گنجور

 
۱۲۱

نجم‌الدین رازی » مرصاد العباد من المبدأ الی المعاد » باب سیم » فصل هفتم

 

... و شرط تصفیه دل آن ایت که اول داد تجرید صورت بدهد بترک دنیا و عزلت و انقطاع از خلق و مالوفات طبع و باختن جاه و مال تابمقام تفرید رسد یعنی تفرد باطن از هر محبوب و مطلوب که ماسوای حق است

آنگه حقیت توحید که سر فاعلم انه لااله الاالله است روی نماید چه توحید را مقامات است توحید ایمانی دیگرست و توحید ایقانی دیگر و توحید احسانی دیگرست و توحید عیانی دیگر و توحید عینی دیگر و تا داد این همه بندهد بوحدانیت نرسد و تا داد و حدانیت ندهد بحقیقت وحدت نرسد که ساحل بحر احدیت است و شرح این مقامات اطنابی دارد

اما این جمله بتبدیل اخلاق حاصل نیاید الا بتصفیه دل و توجه بحق و چون بقدر وسع مرید از عهده تجرید صورتی و تفرید باطنی بیرون آمد در در تصفیه دل اقبال بر ملازمت خلوت و مداومت ذکر کند تا بخلوت حواس ظاهر از کار معزول شود و مدد آفات محسوسات از دل منقطع گردد چه بیشتر کدورت و حجاب دل را تصرف حواس در محسوسات پدید آمده است ...

نجم‌الدین رازی
 
۱۲۲

نجم‌الدین رازی » رسالهٔ عشق و عقل (معیار الصدق فی مصداق العشق) » بخش ۴ - فصل

 

... لاجرم با این طایفه گفتند زنهار تا عقل باعقال را در میدان تفکر در ذات حق جولان ندهید که نه حد وی است تفکروا فی آلاء الله و لا تتفکروا فی ذات الله

پس این هر دو طایفه از اصحاب میمنه و اصحاب مشأمه را در خلافت مرتبه اظهار صفات لطف و قهر حق داده اند اما بواسطه تا مستوجب بهشت و دوزخ گشته اند که بهشت صورت رحمت حق است که از صفات لطف است و دوزخ صورت عذاب حق است که از صفات قهر است و عقل را ادراک این صفات از پس حجب وسایط برخورداری داده اند و حد او و کمال اوتا اینجا بیش نیست که ساحل بحر علم است و ورد وقت او برین ساحل رب زدنی علما است او را بلجه دریای معرفت حقیقی راه نیست زیرا که آنجا راهبر بی خودی است و سیر در آن دریا بقدم فنا توان کرد و عقل عین بقاست و ضد فنا پس در آن دریا جز فانیان آتش عشق را سیر میسر نگردد و این طایفه سیم اند السابقون السابقون اولیک المقربون نسبت نامه ایشانست

بیت ...

... حق تعالی معقول عقل هیچ عاقل نیست یرا که لا تدرکه الابصار و لا یکنفه العقول و هو یدرک الابصار و یکنف العقول و لا یحیطون بشیء من علمه الا بماشاء و قد احاط بکل شیء علما

پس چون عقل را برآن حضرت راه نیست رونده بقدم عقل بدان حضرت نتواند رسید الا بقدم ذکر الیه یصعدالکلم الطیب ذاکر بقدم فاذکرونی بزمام کشتی عشق بدرقه متابعت و دلالت جبرییل عقل تا بسدره المنتهی روحانیت برود که ساحل بحر عالم جبروتست و منتهای عالم معقول جبرییل عقل را خطاب رسد که لو دنوت انمله لا حترقت

از آنجا راه جز براهبری رفرف عشق نتواند بود اینجاست که عشق از کسوت عین و شین و قاف بیرون آید و در کسوت جذبه روی بنماید بیک جذبه سالک را از قاب قوسین سرحد وجود بگذراند و در مقام اوادنی بر بساط قربت نشاند که جذبه من جذبات الحق توازی عمل الثقلین ...

نجم‌الدین رازی
 
۱۲۳

نجم‌الدین رازی » رسالهٔ عشق و عقل (معیار الصدق فی مصداق العشق) » بخش ۶ - فصل

 

... بحر محیط هرگز در ناودان نگنجد

آنها که در جست و جوی این حدیث بگفت و گوی قانع شده اند بر ساحل این بحرشان چون دریا خشک لب می باید بود

بیت ...

نجم‌الدین رازی
 
۱۲۴

سعدالدین وراوینی » مرزبان‌نامه » باب هفتم » داستانِ دیوانه با خسرو

 

... دارا ستنقض یوما بعد ایام

شاه به زنج اشارت کرد که تو چه می گویی زنج گفت شبهتی نیست که این فصول سراسر محض پیش بینی و عاقبت اندیشی است و هرچ می گوید از سر وفور دانش و عثور بر کنه کار روزگار می آید لیکن تا جهان و جهانیان بوده اند همیشه پادشاهان در طلب ملک بر مجرای این عادت رفته اند و مرمای نظر بر دورترین مسافت ادراک نهاده اند و از یکدیگر به مغالبت و مناهبت فرا گرفته و هرگز چگونه شاید که پادشاه به همت از بازرگان سافل تر و نازل تر بود و در تحصیل مطالب خویش بددل تر ازو باشد چه او هرچ دارد به کل در کشتی نهد و خود درنشیند و آنگه صورت رسیدن به ساحل یا افتادن در غرقاب هر دو با هم برابر دیده ی دل و آینه ی خاطر بدارد

یا پای رساندم به مقصود و مراد ...

سعدالدین وراوینی
 
۱۲۵

سعدالدین وراوینی » مرزبان‌نامه » باب نهم » داستان ماهی و ماهی خوار

 

... گفتا چکنم خانه فرود می آید

و بدانک چون سفینه عمر به ساحل رسید و آفتاب امل بر سر دیوار فنا رفت مرد تا جز تببل و طاعت و توبه و انابت و طلب قبول متاب و بازگشت به حسن مآب هیچ روی نیست و جز غسلی از جنابت جهولی و ظلومی برآوردن و روی سیاه کرده عصیان را به آب اعتذار و استغفار که از نایژه حدقه گشاید فرو شستن چاره ای نه

و ما اقبح التفریط فی زمن الصبی ...

سعدالدین وراوینی
 
۱۲۶

امامی هروی » دیوان اشعار » قصاید » شمارهٔ ۵ - در مدح فخر الملک

 

... آسمان را روی ننمودند در شکل جناب

ساکنا ساحل ادراک را هنگام موج

در دریای ضمیر تست نقد اکتساب ...

امامی هروی
 
۱۲۷

عراقی » دیوان اشعار » غزلیات » غزل شمارهٔ ۸

 

... مفروش زهد کانجا کمتر خرند طامات

لب تشنه چند باشی در ساحل تمنی

انداز خویشتن را در بحر بی نهایات ...

عراقی
 
۱۲۸

عراقی » دیوان اشعار » غزلیات » غزل شمارهٔ ۱۵۲

 

... در بحر فراق تو فتادم

دریاب مگر فتم به ساحل

مگذار که هم چنین بماند ...

عراقی
 
۱۲۹

عراقی » لمعات » لمعۀ بیست و هشتم

 

... اگرچه زور یک شبنم ندارم

اگر معانی این کلمات به نسبت با بعضی فهوم مکرر نماید معذور دارد که هر چند می خواهم که خود را بساحل اندازم ساحل یافته نمی شود از هر سویی موجی ام ربوده است و در لجه ای افکنده

شعر ...

عراقی
 
۱۳۰

مولانا » دیوان شمس » غزلیات » غزل شمارهٔ ۷

 

... ای شاه و سلطان بشر لا تبل نفسا بالعمی

جان ها چو سیلابی روان تا ساحل دریای جان

از آشنایان منقطع با بحر گشته آشنا ...

مولانا
 
۱۳۱

مولانا » دیوان شمس » غزلیات » غزل شمارهٔ ۱۴۸

 

... رو نماید کشتی آن نوح بس پنهان ما

بحر و هجران رو نهد در وصل و ساحل رو دهد

پس بروید جمله عالم لاله و ریحان ما ...

مولانا
 
۱۳۲

مولانا » دیوان شمس » غزلیات » غزل شمارهٔ ۳۷۷

 

... در جستن درش معبری هست

گه در یم و گاه سوی ساحل

در جستن قطره اش سری هست ...

مولانا
 
۱۳۳

مولانا » دیوان شمس » غزلیات » غزل شمارهٔ ۳۷۸

 

... کز بهر نشان بود کرامات

تا ساحل بحر سیل پیداست

چون غرقه شود کجاست هیهات ...

مولانا
 
۱۳۴

مولانا » دیوان شمس » غزلیات » غزل شمارهٔ ۷۹۸

 

... جای دریا و گهر سینه تنگی نبود

ساحل نفس رها کن به تک دریا رو

کاندر این بحر تو را خوف نهنگی نبود ...

مولانا
 
۱۳۵

مولانا » دیوان شمس » غزلیات » غزل شمارهٔ ۸۴۰

 

... رو در نشانه جویش گر از کمان رها شد

گرچه صدف ز ساحل قطره ربود و گم شد

در بحر جوید او را غواص کاشنا شد ...

مولانا
 
۱۳۶

مولانا » دیوان شمس » غزلیات » غزل شمارهٔ ۱۳۸۹

 

... من چون شوم کوته نظر در عشق آن بحر گهر

کز ساحل دریای جان آید بشارت دم به دم

من ترک فضل و فاضلی کردم به عشق از کاهلی ...

مولانا
 
۱۳۷

مولانا » دیوان شمس » غزلیات » غزل شمارهٔ ۱۴۳۰

 

... بگفتم نیک می گویی بپرس از من اگر باشم

اگر ساحل شود جنت در او ماهی نیارامد

حدیث شهد او گویم پس آنگه در شکر باشم ...

مولانا
 
۱۳۸

مولانا » دیوان شمس » غزلیات » غزل شمارهٔ ۱۴۳۶

 

... ز ماهت ماه ما روشن چه همراهی نمی دانم

زهی دریای بی ساحل پر از ماهی درون دل

چنین دریا ندیدستم چنین ماهی نمی دانم ...

مولانا
 
۱۳۹

مولانا » دیوان شمس » غزلیات » غزل شمارهٔ ۱۶۷۱

 

... نکته پوشیده ست و آدم واسطه

خیمه ها بر ساحل اعظم زنیم

چون به تخت آید سلیمان بقا ...

مولانا
 
۱۴۰

مولانا » دیوان شمس » غزلیات » غزل شمارهٔ ۱۷۷۶

 

... چو به بحر تو درآیم به مزاج آب حیاتم

چو فتم جانب ساحل حجرم سنگ و جمادم

فقد اهدانی ربی و اتی الجد بحبی ...

مولانا
 
 
۱
۵
۶
۷
۸
۹
۶۰