گنجور

 
مولانا

ای ملکی که ذاتت باقی و قایم است و ملکی و دولتی که تو بخشی دایم است، مُلک توحیدمان تو داده ای بی سابقهٔ خدمت و بی لاحقهٔ طاعت، تاج زرین «ولقدکرمنا» بر فرق ما نهاده ای، به ناشکری ما و به تقصیر ما به تاراج قهر از سرما برمگیر. دشمن ابلیس به قصد ما،گرد ما تکاپوی می کند مکرها می اندیشد تا جامهٔ آشنایی و خلعت روشنائی از سرما برکشد. ای خالق دشمن و دوست! این بندگان را دشمن کام او مگردان. دوست شفیع و نور رفیع پیغامبر ماست صلوات الله علیه کمر شفاعت بر میان بسته است و برگوشهٔ صراط ایستاده تا زمرۀ امت را از دود عذاب، بسلامت گذراند. آن آفتاب عالم و رحمت بنی آدم را بر ما مشفق و مهربان گردان و به ستاری خویش ما را از او خجل مگردان. ای مُلک تو را از ثواب دادن مطیعان زیانی نی، و از عذاب کردن مجرمان سودی نی! به حق جگرهای کباب گشته از تاب آتش محبت تو که جگر ما را به آتش فراق ابد سوخته مگردان. هرچه خواهی، توانی کرد و هر عتاب که فرمایی، سزاوار آنیم و جز فضل و رحمت تو حیله و چاره ندانیم، ای چاره گر بیچارگان و ای پناه آوارگان! سایهٔ لطف ابدی بر سر ما انداز و انعام عامت که دل دوستان را صدف دُرِ توحیدکرده است، آلایش ما را بدان انعام، آرایش گردان. صدف دل ما را به دست تلف، عذاب مده. پیش خَلَف و سَلف ما را رسوا مکن. چون جهان بکام توست و فلک غلام توست و قاهران آسمان و زمین مقهور تواند و نیّرات درخشان،گدای نور تواند و ملوک و سلاطین زکات خوار دولت منصور تواند، از چنین دولتی که ما را واقف کردی محروم مگردان، ما را تمام از خود، بیخودگردان.

بادۀ عشق در ده ای ساقی       تا شود لاف عقل در باقی

از آن شرابی که در روز الست، ذرات ارواح، مست وار «بلی» گفتند، تمام بر ما ریز، ما را از دست صدهزار اندیشه و وسوسه باز خر.

ای ساقی از آن باده که اول دادی       رطلی دو در انداز و بیفزا شادی

یا چاشنئی از آن نبایست نمود      یا مست و خراب کن چو سر بگشادی

آغاز و افتتاح این خبر به حدیثی کنیم از اخبار خوش آثار سرور و مهتر و بهتر عالم و آدم، رسول ثقلین، آفتاب کونین، رحمت عالم، فخر بنی آدم، آنکه پیش از آنکه آفتاب وجودش از مشرق آب وگِل برآید، آثار نورش چون صبح، عالم را از نور پرکرده بود. چنانکه می آورندکه قحطی افتاده بود درمکه پیش از این،کافران به نزدیک عبدالمطلب آمدندکه آخر تدبیر این چیست؟کسی بایستی که حلقهٔ در رحمت بجنبانیدی و بر در قضا تقاضاکردی که آتش قحط، دود از خلق برآورد، هم اکنون نه حیوان ماند و نه نبات، هم اکنون نفی شود خطهٔ اثبات. عبدالمطلب گفت: مرا باری نه بر آسمان آبروی است و نه در زمین، اما نوری بود در پیشانی من از عدن عدنان آمده بر ناف عبد مناف،گذرکرده، آن را به ودیعت به عبدالله دادند. عبدالله به امانت به ایمنه سرپد. اکنون آن نور به عالم ظهور آمده است. او را بیارید تا به حرمت او از خدا باران خواهیم، باشدکه به دولت او کاری برآرید.

محمد (ص) را بیاوردند. عبدالمطلب پیش او برخاست، او را درصدر نشاند.

گفتند: طفلی را بر صدر مینشانی؟

گفت: آری اگر چه بصورت من در صدر نشسته ام، اما از بارگاه معنی غلغله میشنوم که او به صدر از تو حق تر است. بعد از آن عبدالمطلب او را بنواخت، چنانکه پادشاه زادگان را بندگان می نوازند و به در خانهٔ کعبه آورد. با او بازی می کرد و او را برمی انداخت، چنانکه عادت است که طفلان را به بازی به دست براندازند وگفت: ای خداوند! این بندۀ توست محمد وگریه بروی افتاد.

دایهٔ لطف قدیم را مهر بجنبید، دریای رحمت به جوش آمد، بخاری از جانب زمین برآمد و بر چشم ابر زد، باران باریدن گرفت به اطراف، چاه ها وگرداب ها پر و نباتها سیراب شدند. عالم مرده زنده شد. چون به سبب ذات مبارک او، در هنگام طفولیت کافران بت پرست از بلا خلاص یافتند، روزی که این شفیع قیامت،کمر شفاعت بر میان بندد و شفاعت کردن گیرد به ذات خود، آن رحمت بی پایان کی روا داردکه مومنان در عقوبت مانند؟ این مهترکه شمّه ای از فضایل او شنیدی، چنین می فرمایدکه:

«العلم حیوة القلوب و العمل کفارة الذنوب. الناس رجلان: عالم ربانی و متعلم علی سبیل النجاة و سایر الناس همج ارتعوافی ریاض الجنه، قیل و ما ریاض الجنه قال حلق الذکر قیل و ما الرتوع؟ قال: الرغبة فی الدعاء من احب العلم و العلماء لم تکتب له خطیئته قطّ» صدق رسول الله

رسول کاینات، مهتر و بهتر موجودات صلی الله علیه و سلم چنین می فرماید: العلم حیات القلوب: علم زندگی دلهاست، زیرا علم آگاهی دل است. آگاهی زندگی است، بی آگاهی مردگی است. چون دست تو بی خبر شود، از سرما وگرما خبر ندارد و از زخم خبر ندارد،گویی که: دستم مرده است. اکنون اگر دل اشارت کند دست راکه کوزه را برگیر و دست، اشارت دل را فرمان نبرد، اگر به عذری و رنجی باشد، آن دست را مرده نگویند زیرا اشارت دل را فهم میکند و می خواهدکه بکند، اما منتظر است که رنج از او برود. اما آن دستی که هیچ خبر ندارد از اشارت دل و هیچ عمل نکند و دل را جاسوسی هم نکندکه نداندکه سرماست یاگرماست یا آتش است یا زخم است، آن دست مرده باشد و همچنین هر آدمئی که نداند و حس نیابدکه اثرگرمای طاعت چیست و اثر سرمای معصیت چیست و اثر زخم عتاب چیست، آن شخص همچو آن دست مرده باشد، صورت شخص هست ولی معنی نیست، چنانکه بر سر بستانها شخصی سازند از بهر مترس. شب کسی پنداردکه پاسبان است که باغ و بوستان را نگاه میدارد. او خودکسی نباشد. آنهاکه به نور صبح بدو نگرند، دانندکه کسی نیست: «و ترا هم ینظرون الیک و هم لایبصرون». اگر تو از ظلمت نفس و هوی بیرون آیی و در نور صبح دل درآیی و به نور دل بنگری، اغلب خلق را در بستان دین، همچو آن مترس بستان بینی.

میدان فراخ و مرد میدانی نی     حوال جهان چنانکه میدانی نی

ظاهرهاشان به اولیا ماند لیک        در باطنشان بوی مسلمانی نی

نعوذبالله. دیگر چه می فرماید رسول محبوب: «و العمل کفاره الذنوب» یعنی عمل صالح، عملهای بد را محو کند و پاک کند. مثلاً تو اندیشیدی که فلان کس در حق من چنین بدکرد و چنین سعی و دشمناذگی کرد، ترا خشمی آمدکه او را بزنم و در زندان کنم. باز اندیشیدی که فلان روز چنین نیکویی کرد و چنین خدمت کرد و از بهر من به فلان کس جنگ کرد آن خشم از تو رفت وگفتی: نشاید چنین دوستی را آزردن، آن خطا که کرده بود، بقصد نبود و عذر خواستن گرفتی. همچنین اکرم الاکرمین طاعتها فرمود و آموخت بندگان را تا عذر خواه بدی و فساد شود، چنانکه داروها آفرید تا دفع بیماریها باشد و جوشن ها و زره ها و سرپها آفرید تا دفع زخم شمشیر و تیر و نیزۀگناهان باشد شمشیرگرکه شیطان است، شمشیر تیز میکند و سرپگرکه عقل و علم است، سرپ را محکم می کند و تیر تراش نفس، پیکان را سر تیز می کند و زره گر توبه، حلقه های زره را تنگ و محکم می کند. این عامل قهر است و آن عامل لطف. ای برادر! سوی تیغ میروی بی سرپ توبه و طاعت مرو.

دیگرچه می فرماید: «الناس رجلان: عالم و متعلم علی سبیل النجاة» عالم همچون قلاوز است مر مسافران ره روان را به کار آید. کسی را که دل سفر آخرت ندارد، چه داند قدر قلاوز را؟ عالم، طبیب است مر علتهای صعب را. بیمار زار داند قدر طبیب را، زر و مال فدا می کند و منت بر جان خود می نهد. مرده چه داند قدر طبیب را؟ داروکسی را به کار آیدکه دردی دارد آنکه درد ندارد به گوش می شنود او چه داند قدر دارو را؟کسی راکه درد چشم نیست، داروی چشم را چه کند؟ آن راکه درد چشم است، نیم درم سنگ داروی چشم، پیش او صدهزار درم می ارزد.

آن شنیدیکه رفت نادانی       به عیادت به درد دندانی

گفت: بادست ازین مباش حزین        گفت: آری ولی به نزد تو این

بر من این غم چوکوه پولادست        چون تو زین فارغی، ترا بادست

اکنون دانشِ راه دین و دانشِ مکر نفس و دفع مکر او و دانش راه روشنایی دل و دین، آنکس داند اکنون که روزی روشنایی دیده باشد و جان او روزی دولت چشیده باشد و از آن دولت به روز محنت افتاده باشد و ازمیان گلستان و سیبستان و شکرستان بی نهایت در تاریکی خارستان گرفتار شده باشد، همچو آدم و حوا، بهشت دیده و نعمت بهشت چشیده به شومی نفس و مکر شیطان،گندم معصیت ناگاه خورده و از چنان بهشت و بوستانی، به چنین زندانی و خاکدانی افتاده که «اهبطوا منها جمیعا» لاجرم چندین سال گریان باشد و دست بر سر میزند و در آفتاب می گردد و می گرید تا از آب دیدۀ او زمین هندستان دل، چنین داروها و عقاقیر بروید. آب دیدۀ گناهکاران، داروست در این جهان و در آن جهان.

گر نبودی سوز سینه و آب چشم عاشقان       خودنبودی درحقیقت آب وآتش در جهان

تا آتش به چوب نرسد، چگونه سوزد؟ و چون یک سر چوب نسوزد، از آن سر دیگر آب چون روان شود؟

ای شمع زرد روی که با اشک دیده ای      سر خیل عاشقان مصیبت رسیده ای

فرهاد وقت خویشی، میسوز و میگداز        تا خود چرا ز صحبت شیرین بریده ای؟

بعضی گویند: شمع از بهر آن گریدکه آتش هم خانهٔ او شده است و بعضی می گویند: از بهر آن می گریدکه شهد شیرین از خانهٔ او رفته است، او به زبان حال می گوید:

حال شبهای مرا همچو منی داند و بس       تو چه دانی که شب سوختگان چون گذرد

*

پرسید یکی که: عاشقی چیست؟       گفتم که: چو من شوی بدانی

هر شبانگاهی که طاس مرصع زحل بر سر پایهٔ چرخ می درخشید، نسر طایر گرد هامون گردون می گردید، مشتری از باغ فلکی چون لاله از دامن راغ می تافت، زهرۀ زیبا پیش شمع جوزا، برکارگاه ثریا، دیبای چگلی می بافت، هر شبانگاهی که چنین طناب ظلمت خود بگسترانیدی حبیب عجمی، از عبادتگاه خود به نزد عیال آمدی عیال و فرزندان همهٔ روز منتظر بوده که شبانگاه پدر درآید و ما را چیزکی آرد. راست چون حبیب نماز شام درآمدی، دست تهی عرق خجالت بر جبین او نشسته، انگشت تشویر به دندان گرفته که با زن و فرزند چه عذرگویم؟ عیال گفتی: هیچ آورده ای؟

حبیب گفتی که: استادم وکارفرمایم، سیم، حواله به روز آدینه کرده است. آن یک هفته، عیال و فرزندان منتظر می ماندند. چون روز آدینه آمد و خورشید رخشان سر از برج قیرگون خود برزد، حبیب از خجالت کنجی رفت و می نالید و می گفت: ای دستگیر درماندگان حبیب را خجل مگردان.

ملک جل جلاله بزرگی را به خواب نمود و از واقعهٔ او خبر دادکه حبیب با عیال، هفته ای است که به امید کرم ما، وعده به روز آدینه می دهد. آن بزرگ چندانی زر و گندم گوسفندان و تختهای جامه و غیر آن به خانهٔ حبیب فرستادکه در خانه نمی گنجید. همسایگان و خلق حیران ماندندکه این ازکجاست؟

آرندگان گفتندکه: کارفرمای حبیب، عذر می خواهدکه این ماحضری را خرج می کنید تا دیگر رسیدن.

گفتند: سبحان الله! حبیب، مزدوری و خدمت کدام کریم کرده است که چندین خزینه و نعمت می کشیدند؟ آن اندازۀ کرم آدمیان نیست، مگر خدمت حق می کرده است که اکرم الاکرمین است؟

لطفت به کدام ذره پیوست دمی        کان ذره به از هزار خورشید نشد؟

شبانگاه حبیب از عبادتگاه خود به هزار شرم بازگشت که: امروز چه عذرگویم؟ بهانه ای می اندیشید چون به نزدیک خانه آمد در این اندیشه، عیال و فرزندان درپیش دویدند، در دست و پای او می افتادند و همسایگان سجده می کردند، زهی کریمی که تو خدمت اوگزیدی و مزدوری اوکردی، زهی بخشنده، زهی بخشاینده که خانهٔ ما را همچو انار پرگوهرکرد. خانه، مال و نعمت را برنمی تابد. تدبیر خانهٔ دیگر می بایدکرد. ایشان از اینها برمی شمردند و حبیب می پنداردکه بر او افسوس میکنند و تَسْخَرْ میزنندکه هفته ای استکه ما را با آدینه وعده می دهد چون آدینه آمد،گریختی این ساعت می آیی خواست گفتن مرا افسوس مدارید، ازگوشهٔ بیگوشه آواز آمد، آوازی که آوازهای همهٔ عالم از آدمی و پری و فرشته، خروشانند و نعره زنانند و ربناگویانند. در آن آواز این بود که: ای حبیب ما! آنکرامت و عطای ملک قدوس است نه استهزا و افسوس است، آن همه زرها وگوهرها و تختهٔ جامه ها وگوسفندان و شمع که فرستادیم ایشان را، مزد خدمت تو نیست، حاشا ازکرم ما! آن استخوانی است که انداختیم پیش سگان نفس ایشان، آن نفس خصومت گر بیشین طلب بدگمان ایشان انداختیم تا بدان استخوان مشغول شوند عیال و فرزندان، ترا به تقاضای سخت از نماز و حضور ما برنیاورند. ای نفس! بتر از آنگاوی که در اخبار آورده اندکه در ساحلی از ساحلها، حق تعالی گاوی آفریده است از مدت شش هزار سال پیش، هر روزی که بدمد، آنگاو از خواب بیدار شود، صحرای آن ساحل راکه چشم به کنار آن نرسد، سبز و پرگیاه بیند، چندان بلند آنگیاه که گاو در اوگم شود و آن گاو تنها، او را مزاحمی نی. درافتد و آن گیاهها را همه بخورد، جوع البقر از این رو نام نهاده اند طبیبان رنجوری را. چون شب شود، آن همه گیاه ها را خورده باشد آن گاو و فربه شده چنانکه افزون از صفت. بعد از آن نماز شام نظرکند در آن همه صحرا، یک بند گیاه نبیند.

آن گاو با خودگوید: امروز چندین گیاه ببایست تا سیر شدم. شکم پرکردم. آه فردا چه خورم؟ چندان آه کند و غم فردا بخوردکه همچنان لاغر شودکه بود و هیچ دریادش نیایدکه بارها من چنین غم خورده ام به هرزه و حق تعالی به خلاف گمان من، صحرا را پرگیاه سبز و تر و تازه گردانید، چندین سال است.

پاک آن قادری که رایت نصرت بر اولیای خود آشکارا کرد و آن قهاری که بر اعدای خود آیت حجت پیداکرد و آن کریمی که دوستان خود را خلعت سیادت و سعادت پوشانید و آن عادلی که بر دشمنان خود، باران خواری و نگوساری بارانید.وحی فرستاد بر آن نبی با خبر محمد رسول الله، صلی الله علیه و سلم: ای محمد! مراکه آفریدگارم، در عالم غیب در هرکنجی صدهزارگنج است که خاطر هر ناگنجی بدان نرسد.

«حجاب دیدۀ نامحرمان زیادت باد»

آن راکه خواهیم برگزینیم و خانهٔ سینهٔ وی را مفتاح خزاین غیب گردانیم و انوار بی شمار بروی نثارکنیم و مدد لطایف بی عدد بروی ایثارکنیم و تقوی را دثار وی گردانیم تاکلام نامخلوق ازوی خبر می دهد: «هدیً للمتقین الذین یؤمنون بالغیب» دست ایشان به گنج نعمت غیب رسد در بحر آلاء و نعما غریق شوند، در سراپردۀ قدم، قدم بر بساط فضل نهند ازکاس محبت، شراب الفت چشیده و شخص دولت ایشان سر به ثریا کشیده و قلم و لوح این رقم به روزگار ایشان زده. «ان الابرار لفی نعیم»، در آن برگزیدن کس را بر من اعتراضی نی، آن راکه خواهم بردارم و آن راکه خواهم فروگذارم، تا نهاد یکی را عیبهٔ عیب گردانیم و سرمهٔ بی خبری در دیدۀ وی کشیم تا عسل کسل از شرابخانهٔ ابلیس علیه اللعنه می نوشدکه: «و ان الفجار لفی جحیم».

اما فتح بابی که طالبان شریعت و سالکان طریقت را باشد، هیچ شبی از ایشان گرد آن نگردد چون فتح باب اصلی نه وصلی از عالم غیب، نه از عالم ریب، از نزد عالم الغیب به سالکی یا به عاشقی رسد از غیب، در فرع بایدکه راست رود تا خود را از این دریای بی پایان، این نفس طرار خودپرست و این هوای غدار منگوی که او فرعون بی فر و عون استکه «انا ربکم الاعلی» می گوید و از آهنگ نهنگ نفس بگریزد و در حبل متین آویزد که: «واعتصموا بحبل الله» و این کلمه را ورد خود سازد و ازگفتهٔ من، خود را عنوان نسازد که «فذلک حرمان» بر جریدۀ جریمهٔ خودکشد و از آن رقم این آیت که: «فخسفنا به و بداره الارض» اهل دنیا آرد و هوا در هاویه زند تا جماعتی از ایشان، در هوای بُعد افتادند، از بی باکی و ناپاکی حلال و پاک بگذاشتند، مشغول جام و جامه و غلام و حطام و مرکب و ستام شدند. و به چربی لقمه و بزرگی طعمهٔ لذت ساختند تا خود را در آتش دوزخ انداختند و حطب جهنم شدند.

«اولئک کالانعام بل هم اضل» و «سواء علیهم ءانذرتهم ام لم تنذرهم لایؤمنون» لاجرم در عالم قیامت ورد ایشان این باشدکه: «یالیتنی کنت تراباً» و جماعتی از معاصی روی گردانیدند و دنیا را ردکردند، با خلق انس گرفتند نه برای خدا برای آنکه ایشان را عابد و زاهد خوانند. ایشان از صدق این حدیث بی خبرند، بانفاق آشنا گشته اند این چنین سالوسی را از بهر جاه دنیا چه آید؟ «فمثله کمثل الکلب» تا به فروغ دروغ ایشان مغرور شدند و بر هوای نفس رفتند، نه بر درس شرع «و من سنّ سنة سیئة فله وزرها و وزر من عمل بها». در قیامت همهٔ مطیعان را ثواب جزا باشد و او در وحلِ «ظلمات بعضها فوق بعض» بماند نه در دنیاکامی داشته و نه در عقبی کام داشته این مفلسان در عقب مخلصان می آیند و همی گویندکه:«انظرونا نقتبس من نورکم» جواب می آید: «قیل ارجعوا ورائکم فالتمسوانورا» آن قوم، خودپرستانند تا قرآن کریم برسید طریقت و مفتی شریعت گوید: «افرایت من اتخذ الهه هواه و اضلّه الله ... الایه».

یک جماعتی دیگرکه عقل آن جهانی داشتند و بوی اخلاص به مشام ایشان رسیده بود، قدم بر هوای نقد نهادند و نفس شوم را قهرکردند طمع آن را، تا نفس ایشان به هوای ابد رسد و فردوس اعلی، مطلب ایشان گردد و این بشارت از قرآن کریم به سمع جمع رسیده بود: «و فیها ما تشتهیه الانفس». این گروه از هوای نفس گذشتند، اما میراث ابلهی بردندکه صدر نبوت خبرکرده است که: «اکثر اهل الجنة البله» باز جماعتی قدم بر هوای نفس نهادند و دنیا و لذت دنیا را پشت پای زدند و عقبی را به آنکه خلعت بقا داشت، پشت دست زدند از صورت دعوی در حقیقت معنی آویختند و این طایفه، سالکان طریقت و طالبان عین حقند تعالی و تقدس که در انوار الله افتاده اند. گاه هست از جمال احدیت شدند وگاه نیست کمال صمدیت گشتند. در نیست، هست و در هست، نیست لطف و قهر بماندند. این طایفه، انبیااند صلوات الله علیهم اجمعین.