گنجور

 
۱۴۱

عطار » جوهرالذات » دفتر اول » بخش ۲۶ - در صورت جان دادن و جانان دیدن فرماید

 

... بگویم عاقبت چون آی بیرون

تو در دریایی و افتاده بیخود

درون کشتی صورت ز هر بد ...

عطار
 
۱۴۲

عطار » جوهرالذات » دفتر اول » بخش ۳۲ - پسر در قطع علایق این جهان فانی گوید

 

... که جز آبی در این دریا نخواهی

تو دریایی و بالا دود داری

ببین تو این زمان چه سود داری ...

عطار
 
۱۴۳

عطار » جوهرالذات » دفتر اول » بخش ۳۳ - در بلا و غصّه این جهان فرماید

 

... کجا ماند دلی آباد اینجا

در این دنیا تو دریایی و کشتی

که یک لحظه بجایی درگذشتی ...

عطار
 
۱۴۴

عطار » جوهرالذات » دفتر اول » بخش ۳۴ - در صفت پیر دانا و حکایت اسرار کردن کل با او فرماید

 

... در این دریا در آن دریات دیدم

تو دریایی و دریا قطره تست

تو خورشیدی و عالم ذره تست

تو دریایی و جان جوهر نمودی

چرا جوهر ز چنگ خود ربودی

تو دریایی و هستی عین کشتی

نبد جایی که آنجاگه نگشتی ...

عطار
 
۱۴۵

عطار » جوهرالذات » دفتر اول » بخش ۳۵ - در جواب گفتن پسر پیر دانا را و اسرار گفتن فرماید

 

... که دیدم غایت آغاز اینجا

کنون در عین دریایی چنینم

که درحق اولین و آخرینم ...

عطار
 
۱۴۶

عطار » مظهرالعجایب » بخش ۱۵ - در سوخت و کشتن اهل خلاف درویشی را بجهة ذکر حدیث الولایة افضل من النبوة

 

... سوی آن عالم که داند چون برند

هست دریایی که خود پایان نداشت

فی المثل دروی کسی سامان نداشت

هست دریایی پر از خون موج موج

خود فتاده خلق در وی فوج فوج

هست دریایی پر از خون موج زن

سالکان بسیار در وی همچو من ...

عطار
 
۱۴۷

عطار » مظهرالعجایب » بخش ۴۱ - قال النبی صلی الله علیه و آله: «انا مدینة العلم و علی بابها»

 

... زانکه مقصودم ز معنی خود هم اوست

هست دریایی که این گوهر در اوست

من که عطارم ز شک برخاستم ...

عطار
 
۱۴۹

عطار » مصیبت نامه » بخش بیست و پنجم » بخش ۱ - المقالة الخامسة و العشرون

 

... آنچه میجویی تو اینجا آن مجوی

گوهر دریایی از صحرا مجوی

صد هزار از ما بمیرد زار بار ...

عطار
 
۱۵۰

عطار » مصیبت نامه » بخش سیهم » بخش ۳ - الحكایة و التمثیل

 

... چون رود یک قطره خون از دل برونش

دل چو دریایی شود زان قطره خونش

شور ازآن یک قطره در دریا فتد ...

عطار
 
۱۵۱

عطار » مصیبت نامه » بخش سی و پنجم » بخش ۶ - الحكایة و التمثیل

 

... هر که قرب حق بدست آرد دمی

همچو دریایی نماید شبنمی

قطره کو غرقه دریا بود ...

عطار
 
۱۵۲

عطار » مصیبت نامه » بخش چهلم » بخش ۱ - المقالة الاربعون

 

... در فضولی ماجرایی میرود

چون به دریایی رسیدی پاکباز

کی توان جستن ترا از خاک باز ...

عطار
 
۱۵۳

عطار » اشترنامه » بخش ۱۶ - حكایت

 

... کس نداند هیچ ره بردن بدو

این چه دریایی ست قعرش ناپدید

آن دری دارد بی قفل و کلید ...

عطار
 
۱۵۴

عطار » تذکرة الأولیاء » ذکر رابعه عدویه رحمة الله علیها

 

... ندا آمد که یا رابعه فقر خشک سال قهر ماست که در راه مردان نهاده ایم چون سر یک موی بیش نمانده باشد که به حضرت وصال ما خواهند رسید کار برگردد وصال فراق شود و تو هنوز در هفتاد حجابی از روزگار خویش تا از تحت این حجب بیرون نیایی و قدم در راه ماننهی و هفتاد مقام بنگدازی حدیث فقر با تو نتوان گفت ولکن برنگر

رابعه برنگریست دریایی خون بدید در هوا ایستاده هاتفی آواز داد این همه آب دیده عاشقان ماست که به طلب وصال ما آمدند که همه در منزلگاه اول فروشدند که نام و نشان ایشان در دو عالم از هیچ مقام برنیامد

رابعه گفت یا رب العزة یک صفت از دولت ایشان به من نمای ...

... گفت تو پیه ایشان خوری چگونه از تو نگریزند

نقل است که وقتی رابعه را بر خانه حسن گذرافتاد حسن سر به دریچه برون کرده بود و می گریست آب چشم حسن بر جامه رابعه برنگریست پنداشت که باران است چون معلوم او شد که آب چشم حسن بور حالی روی به سوی حسن کرد و گفت رسید گفت ای استاد این گریستن از رعونات نفس است آب چشم خویش نگه دار تا در اندرون تو دریایی شود چنانکه در آن دریا دل را بجویی بازنیابی الا عند ملک مقتدر

حسن را این سخن سخت آمد اما تن نزد تا یک روز که به رابعه رسید سجاده بر آب افگند و گفت ای رابعه بیا تا اینجا دو رکعت نماز کنیم ...

عطار
 
۱۵۵

عطار » تذکرة الأولیاء » ذکر بایزید بسطامی رحمة الله علیه

 

... پس چون وقت سفره درآمد مگر طعامی بود خوش ابراهیم با خود اندیشید که شیخ این است که چنین خورش های نیکو خورد

شیخ این معنی بدانست چون فارغ شدند دست ابراهیم بگرفت و به کناری برد و دست بر دیوار زد دریچه ای گشاده گشت و دریایی بی نهایت ظاهر شد

گفت اکنون بیا تا در این دریا شویم ...

... و گفت هرگز این حدیث را به طلب نتوان یافت اما جز طالبان نیابند

و گفت چون مرید نعره زند و بانگ کند حوضی بود و چون خاموش بود دریایی شود پر در

و گفت یا چنان نمای که هستی یا چنان باش که می نمایی ...

... گفت شبی در طواف کعبه بودم ساعتی بنشستم در خواب شدم چنان دیدم که مرا بر اسمان بردند و تا زیر عرش بدیدم و آنجا که زیر عرش بود بیابانی دیدم که پهنا و بالای آن پدید نبود و همه بیابان گل و ریاحین بود بر هر برگ گلی نوشته بود که ابویزید ولی

نقل است که بزرگی گفت شیخ را به خواب دیدم گفتم مرا وصیتی کن گفت مردمان در دریایی بی نهایت اند دوری از ایشان کشتی است جهد کن تا در این کشتی نشینی و تن مسکین را از این دریا برهانی

نقل است که کسی شیخ را به خواب دید گفت تصوف چیست گفت در آسایش برخود ببستن و در پس زانوی محنت نشستن ...

عطار
 
۱۵۶

عطار » تذکرة الأولیاء » ذکر جنید بغدادی قدس اللّه روحه العزیز

 

... جنید گفت یونس چندان بگریست که نابینا شد و چندان در نماز باز ایستاد که پشتش دوتا شد

و گفت بعزت تو که اگر میان من و خدمت تو دریایی از آتش بود و راه برآنجا باشد من درآیم از غایت اشتیاق که به حضرت تودارم

نقلست که علی سهل نامه نوشت جنید که خواب غفلت است و قرار چنان باید که محب را خواب و قرار نباشد که اگر بخسبد از مقصود بازماند و از خود و وقت خود غافل بود چنانکه حق تعالی بداوود پیامبر علیه السلام وحی فرستاد که دروغ گفت آنکه دعوی محبت ما کرد چون شب در آمد بخفت و از دوستی من پرداخت جنید جواب نوشت که بیداری ما معامله است در راه حق و خواب ما فعل حق است بر ما پس آنچه بی اختیار ما بود از حق بما بهتر از آن بود که باختیار ما بود ازما بحق والنوم موهبة من الله علی المحبین آن عطایی بود از حق تعالی بر دوستان و عجب از جنید آنست که او صاحب صحو بود و در این نامه تربیت اهل سکر می کند تواند بود که آنجا آن حدیث خواهد که نوم العالمین عبادة یا آن می خواهد که تناموعینای ولاینام قلبی ...

عطار
 
۱۵۷

عطار » تذکرة الأولیاء » ذکر شیخ ابوالحسن خرقانی

 

... و گفت شگفت نه از خویشتن دارم شگفت از خداوند دارم که چندین بازار بی آگاهی من اندر اندرون پوست من پدید آورد پس آخر مرا از آن آگاهی داد تا من چنین عاجز ببودم در خداوندی خدای تعالی

و گفت در اندرون پوست من دریایی است که هرگاه که بادی برآید از این دریامیغ و باران سربرکند ازعرش تا بثری باران ببارد

وگفت خداوند مرا سفری در پیش نهاد که در آن سفر بیابانها و کوهها بگذاشتم و تل ها و رودها و شیب و فرازها و بیم و امیدها و کشتی ودریاها از ناخن وموی تا انگشت پای همه را بگذاشتم پس بعد از آن بدانستم که مسلمان نیستم گفتم خداوندا نه نزدیک خلق مسمانم و به نزدیک تو زنار دارم زنارم ببر تا پیش تومسلمان باشم ...

... وگفت اگر مرا یابید بدان مدهید که بر آب یا بر هوا بروند و بدانها مدهید که تکبیر اول به خراسان فرو بندند و سلام به کعبه بازدهند که آنهمه مقدار پدیدست و ذکر مؤمن را حد پدید نیست برای خدا

وگفت بمن رسید که چهارصد مرد از غربااند گفتم که اینان چه اند برفتم تا به دریایی رسیدم تا به نوری رسیدم بدیدم غرباآن بودند که ایشان را به جز خدا هیچ نبود

و گفت نخست چنان دانستم که امانتی بما برنهاده است چون بهتر در شدم عرش از امر خدا سبکتر بود از آن چون بهتر در شدم خداوندی خویش بما برنهاده آمد وشکری که بارگران است ...

... و گفت چنانکه از تو نماز طلب نمی کند پیش از وقت تو نیز روزی مطلب پیش از وقت

و گفت جوانمردی دریاییست بسه چشمه یکی سخاوت دوم شفقت سیم بی نیازی از خلق و نیازمندی به حق

وگفت نفس که از بنده برآید و به حق شود بنده بیاساید نظر که از خداء به بنده آید بنده را برنجاند ...

... و گفت اگر ذره نیکویی خویش بر تو بگشاید در عالم کسی نباشد که تو را از وی بباید شنیدم یا بباید گفتن

و گفت علماء گویند که ما وارثان رسولیم رسول را وارث ماایم که آنچه رسول بود بعضی ماداریم رسول درویشی اختیار کرد ودرویشی اختیار ماست با سخاوت بود و با خلق نیکو بود و بی خیانت بود با دیدار بود رهنمای خلق بود بی طمع بود شر و خیر از خداوند دید با خلقش غش نبود اسیر وقت نبود هرچه خلق از او بترسند نترسید وهرچه خلق بدو امید دارند او نداشت بهیچ غره نبود و این جمله صفات جوانمردان است رسول علیه السلام دریایی بود بی حد که اگر قطره از آن بیرون آید همه عالم و آفریده غرق شود درین غافله که ماییم مقدمه حق است آخرش مصطفی است بر قفا صحابه اند خنک آنها که درین قافله اند و جانهاشان با یکدیگر پیوسته است که جان بوالحسن را هیچ آفریده پیوند نکرد

و گفت بسی جهد بباید کرد تا بدانی که نشایی و بسیار بباید دید که بینی که نشایی ...

... وگفت تا دیو فریب نماند خداوند ننماید چون دیو نتواند فریفت خداوند به کرامت فریبد و اگر به کرامت نفریبد به لطف خویشتن بفریبد پس آنکس که بدیها نفریبد جوانمرد است

و گفت در غیب دریاییست که ایمان همه خلایق همچو کاهی است بر سر دریا بادهمی آید و موج همی زند ازین کنار تا بدان کنار و گاه و گاه از آن کنار با این کنار گاه بسر دریا

وگفت جوانمردی زبانیست بی گفتار و بیناییست بی دیدار تنی است بی کردار دلیلی است بی اندیشه و چشمه ای است از دریا و سرهای دریا ...

عطار
 
۱۵۸

ظهیر فاریابی » قطعات » شمارهٔ ۵۲

 

... ز نسلت گوهری دیگر پدیدار

چه می گویم تو دریایی و لابد

به در یا در بود گوهر سزاوار ...

ظهیر فاریابی
 
۱۵۹

اثیر اخسیکتی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۳۵

 

... در حریم گوهر دل هر شبی

از سرشک دیده دریایی نهد

در بدن هرچند شیدایی کند ...

اثیر اخسیکتی
 
۱۶۰

اوحدالدین کرمانی » دیوان رباعیات » الباب الثالث: فی ما یتعلق باحوال الباطن و المرید » شمارهٔ ۵۲

 

... واین واقعه از حد من افزون باشد

در دریایی فکندیم بی پایان

وآنگه گویی غرقه مشو چون باشد

اوحدالدین کرمانی
 
 
۱
۶
۷
۸
۹
۱۰
۲۵