گنجور

 
ظهیر فاریابی

عمادالدین تو آن تقدیر حکمی

که با قدرت فلک را نیست مقدار

کشیده خط تو در دفع فتنه

به گرد خطه اسلام دیوار

فکنده هیبتت چون دور دایم

دوار اندر سر گردون دوار

عروس ملک را بربسته زیور

به دست درفشان و لفظ دُربار

تویی آن گوهر عالی که پیشت

فلک مانند خاکستر بود خوار

گر از خاک است گوهر پس چرا شد

ز نسلت گوهری دیگر پدیدار؟

چه می گویم تو دریایی و لابد

به در یا در بود گوهر سزاوار

مبادا کز تو ای دریای معنی

شود هرگز یتیم آن در شهوار

اگر چه این سخن بر جای خویش است

حدیث ما فرحنا یاد می دار