گنجور

 
۱۶۱

مولانا » دیوان شمس » رباعیات » رباعی شمارهٔ ۱۳۱۹

 

... وز دادن پوستین بگازر شادیم

در بحر غمی که ساحل و قعرش نیست

نظاره گر آمدیم و پست افتادیم

مولانا
 
۱۶۲

مولانا » دیوان شمس » رباعیات » رباعی شمارهٔ ۱۶۴۹

 

... آن آب حیات خلق را می گوید

بر ساحل جوی ما بمیرید همه

مولانا
 
۱۶۳

مولانا » فیه ما فیه » فصل سی و هفتم - مصطفی صلّی الله علیه و سلّم با صحابه نشسته بود

 

مصطفی صلی الله علیه و سلم با صحابه نشسته بود کافران اعتراض آغاز کردند فرمود که آخر شما همه متفقید که در عالم یکی هست که صاحب وحی اوست وحی بر او فرو می آید بر هر کسی فرو نمی آید و آن کس را علامت ها و نشان ها باشد در فعلش و در قولش در سیماش در همه اجزای او نشان و علامت آن باشد اکنون چون آن نشان ها را دیدید روی به وی آرید و او را قوی گیرید تا دست گیر شما باشد ایشان همه محجوج می شدند و بیش سخنشان نمی ماند دست به شمشیر می زدند و نیز می آمدند و صحابه را می رنجانیدند و می زدند و استخفاف ها می کردند مصطفی صلی الله علیه و سلم فرمود که صبر کنید تا نگویند که بر ما غالب شدند به غلبه خواهند که دین را ظاهر کنند خدا این دین را خواهد ظاهر کردن و صحابه مدتها نماز پنهان می کردند و نام مصطفی را صلی الله علیه و سلم پنهان می گفتند تا بعد مدتی وحی آمد که شما نیز شمشیر بکشید و جنگ کنید مصطفی را علیه السلام که امی می گویند از آن رو نمی گویند که بر خط و علوم قادر نبود یعنی ازین رو امی اش می گفتند که خط و علم و حکمت او مادرزاد بود نه مکتسب کسی که به روی مه رقوم نویسد او خط نتواند نبشتن و در عالم چه باشد که او نداند چون همه ازو می آموزند عقل جزوی را عجب چه چیز باشد که عقل کل را نباشد عقل جزوی قابل آن نیست که از خود چیزی اختراع کند که آن را ندیده باشد و اینک مردم تصنیف ها کرده اند و هندسه ها و بنیادهای نو نهاده اند تصنیف نو نیست جنس آن را دیده اند بر آنجا زیادت می کنند آنها که از خود نو اختراع کنند ایشان عقل کل باشند عقل جزوی قابل آموختن است محتاج است به تعلیم عقل کل معلم است محتاج نیست و همچنین جمله پیشه ها را چون باز کاوی اصل و آغاز آن وحی بوده است و از انبیا آموخته اند و ایشان عقل کلند حکایت غراب که قابیل هابیل را کشت و نمی دانست که چه کند غراب غرابی را بکشت و خاک را کند و آن غراب را دفن کرد و خاک بر سرش کرد ازو بیاموخت گور ساختن و دفن کردن و همچنین جمله حرفت ها هر کرا عقل جزویست محتاج است به تعلیم و عقل کل واضع همه چیزهاست و ایشان انبیا و اولیااند که عقل جزوی را به عقل کل متصل کرده اند و یکی شده است مثلا دست و پای و چشم و گوش و جمله حواس آدمی قابلند که از دل و عقل تعلیم کنند پا از عقل رفتار می آموزد دست از دل و عقل گرفتن می آموزد چشم و گوش دیدن و شنیدن می آموزد اما اگر دل و عقل نباشد هیچ این حواس بر کار باشند یا توانند کاری کردن اکنون همچنان که این جسم به نسبت به عقل و دل کثیف و غلیظ است و ایشان لطیف اند و این کثیف به آن لطیف قایم است و اگر لطفی و تازگیی دارد ازو دارد بی او معطل است و پلید است و کثیف و ناشایسته است همچنین عقول جزوی نیز به نسبت با عقل کل آلت است تعلیم ازو کند و ازو فایده گیرد و کثیف و غلیظ است پیش عقل کل می گفت که ما را به همت یاد دار اصل همت است اگر سخن نباشد تا نباشد سخن فرع است فرمود که آخر این همت در عالم ارواح بود پیش از عالم اجسام پس ما را در عالم اجسام بی مصلحتی آوردند این محال باشد پس سخن در کار است و پر فایده دانه ی قیسی را اگر مغزش را تنها در زمین بکاری چیزی نروید چون با پوست به هم بکاری بروید پس دانستم دانستیم که صورت نیز در کار است نماز نیز در باطن است لاصلوة الا بحضور القلب اما لابد است که به صورت آری و رکوع و سجود کنی به ظاهر آنگه بهره مند شوی و به مقصود رسی هم علی صلاتهم دایمون این نماز روح است نماز صورت موقت است آن دایم نباشد زیرا روح عالم دریاست آن را نهایت نیست جسم ساحل و خشکیی است محدود باشد و مقدر پس صلوة دایم جز روح را نباشد پس روح را رکوعی و سجودی هست اما به صورت آن رکوع و سجود ظاهر می باید کردن زیرا معنی را به صورت اتصالی هست تا هر دو به هم نباشند فایده ندهد اینکه می گویی صورت فرع معنی است و صورت رعیت است و دل پادشاه آخر این اسمای اضافیات است چون می گویی که این فرع آن است تا فرع نباشد نام اصلیت بر او کی نشیند پس او اصل ازین فرع شد و اگر آن فرع نبودی او را خود نام نبودی و چون رب گفتی ناچار مربوبی باید و چون حاکم گفتی محکومی باید

مولانا
 
۱۶۴

مولانا » مجالس سبعه » المجلس الاوّل » حکایت

 

... بعد از آن آیت های رحمت میآمد که ان الله لایغفران یشرک به و یغفر مادون ذلک لمن یشاء یعنی هر که خداوند را آن پادشاه بی زن و فرزند را شریک گوید و همباز گوید او را آمرزش نباشد باقی هر گناهی که او کرده باشد همه را بیامرزد آن را که خواهد به وحشی رسانیدند آیت را که چنین وعده رسیده است وحشی گفت خداوندا تو میفرمایی که هر که مرا شریک و انباز نگوید و یگانه داند هر گناهی که کرده باشد بیامرزم آن را که خواهم دانم که وحشی را نخواهی خواستن این بگفت و خون از چشمهاش روان شد

دریای رحمت بجوش آمد جویهای بهشت از شیر رحمت مالامال شد فرشتگان هفت آسمان پرها بازگشادند که آثار رحمت میبینیم و دریای رحمت به جوش میبینیم تا موج رحمت و مغفرت چه گوهرهای عجب به ساحل خاک خواهد انداختن در این ولوله بودند که دستگیر ازل و ابد عطابخش عطاهای بیعدد به محبوب خویش مصطفی صلوات الله علیه وحی فرستاد که قل یا عبادی الذین اسرفوا علی انفسهم لاتقنطوا من رحمه الله ان الله یغفر الذنوب جمیعا ای بندگان من ای بندگان سوخته من ای بندگان سوخته خرمن من ای زندانیان درد و حزن ای سوختگان آتش پشیمانی ای خانه و خرمن خود سوخته به نادانی ای آتش خواران ای خونباران که از حد برده و نومید گشتهاید نومید مشوید از رحمت بی نهایت بی پایان بنده نواز کارساز خداوندی ما که ان الله یغفر الذنوب جمیعا در آن آیت گفته بود که غیر کفر همه گناهان را بیامرزم آن را که خواهم در این آیت جهت درمان درد وحشی فرمود که همه گناهان را بیامرزم و نفرمود آن را که خواهم زیرا آن نیش اگر خواهم جگر وحشی را خسته کرده بود و سوراخ سوراخ کرده که اگر در میان است این اگر بر جگرم میزند ای اگر که در این راه من هفتاد خندق پرآتشی چه امید میدارم که برگذرم خاصه بدین گناه من همچو کبریت خشک آلوده گوگرد چنین گناهم کبریت خشک گوگرد آلود را با خندق آتش چه آشنایی و چه امید امان

با خودی از اثیر چون گذری هیزمی از سعیر چون گذری ...

مولانا
 
۱۶۵

مولانا » مجالس سبعه » المجلس الرابع » مناجات

 

ملکا و پادشاها جان مشتاقان لقای خود را که از دریای هستی به کشتی اجتهاد عبور می جویند به سلامت و سعادت به ساحل فضل و رحمت خویش برسان دردمندان لقای فراق خود را به مرهم و درمان امان خویش صحت و عافیت ابدی روزی گردان دیدە دل هر یکی را به تماشای انوار و ازهار بستان غیب گشاده گردان شبروان خلوت را در ظلمات هوی و شهوات ازگمراهی و بی راهی نگاه دار ای خدایی که به امر اهبطوا مرغان ارواح ما را به دام و دانه قالب خاکی محبوس کردی به کمالی فضل خویش از این دامگاه صعب به گشاد عالم غیب راه نمای یا اله العالمین و یا خیرالناصرین ابتدای کلام و آغاز پیام به حدیثی کنیم از احادیث رسول صادق محمد مصطفی صلی الله علیه و سلم روی فی اصح الاخبار عن افصح الاخیار انه قال ان لله تبارک و تعالی عبادا امجادا محلهم فی الارض کمحل المطران وقع علی البر اخرج البروان وقع علی البحر اخرج الدر چنین می فرماید مصلح هر فسادکلید هر مراد پناه مطیع و عاصی رهنمای دانی و قاصی صلی الله علیه و سلم خدای خالق زمین و زمان را مبدع طباق هفت آسمان را خداوند بی حیف را سلطان بی کیف را در جهان آب وگل بندگانند پاک تر از جان و دل

آنهاکه ربودە الستند       از عهد الست باز مستند ...

مولانا
 
۱۶۶

مولانا » مجالس سبعه » المجلس الخامس » مناجات

 

... لطفت به کدام ذره پیوست دمی        کان ذره به از هزار خورشید نشد

شبانگاه حبیب از عبادتگاه خود به هزار شرم بازگشت که امروز چه عذرگویم بهانه ای می اندیشید چون به نزدیک خانه آمد در این اندیشه عیال و فرزندان درپیش دویدند در دست و پای او می افتادند و همسایگان سجده می کردند زهی کریمی که تو خدمت اوگزیدی و مزدوری اوکردی زهی بخشنده زهی بخشاینده که خانه ما را همچو انار پرگوهرکرد خانه مال و نعمت را برنمی تابد تدبیر خانه دیگر می بایدکرد ایشان از اینها برمی شمردند و حبیب می پنداردکه بر او افسوس میکنند و تسخر میزنندکه هفته ای استکه ما را با آدینه وعده می دهد چون آدینه آمدگریختی این ساعت می آیی خواست گفتن مرا افسوس مدارید ازگوشه بیگوشه آواز آمد آوازی که آوازهای همه عالم از آدمی و پری و فرشته خروشانند و نعره زنانند و ربناگویانند در آن آواز این بود که ای حبیب ما آنکرامت و عطای ملک قدوس است نه استهزا و افسوس است آن همه زرها وگوهرها و تخته جامه ها وگوسفندان و شمع که فرستادیم ایشان را مزد خدمت تو نیست حاشا ازکرم ما آن استخوانی است که انداختیم پیش سگان نفس ایشان آن نفس خصومت گر بیشین طلب بدگمان ایشان انداختیم تا بدان استخوان مشغول شوند عیال و فرزندان ترا به تقاضای سخت از نماز و حضور ما برنیاورند ای نفس بتر از آنگاوی که در اخبار آورده اندکه در ساحلی از ساحلها حق تعالی گاوی آفریده است از مدت شش هزار سال پیش هر روزی که بدمد آنگاو از خواب بیدار شود صحرای آن ساحل راکه چشم به کنار آن نرسد سبز و پرگیاه بیند چندان بلند آنگیاه که گاو در اوگم شود و آن گاو تنها او را مزاحمی نی درافتد و آن گیاهها را همه بخورد جوع البقر از این رو نام نهاده اند طبیبان رنجوری را چون شب شود آن همه گیاه ها را خورده باشد آن گاو و فربه شده چنانکه افزون از صفت بعد از آن نماز شام نظرکند در آن همه صحرا یک بند گیاه نبیند

آن گاو با خودگوید امروز چندین گیاه ببایست تا سیر شدم شکم پرکردم آه فردا چه خورم چندان آه کند و غم فردا بخوردکه همچنان لاغر شودکه بود و هیچ دریادش نیایدکه بارها من چنین غم خورده ام به هرزه و حق تعالی به خلاف گمان من صحرا را پرگیاه سبز و تر و تازه گردانید چندین سال است ...

مولانا
 
۱۶۷

مجد همگر » دیوان اشعار » قصاید » شمارهٔ ۱۹

 

... چو دریاییست ژرف این سهمگین کوه

نه ساحل دیده کس او را نه معبر

در او کشتی خیام و پشته ها موج ...

مجد همگر
 
۱۶۸

مجد همگر » دیوان اشعار » قصاید » شمارهٔ ۲۶

 

... جهان گردد از خون گران چو دریا

تو چون موج کشتی به ساحل برآور

گهی همچو خورشید بر روی گردون ...

مجد همگر
 
۱۶۹

مجد همگر » دیوان اشعار » قطعات » شمارهٔ ۸۹

 

... به زلال سخنت جان فلاطون تشنه

حاسدت هست چو مستسقی بر ساحل آز

اندرون آب تبه گشته و بیرون تشنه ...

مجد همگر
 
۱۷۰

سعدی » دیوان اشعار » غزلیات » غزل شمارهٔ ۷۲

 

... ای برادر ما به گرداب اندریم

وان که شنعت می زند بر ساحل است

شوق را بر صبر قوت غالب است ...

سعدی
 
۱۷۱

سعدی » دیوان اشعار » غزلیات » غزل شمارهٔ ۲۴۰

 

... غرقه در بحر عمیق تو چنان بی خبرم

که مبادا که چه دریام به ساحل نکند

به گلستان نروم تا تو در آغوش منی ...

سعدی
 
۱۷۲

سعدی » دیوان اشعار » غزلیات » غزل شمارهٔ ۲۶۳

 

... موج از این بار چنان کشتی طاقت بشکست

که عجب دارم اگر تخته به ساحل برود

سهل بود آن که به شمشیر عتابم می کشت ...

سعدی
 
۱۷۳

سعدی » دیوان اشعار » غزلیات » غزل شمارهٔ ۳۴۵

 

... ملامت گوی عاشق را چه گوید مردم دانا

که حال غرقه در دریا نداند خفته بر ساحل

به خونم گر بیالاید دو دست نازنین شاید ...

سعدی
 
۱۷۴

سعدی » بوستان » باب اول در عدل و تدبیر و رای » بخش ۱۳ - حکایت در معنی رحمت با ناتوانان در حال توانایی

 

... نگه کردن عالم اندر سفیه

که مرد ارچه بر ساحل است ای رفیق

نیاساید و دوستانش غریق ...

سعدی
 
۱۷۵

سعدی » مواعظ » غزلیات » غزل شمارهٔ ۴۵

 

... سایه سیمرغ همت بر خراب افکنده ایم

گر به طوفان می سپارد یا به ساحل می برد

دل به دریا و سپر بر روی آب افکنده ایم ...

سعدی
 
۱۷۶

سعدی » مواعظ » قصاید » قصیدهٔ شمارهٔ ۳۴ - در ستایش علاءالدین جوینی صاحب دیوان

 

... هزار کشتی بازارگان درین دریا

فرو رود که نبینند تخته بر ساحل

جهانیان به مهمات خویشتن مشغول ...

سعدی
 
۱۷۷

سعدی » رسائل نثر » شمارهٔ ۱ - در تقریر دیباچه

 

سپاس بی عد و غایت و ستایش بی حد و نهایت آفریدگاری را جل جلاله و عم نواله که از کمال موجودات در دریای وجود شخص انسانی سفینه ای پردفینه پرداخت و هر چه در اوصاف و اصناف و صور عالم مختلف دنیوی و اخروی تعبیه داشت زبده و خلاصه همه در این سفینه خزینه ساخت و در این دریا از خصوصیت ولقد کرمنا بنی آدم سیر ترقی جز این سفینه را کرامت نفرمود و به ساحل دریا جز این راه ننمود و درود بی پایان و تحیت فراوان از جهان آفرین با فراوان ستایش و آفرین بر پیشوای انبیا و مقتدای اصفیا محمد مصطفی باد که سفاین اشخاص انسانی را ملاح است و دریای بی منتهای حضرت سبحانی را سباح صلوات الله علیه و علی آله الطیبین و خلفایه الراشدین و اصحابه التابعین اجمعین إلی یوم الدین

بدان که چون سفاین و مراکب دریای عالم صورت را از سفینه مختصر که آن را زورق خوانند چاره نیست که ردیف و حریف او باشد تا بدان حوایج او منقضی گردد و اگر سفینه بزرگ از هبوب ریاح مختلفه در معرض آسیبی افتد یا از آن گران باری به طرفی جنبد بدان سفینه خرد رعایت مصلحتی نمایند و تخفیف را از آن کاهند و در این افزایند پس سفینه شخص انسانی که گرانبار کرامت ربانی ست و سیر او در دریای معانی به سفینه مختصر که زورق سازند و غرر درر بجور در او پردازند حاجتمندتر و اولی تر که قرین و همنشین او باشد خصوصا آنها که سفاین خزاین ملک و ملکوت و حمال احمال و اثقال عالم جبروتند گرانباران اثقال انا سنلقی علیک قولا ثقیلا که حمل ثقیل امانت محبت که بر دریای موجودات و مکونات بعرض أنا عرضنا الأمانة علی السموات و الارض و الجبال عرضه کردند و هیچ موجود یارای تحمل اعبای آن نداشت و همه ترسان و لرزان فابین ان یحملها شدند سفینه سینه ایشان که دل شخص انسانی بود حامل آن آمد که و حملها الانسان و به حقیقت این مساکین در تحمل اعبای اینکه عبور ایشان بر دریای عزت هویت و عظمت الوهیت اوست به سفینه مستحق ترند که و اما السفینة فکانت لمساکین یعملون فی البحر در ضمن این اشارت هزاران بشارت است این گدایان با فخر و سلطنت که اهل فقر و مسکنت اند یعنی آن سالکان طرق طریقت که غواص بحر حقیقت اند اگرچه بدایت حال ایشان این است که اول به قدم شریعت از بحر طبیعت سیر کنند تا به شطر شط طریقت رسند و از آنجا بادبان طلب تابعیت بر صوب صواب ان لله فی ایام دهرکم نفخات الا فتعرضوا لها راست کنند و روی به دریای حقیقت اندر آرند اما چون به سرحد دریا رسند کشتی همت را به دست تهمت لشکر تعلقات کونین به تصرف تکلف و تبتل الیه تبتیلا منقطع گردانند و روی به لجه بحر محیط حقیقت الا انه بکل شیی محیط آرند و چون بعد بعید و مسافت پر آفت آن دریای بی پایان به خودی خود قطع نتوان کرد و بی سفینه پر دفینه به آخر بحر زاخر نشاید رسید که الطلب رد و السبیل سد تا اینها که سلطان و شان سده سیادتند در ادراک این سعادت یکی دست موافقت در فتراک مرافقت مسکین جالس مسکینا می زند و یکی گوهر شب افروز آدم و من دونه تحت لوایی در عقد عقد شبه شبرنگ اللهم احینی مسکینا و امتنی مسکینا و احشرنی فی زمرة المساکین نظم می دهد

این چه سر است که سلاطین خود را طفیل مساکین می سازند با آنکه این مساکین بدان سلاطین می نازند آری چون ندای اما السفینة فکانت لمساکین یعملون فی البحر در دادند این سلاطین خود را طفیل این مساکین ساختند تا غبار و صمت و کان ورایهم ملک یأخذ کل سفینة غصبا بر دامن عصمت ایشان ننشیند و چون حوالتگاه انا عند المنکسرة قلوبهم مراحلی پیدا کردند پاکان گرد معیوبان فاردت أن اعیبها گردند و گویند اذکرونی فی صالح دعایکم و این مساکین خود را به هزار حیله در این بحر بی کرانه بر سفینه مثل اهل بیتی کمثل سفینة نوح می بندند

این چه نقش های بوقلمون است که از پرده غیب می نمایند و این چه طلسمات گوناگون است که می بندند و می گشایند گاه سلیمان را به موری پند می دهند و گاه محمد را به حمایت عنکبوتی می برند گاه نوح را پناهگاه سفینه می سازند اگر نوح را در عمری به یکی طوفان مبتلا کردند و به سفینه پناه برد عشاق مسکین که همه عمر سر و کار ایشان با بحر محبت است و هر نفسی بر سر ایشان هزار طوفان محنت چه عجب اگر تمسک به سفینه سازند تا خود را به ساحلی اندازند تا از این میانه بر کرانه و از این بحر به لبی یا به کناری رسند

دل عشق تو را واقعۀ نوح شمرد ...

... کنار بحر هزارش روان به یک چین است

هرچند که از روی صورت سفینه را صفت آن است که به مجالست و مؤانست او گاه از غرقاب قبض به ساحل بسط می توان رسید و گاه از مهلکه بسط به مشرعه قبض می توان خرامید اما از راه معنی به حقیقت بحری ست که از زواهر دلالت معانی و جواهر معادن انسانی متموج است و به گوهر ولآلی علوم ربانی متزین چون از روی حقیقت به دیده بصیرت نظر کنی در شهرستان قالب طالب روح نوح صفت افتاده است هرچند امت صفات حیوانی و بهیمی و سبعی و شیطانی را به عبودیت حضرت ربوبیت دعوت می کنند به روز و شب و نهان و آشکارا که انی دعوت قومی لیلا و نهارا ثم انی اعلنت لهم و اسررت لهم اسرارا نشنوند و تمرد نمایند و هیچ گونه به طاعت و بندگی در نمی آیند روح نوح از فراست ملکی روحانی چون از امت صفات جسمانی جز از خصوصیت اتجعل فیها من یفسد فیها و یسفک الدماء ملاحظه نمی کند در مقام راز دست نیاز به دعا برمی دارد تا حق تعالی به طوفان بلا یکی را زنده نگذارد و در می خواهد که رب لاتذر علی الارض من الکافرین دیارا چه به نظر فراست روحانی می بیند که از کار صفات جسمانی جز متولدات نفسانی و شهوانی نخیزد که هر یک هزاران فتنه و آشوب انگیزد که انک ان تذرهم یضلوا عبادک و لایلدوا الا فاجرا کفارا تا حق تعالی در اجابت دعای نوح روح از تنوره دل فواره وفار التنور می گشاید و سیلاب عشق داعیه طلب را که طوفان بلای عالم نفسانی و حیوانی ست و خانه برانداز صفات جسمانی و مغرق متولدات شهوانی روانه می کند و از ابر عنایت باران عاطفت می باراند و در معرض غرقاب طوفانی و سیلاب بلا و ابتلای ربانی الهامات الطاف یزدانی به نوح روح می رسد که و اصنع الفلک باعیننا - ای نوع روح سفینه سکینه ساخته کن و خانه دل از تعلقات کونین پرداخته گردان و کنعان نفس اماره را گرچه از ازدواج روح و جسد متولد است که ان ابنی من اهلی اما چون موصوف است به وصف انه عمل غیر صالح و داغ حرمان انه لیس من اهلک بر جبین جان دارد هر چند تو از رحمت پدرانه و کرم کریمانه با او می گویی یا بنی ارکب معنا او از جهل غافلانه و تمرد جاهلانه گوید سآوی الی جبل یعصمنی من الماء و از غایت ظلومی و جهولی از این بی خبر که لاعاصم الیوم من امر الله ای نوح دست از این شفقت که نتیجه صفات حیوانی ست بدار ولاتکونن من الجاهلین چه به صواب دید اشارت موتوا قبل أن تموتوا صلاح وقت در آن است که پیوند از فرزند دلبند منقطع کنی و آیه فکان من المغرقین برخوانی

عجب حالتی است که اسرار الطاف حق که در صور اصناف خلق تعبیه دارد با هر جان که آلوده شهوات و مستغرق بحر غفلات باشد کجا آشنایی دهد یا آثار انوار فیض الهی در هر مشکوةسینه و مصباح دلی که زدودۀ هوا و ریا و بی زیت تحقیق و صفاست کی روشنایی پیدا شود یک سر از اسرار حق بازدان و یک حرف از اشارت ایزدی بخوان ...

سعدی
 
۱۷۸

سعدی » مجالس پنجگانه » شمارهٔ ۴ - مجلس چهارم

 

... عزیز من عشق دنیا دامی ست استوار و نعمت دنیا جیفه ای ست روشن و شیرین و ابلیس صیادی ست استاد عاشق دنیا مرغی ست کور و غافل اگر این مرغ غافل مخلب و منقار از این دام وسوسه نگه دارد و دل از این دانۀ وحشت عشق برهاند و گردن از کمند آن صیاد استاد بجهاند از بطنان عرش ندا آید و اما الذین سعدوا ففی الجنة خالدین فیها و اگر عیاذا بالله خار این متاع غرور در دامن ردای او آویزد و حلاوت این جیفۀ شیطان و دستمال فرعون و هامان به حلق او رسد و قدمش در کوی معاملت توحید بلغزد نباید که از آن قوم باشد که و اما الذین شقوا ففی النار لهم فیها زفیر

جوانمردا عروس ایمان داری ولیکن حلیت معاملت نداری درخت توحید داری ولیکن ثمره طاعت نداری خاتم اقرار داری لکین نگین خدمت نداری ندانستی که عروس بی زیور گذاشتن را شاید و درخت بی میوه بریدن را شاید و خاتم بی نگین گداختن را شاید و بنده بی معنی سوختن را شاید هان تا عقبه مرگ را باز پس نگذاری سر به گریبان امن و سکون برنیاری که بسیار کشتی بود که به ساحل غرقه شود بس کاروان باشد که در منزل برده شود ای مستمند مسکین چه ایمانی بود که به حبه قلب بفروشی چه اسلامی بود که به رجحان ترازویی واگذاری چه معرفتی بود که به دردسری سنگ بر آسمان اندازی چه توکلی بود که به لقمه ای او را باور نداری چه دینی بود که به ثنای ظالمی یا به درمی حرام بر باد دهی

ای مردی که به هر ذره از ذرات وجود خود قبله ای ساخته ای بت پرستان را عیب مکن و زارداران را نکوهش مکن اگر ایشان عبدالصنم اند تو عبدالدینار و الدرمی عزیزا کار از دو بیرون نیست یا خلعت وصال دوخته اند یا کسوت فراق یا داغ مهجوری بر جبین تو کشیده اند یا تاج مقبولی بر سر تو نهاده اند اگر از غیب نصیب تو صدرۀ وصال آمد از شکر میاسا جوانمردا چه کنی سرایی را که اولش سستی میانش پستی و آخرش نیستی است سرایی که یک حد به فنا دارد و دوم به زوال و سوم به وبال چنان که استاع دارم که سید صلی الله علیه وسلم به عیادت زهرا شد او را دید بر بوریایی خفته و از لیف و پوست گوسفندی بالین کرده و به قدر یک ارش شال درشت از پشم شتر به جای مقنعه بر سر افکنده زهرا بعضی از شدت فاقه بر سید علیه السلام عرضه کرد سید عالم تعریض و تصریح فرمود که ای جان پدر فاذا نفخ فی الصور فلا انساب بینهم بر آن اعتماد نکنی که من دختر پیغمبرم و جفت حیدرم و مادر شبیر و شبرم به عزت آن خدای که امر و نهی و قبض و بسط از اوست که فردا در عرصات دستوری نیابی که قدم از قدم بر گیری تا از عهدۀ این شال درشت بیرون نیایی ...

سعدی
 
۱۷۹

سلطان ولد » ولدنامه » بخش ۱۳۰ - در بیان آنکه سرّ به نااهل نشاید گفتن که او را زیان دارد. زیرا هر سخن را سرّی است و هر سرّی را سرّی دیگر هرکه سخن را داند و سر سخن را نداند ناچار کژ رود و باز سر پیش سر سر همچون سخن است، کسی که سر سر را نداند شنیدن سر زیانش دارد از این سبب موسی علیه‌السلام آن شخصی را که از حضرتش زبان و حوش و طیور التماس می‌کرد منع می‌فرمود و می‌گفت سلیمانی باید که از دانش زبان مرغان زیان نکند، در حق تو دانستن آن زهر قاتل است. باز وی لابه می‌کرد و موسی منع می‌فرمود تا سؤال و جواب از حد گذشت. آخرالامر گفت «ای موسی اگر همه نباشد باری زبان خروس و سگ که در خانه و بر درند بیاموز تا محروم نروم.» موسی زیان آنرا در آن آموختن مشاهده می‌فرمود، چندانکه منعش می‌کرد ممکن نمی‌شد و پند موسی را قبول نمی‌کرد، تا عاقبت آندو زبانرا به وی آموخت و فرمود که «یقین دان که از دانش این زیانمند خواهی شدن.»

 

... بل درون آب و موج آن بحر است

جسم چون ساحل است و جان بحر است

کل تنی تو ز بحر از آن دوری ...

سلطان ولد
 
 
۱
۷
۸
۹
۱۰
۱۱
۶۰