گنجور

 
عطار

سالک راحت طلب ریحان راه

پیش روح آمد به صد دل روح‌خواه

گفت ای عکسی ز خورشید جلال

پرتوی از آفتاب لایزال

هرچه در توحید مطلق آمده‌ست

آن همه در تو محقق آمده‌ست

چون برونی تو ز عقل و معرفت

نه تو در شرح آیی ونه در صفت

چون تو بی ذات و صفت باشی مدام

هم صفت هم ذات جاویدت تمام

بی‌نشانی پاک و بی‌نامی توراست

هست بر قد تو غیب الغیب راست

نیست بالای تو مخلوقی دگر

نیست بیرون تو معشوقی دگر

در فروغ آفتاب معرفت

کی چراغی را توان کردن صفت

محو در محوی تو و گم در گمی

وز گمی توست پیدا آدمی

چون همه داری و هستی هیچ تو

چون همه هیچی نداری پیچ تو

نه که از هیچ وهمه پاکی مدام

وی عجب از پاک پاکی بردوام

سالکان را آخرین منزل تویی

صد جهان در صد جهان حاصل تویی

صد جهان در صد جهان بر سر گذشت

در جهان‌های تو می‌خواهند گشت

هر نفس در صد جهان خواهند تاخت

در تماشای تو جان خواهند باخت

چون تو هم جان هم جهان مطلقی

هم دم رحمان و هم نفخ حقی

من در آن وسعت به واسع ره برم

رفعتم ده تا به رافع ره برم

جان من یک شعبه از دریای توست

می بمیرم رای اکنون رای توست

گر مرا در زندگی وسعت دهی

همچو خویشم جاودان رفعت دهی

روح گفت ای سالک شوریده جان

گرچه گردیدی بسی گرد جهان

صد جهان گشتی تو در سودای من

تا رسیدی بر لب دریای من

گر سوی هر ذره‌ای خواهی شدن

نیست راه از ماه تا ماهی شدن

آن‌چه تو گم کرده‌ای گر کرده‌ای

هست آن در تو تو خود را پرده‌ای

آدم اول سوی هر ذره شتافت

تا به خود در ره نیافت او ره نیافت

گرچه بسیاری بگشتی پیش و پس

درنهادت ره نبردی یک نفس

این زمان کاینجا رسیدی مرد باش

غرقهٔ دریای من شو فرد باش

من چو بحری بی‌نهایت آمدم

تا ابد بی‌حد و غایت آمدم

بر لب بحرم قدم از فرق کن

دل ز جان برگیر و خود را غرق کن

چون در این دریا شوی غرقه تمام

هر زمانی غرق‌تر می‌شو مدام

زآن‌که هرگز تا که می‌باشی جدای

تو ازین دریا نه سر بینی نه پای

تا بدین دریای بی‌پایان دری

ای عجب تا غرقه‌تر تشنه‌تری

قطره را پیوسته استسقا بود

زآن‌که می‌خواهد که چون دریا بود

قطره‌ای کز بحر بیرون می‌رود

در چرا و در چه و چون می‌رود

لیک چون آن قطرهٔ جیحون بود

نه چرا و نه چه و نه چون بود

تا تو این‌جایی چرایی می‌رود

در فضولی ماجرایی می‌رود

چون به دریایی رسیدی پاک باز

کی توان جستن تو را از خاک باز

گر همه عالم ببیزی پیش و پس

با سر غربال ناید هیچ‌کس

هرکه شد چون قطره‌ای دریاست او

آن‌چه بود او هم در آن سوداست او

در خیال خویش یک یک می‌روند

خواه پیر و خواه کودک می‌روند

راحت و محنت از این‌جا می‌برند

دوزخ و جنت از این‌جا می‌برند

تو در آن ساعت که بیرون می‌روی

درنگر تا آن زمان چون می‌روی

گر تو زاین‌جا بر سر طاعت شدی

هم‌چنان باشی که آن ساعت شدی

ور تو در عصیان ز عالم رفته‌ای

هم‌چنان باشی که آن دم رفته‌ای

بازگشتت سوی دریاست ای پسر

این چه باشد کار آن‌جاست ای پسر

قطره گر بالغ و گر نابالغ است

از بد و از نیک دریا فارغ است

قطره گر مؤمن بود گر بت‌پرست

دایماً دریا چنان باشد که هست

نیک و بد در تو پدید آید همه

هم ز تو پاک و پلید آید همه

قطره بر اندازهٔ دیدار خویش

می‌کند بر روی دریا کار خویش

هرکجا کآن‌جا نظر زایل بود

قطره را آن‌ جای‌گه ساحل بود

چون ندارد هیچ این دریا کنار

قطره چون بیند کناریش آشکار

گر کناری بیند آن تصویر اوست

ور خیالی بیند آن تقدیر اوست

مور را بر کوه اگر راهی بود

کوه در چشمش کم از کاهی بود

گر بدیدی پشهٔ مقدار پیل

خون او برخویش کی کردی سبیل

گر به قدر خود نمودی آفتاب

کی شدی حربا ز عشق او خراب

بست حربا را ز نادانی خیال

کآفتاب از بهر او کرد انتقال

چون رود در عین مغرب آفتاب

در رود از رشک نیلوفر در آب

گوید او چون گشت خورشیدم نهان

من چه خواهم کرد بی رویش جهان

ای شده هم در جوال خویشتن

میپرستی هم خیال خویشتن

کار بیرون است از تصویر تو

چند جنبانم بگو زنجیر تو

پشه‌ای تو می‌کنی بر پیل جای

تا به دست خویشش اندازی به پای

صعوه‌ای تو می‌روی بر کوه قاف

تا به منقار تو بشکافد چو کاف

ذرهٔ تو میشوی از جا بجای

تا نهی خورشید را در زیر پای

قطرهٔ تو میزنی چون چشمه جوش

تا کنی دریای اعظم جمله نوش

این سخنها روح چون تقریر کرد

زاد ره سالک ازو تدبیر کرد

سر به قعر بحر بیپایانش داد

مرد جانش دیده رو در جانش داد

سالک القصه چو در دریای جان

غوطه خورد و گشت ناپروای جان

جانش چندان کز پس و از پیش دید

هردوعالم ظل ذات خویش دید

هر طلب هر جد و هر جهدی که بود

هر وفا هر شوق و هر عهدی که بود

آن همه سرگشتگی هر دمش

وآن همه فریاد و آه و ماتمش

نه زتن دید او که از جان دید او

نی ندید از جان و جانان دید او

در تحیر ماند شست از خویش دست

پاک گشت از خویش و در گوشه نشست

گرچه خود رادر طلب پرپیچ یافت

آن طلب از خویش هیچ هیچ یافت

گفت ای جان چون تو بودی هرچه هست

خود بلی گفتی و بشنودی الست

چون تو بودی هر دو کون معتبر

از چه گردانیدیم چندین بسر

گفت تا قدرم بدانی اندکی

زآنکه چون گنجی بدست آرد یکی

گر دهد آن گنج دستش رایگان

ذرهٔ هرگز نداند قدر آن

قدر آن داند اگر گنجی بود

کان بدست آوردنش رنجی بود