گنجور

 
عطار

مرغکیست استاده چست افتاده کار

نیست بر شاخش چو هر مرغی قرار

جملهٔ شب تا بروز او نعره زن

می در آویزد به یک پا خویشتن

جملهٔ شب بی قراری میکند

نالهٔ خوش خوش به زاری میکند

چون همه شب بر نیاید کار او

خون چکد یک قطره از منقار او

چون رود یک قطره خون از دل برونش

دل چو دریائی شود زان قطره خونش

شور ازآن یک قطره در دریا فتد

وآتشی زان شور در صحرا فتد

پس دگر شب با سر کار آید او

همچنان در نالهٔ زار آید او

چون نه سر دارد نه پای آن کار او

کی رسد آن نالهای زار او

تاترا کاری نیفتد مردوار

کی توانی ناله کرد از درد کار