گنجور

 
عطار

در این دریا همه ترسست و بیمست

عذاب صورت و عین الجحیم است

در این دریا همه خوف و رجایست

عذابست و نمودار بلایست

در این دریا همه سرگشتگی دان

دل خود زین بلا و رنج و برهان

در این دریا تو منشین یکزمان هم

وگرنه گم کنی جان و جهان هم

در این دریا که کشتی سرکشیدست

زهر لحظه ز جائی در رسید است

چو سرگردانی اندر عین دریا

کجا هرگز رسی در منزل ما

ز دریای منت گر قطرهٔ باز

رسد در مغز جان انجام و آغاز

شود پیدا و کشتی بشکنی تو

نمود خود بدریا افکنی تو

ببینی آن زمان دیدار بیخود

نگنجد پیش تو هر نیک و هر بد

گذر کن چند گویم از حقیقت

نشستی تو به کشتی طبیعت

ز کشتی طبیعت هیچ ناید

در این دریا ترا جز هیچ ناید

در این دریا دری مانند ماهی

که جز آبی در این دریا نخواهی

تو دریائی و بالا دود داری

ببین تو این زمان چه سود داری

تو در آبی و همراهان خسیسند

چگویم چون ترا نی هم جلیسند

تو در آبی و خوابت برده فارغ

بگو تا کی شوی ای طفل بالغ

درون بحر پر مار و نهنگست

تو درخوابی نهات هوش و نه حس است

همه در آب و کشتی شد روانه

چو تیری میشوی سوی نشانه

تو در آبی و خوابت برده بیخود

شدی فارغ ز مکر و دیو و هم دد

ز کشتی بی خبر وز رفتن او

خبر داری تو از آشفتن او

ز کشتی بیخبر حیران بماندی

عجائب زار و سرگردان بماندی

در این دریا اگر موجی برآید

ترا کشتی بیک دم در رباید

زند بر کوه و گردد پاره پاره

بگو تا خود چه خواهی کرد چاره

چو کشتی بر شکست و غرقه گشتی

ببینی عین دریا نیز و کشتی

چو کشتی غرقه شد جمله زیانست

که نامت بعد از این کل بی نشانست

مران کشتی زمانی گوشِ دل دار

که تا با تو چهها گفتست دلدار

مران کشتی زمانی کن توقف

جماعت را نگه میدار از تف

که موج و باد وکشتی درخلافند

در این دریا همه عین گزافند

مران کشتی و فارغ شو زمانی

اگرچه نیست دریا رامکانی

مران کشتی و جوهر را طلب کن

وجود خویشتن عین سبب کن

بهر نوعت که گفتم سرّ اسرار

نخواهی شد تو از این خواب بیدار

میان بحر و کشتی عین خوابی

در این کشتی عجائب میشتابی

همی ترسم که اندر خواب مانی

در این گرداب تن غرقاب مانی

دمی بیدار باش و گوش دل باز

بسوی من کن ای باب سرافراز

تو و این قوم جمله غافلانید

در این دریا عجب بی حاصلانید

تو و این قوم در غرقاب هستید

ز ترس و خوف اندر خواب هستید

میانه من شدم بیدار اینجا

که پاکم از نمود مال اینجا

ندارم هیچ و فارغ در جلالم

نه چون ایشان در اینجا پایمالم

مرادنیا همی یک قطره آبست

که کشتی وجودم در شتابست

برم دنیا و عقبی همچنانست

که شخصی یک نفس در بوستانست

برم دنیا و عقبی هیچ آمد

که چون سر موئی جمله هیچ آمد

برم دنیا و عقبی ناپدید است

که دائم جان جانان کل پدیدست

برم دنیا و عقبی در زوالست

که آن حضرت همه عین کمالست

برم دنیا و عقبی نیست چیزی

نیرزد نزد عاشق یک پشیزی

برم دنیا و عقبی چون خیالست

که بیشک خانهٔ رنج و وبالست

برم دنیا و عقبی محو شد پاک

نه باد و آتش ونی آب و نی خاک

ندیدم جز یکی و در یکیام

خدای پاک بیخود بیشکیام

از این دنیا همه رنج است ومحنت

که در این خانه هم ناز است و دولت

د راین دنیا همه درد و بلایست

در آنجا جملگی عین بقایست