری به آیین خویش

بفرموده ام تا بود بنده وار

چوشاید پس پرده شهریار ...

... همه مهربان و همه دوستار

ببستند آذین به شهر و به راه

درم ریختند از بر تخت شاه ...

... تو گفتی زمین آسمان را ندید

زآیین که بستند بر شهر و دشت

براهی که لشکر همی برگذشت ...

... نبد بر زمین جای آرام وخواب

چوآمد بت اندر شبستان شاه

به مهد اندرون کرد کسری نگاه ...

... ز گوهر کشیده گره برگره

گره بسته از تار و برتافته

به افسون یک اندر دگر بافته ...

... جهان سوی داد آمد و ایمنی

ز بد بسته شد دست آهرمنی

چوخاقان جهان بستد از یزدگرد

ببد تیزدستی برآورد گرد ...

... چنان گشت ز انبوه درگاه شاه

که بستند برمور و بر پشه راه

همه برنهادند سر برزمین

همه شاه راخواندند آفرین

بگفتند کای شاه ما بنده ایم

به فرمان تو در جهان زنده ایم ...

... بیامد به درگاه سالار بار

بپرسید بسیار و بنواختشان

بهر برزنی جایگه ساختشان ...

... ز درگاه آواز رویینه خم

سپه برنشست و بنه برنهاد

ز یزدان نیکی دهش کرد یاد ...

... نشستند بر زین پرستندگان

بت آرای وهرگونه ای بندگان

فرستاد یکسر سوی طیسفون

شبستان چینی به پیش اندرون

به فرخنده فال و به روز آسمان ...

... سرموبدان بود مهران ستاد

بشد با شبستان خاقان نژاد

سوی طیسفون رفت گنج و بنه

سپاهی نماند از یلان یک تنه ...

... نبشته سوی نامور شهریار

فرستاده را پیش بنشاندند

نگه کرد و نامه برو خواندند ...

... فرود آمد از اسب برسم بدست

به زمزم همی گفت ولب را ببست

همان پیش آتش ستایش گرفت ...

... جهان پر شد از فره ایزدی

ببستند گفتی دو دست از بدی

ندانست کس غارت و تاختن ...

... بر آسوده از رنج وز گفت وگوی

گلابست گویی هوا را سرشک

بر آسوده از رنج مرد و پزشک ...

... همه رودها همچو دریا شده

به پالیز گلبن ثریا شده

به ایران زبانها بیاموختند ...

... نبیند مگر چاه ودار بلند

که با دار تیرست و با چاه بند

وگر اسب یابند جایی یله

که دهقان بدر بر کند زان گله ...

... به پوزش رود نزد آذرگشسب

عرض بسترد نام دیوان اوی

به پای اندر آرند ایوان اوی ...

... مبادا که باشد به درگاه ما

جهاندار یک روز بنشست شاد

بزرگان داننده را بار داد

سخن گفت خندان و بگشاد چهر

بر تخت بنشست بوزرجمهر

یکی آفرین کرد بر کردگار ...

... دریغ آیدش بهره تن ز تن

شود ز آرزوها ببندد دهن

همان بهر جانش که دانش بود ...

... که چون دیو با دل کند کارزار

ببنده چه دادست کیهان خدیو

که از کار کوته کند دست دیو ...

... مگر بی گنه بر تنش بد رسد

بترسد ز کار فریبنده دوست

که با مغز جان خواهد و خون و پوست

سه دیگر ز بیدادگر شهریار

که بیگار بستاند از مرد کار

چه نیکو بود گردش روزگار ...

... همان نیز کاو آز دارد درشت

پرآژنگ رخساره و بسته مشت

بپرسید تا جاودان دوست کیست ...

... چنین داد پاسخ که ای پادشا

مده گنج هرگز بناپارسا

چو کردار با ناسپاسان کنی ...

... به پاسخ نگه داشتن گفت خشم

که از بیگناهان بخوابند چشم

دگر آنک بیدار داری روان ...

... که رستم ز بوزرجمهر و ز شاه

چو این کار دلگیرت آمد ببن

ز شطرنج باید که رانی سخن

فردوسی
 
۱۸۰

فردوسی » شاهنامه » پادشاهی کسری نوشین روان چهل و هشت سال بود » بخش ۶ - داستان درنهادن شطرنج

 

... بیاورد پس نامه ای بر پرند

نبشته بنوشین روان رای هند

یکی تخت شطرنج کرده به رنج ...

... بیاورد شطرنج بوزرجمهر

پراندیشه بنشست و بگشاد چهر

همی جست بازی چپ و دست راست ...

... بگویش که با موبد و رای زن

بنه پیش و بنشان یکی انجمن

گر این نغز بازی به جای آورند ...

... برتخت آن شاه بیداربخت

بیاورد و بنهاد شطرنج وتخت

چنین گفت با موبدان و ردان ...

... چنان گشت کسری ز بوزرجمهر

که گفتی بدوبخت بنمود چهر

یکی جام فرمود پس شهریار ...

... بشد مرد دانا به آرام خویش

یکی تخت و پرگار بنهاد پیش

به شطرنج و اندیشه هندوان ...

... خرد بادل روشن انباز کرد

به اندیشه بنهاد برتخت نرد

دومهره بفرمود کردن ز عاج ...

... ز نیروی و فرمان و جنگ سپاه

بگسترد و بنمود یک یک شاه

دل شاه ایران ازو خیره ماند ...

... ز دانش فراوان سخنها براند

یکی نامه بنوشت نزدیک اوی

پر از دانش و رامش و رنگ و بوی ...

... بدید آن سر و افسر و بخت اوی

فراوانش بستود بر پهلوی

بدو داد پس نامه خسروی ...

... به کشور ز پیران شایسته مرد

یکی انجمن کرد و بنهاد نرد

به یک هفته آنکس که بد تیزویر ...

... به نادانی خویش خستو شدند

چو آن دید بنشست بوزرجمهر

همه موبدان برگشادند چهر ...

... همه گردش مهرها یاد کرد

سپهدار بنمود و جنگ سپاه

هم آرایش رزم و فرمان شاه ...

... پس آن نامه رای پیروزبخت

بیاورد و بنهاد در پیش تخت

بفرمود تا یزدگرد دبیر ...

... که هستم خردمند و نیکی شناس

مهان تاج وتخت مرا بنده اند

دل وجان به مهر من آگنده اند ...

فردوسی
 
 
۱
۷
۸
۹
۱۰
۱۱
۵۵۱