گنجور

 
امامی هروی

ترک من پوشد ز آتش پرنیان بر روی آب

ماه من بندد ز سنبل سایبان بر آفتاب

سنبل او مهر پرور، مهر او سنبل پناه

آب او در عین آتش، آتش او عین آب

در دل و چشمم ز عکس آب آتش موج او

آتشی افروخته صبر است و آبی تیره خواب

پیش تاب آتش رخسار و پیچ سنبلش

همچو سنبل پر ز پیچم همچو آتش پر زتاب

سنبلش ثعبانست پنداری و آبش لاله زار

لاله اش خورشید شد گوئی و ثعبانش سحاب

جزع و لعلش را روا باشد که گویم کرده اند

در پناه سحر و قانون لطافت انتخاب

لعل او روحست و خون در دیده من، زو مدام

جزع او مستست و دل در سینه من، زو خراب

جز خیال جزع مست و لعل خونخوارش ندید

آسمان گرد جهان چندانکه گشت اندر شتاب

نرگس پیمان شکن در سایه ی مشکین هلال

غنچه شکر فشان پیرایه ی در خوشاب

ای ز غنچه نرگست هم مست هم مست سحر

ای ز لاله سنبلت هم پر ز چین هم پر ز تاب

سنبلت خورشید سا و نرگست سحر آزما

غنچه ات یاقوت پیکر لاله ات عنبر ثعاب

از شب زلف تو تا روز رخت ننمود روی

هر شبی تا روز، روز از شب بماند اندر حجاب

خرمن ما هست، گرد عنبرت بر گرد روز

طیره ی مهر است، ماه چهره ات در مشکناب

ماه گردون، هر زمان، از مهر روی ماه تست

همچو مهر از رای خورشید جهان در اصطراب

آصف جمشید دولت، صاحب خسرو نشان

پیشوای ملک و ملت، دستگیر شیخ و شاب

آسمان داد، فخر الملک شمس الدین، که نیست

آسمان را پیش پای قدر او رفع تراب

صاحب سیف و قلم صدری که گر فرمان دهد

باز دارد از نفاذ امر در وقت خطاب

گوهر شمشیر او تیر فلک را در کمان

جامه ی توقیع او چرخ برین را انقلاب

آنکه برق جنجر یاقوت فامش می کند

چهره خورشید را بر صفحه ی گردون خضاب

منبع خونابه گردد در بدخشان کان لعل

معدن آتش شود در چشمه ی حیوان ذهاب

و آنکه بر چرخ معالی سیر انجم کلک او

فرق آهن پوش گردان سپه بودی ذباب

عنکبوت گوهر شمشیر مرجان پاش او

گر نگشتی دیو بدخواه ممالک را شهاب

مصری کلکش چو لب بگشاد در تهدید ملک

تیغ هندیرا زبان بفشرد در کام قراب

تازه کرد اندر چنان وقتیکه روشن می نمود

کاب گشت از شرم او شمشیر، گاه اکتساب

شبنم لطفش درخت مملکت را شاخ و پیچ

رونق حکمش سریر سلطنت را جاه و آب

ای چو عقد گوهر شمشیر خسرو بی خلاف

گوهر عقد ضمیر کلک تو مالک رقاب

معجز کاک تو تا ظاهر شد اندر باب فتح

چشم روشن گشت دولت را به روی فتح باب

مرجع دولت جناب تست و دارد در جهان

خود کسی جز دولت استحقاق آن حسن المئاب

تا قیامت اختر بی دولتی گشت آنکه کرد

چون حوادث آسمان بر آستانت احتساب

بی فروغ مهر خاک در گهت گم می کند

در شب ادبار رای دشمنت روز شتاب

بی زمین بوس هوای بزمت آتش می شود

گر خود اختر می نهد لب بر لب جام شراب

تا طبیعت را نداد ایام انصافت قوام

روز پیوند طبایع بود روز احتزاب

تا نبارید ابر احسان تو در بحر وجود

آسمان را روی ننمودند در شکل جناب

ساکنا ساحل ادراک را هنگام موج

در دریای ضمیر تست نقد اکتساب

زائران کعبه آمال را وقت طواف

میل مدح تست توفیق دعای مستجاب

توتیای دیده ی اقبال، خاک پای تست

چون بصر در دیده گر جایش کند باشد ثواب

صاحبا در ملک معنی خواست لفظ عذب من

تا شود ز اقبال نظم مدح تو صاحب نصاب

عقل گفت: ای بی خبر چو کلک او عنبر کند

خاک گیتی را بتشرف خطاب مستطاب

در بن دندان مار، از زهر جان دارو شود

ز استماع لفظ روح افزای آن حضرت، لعاب

می نیندیشی که اندر معرض آب حیات

شرح بد نامی و بی آبی دهد عرض سراب

تا بدین غایت خداوندا جز این معنی نبود

موجب حرمان من بیچاره زین عالی جناب

تا طناب خیمه ی آفاق را دست قضا

باز بگشاید ز میخ موعد یوم الحساب

خیمه عمر ترا بر ساحت اقبال باد

حاصل ارکان ستون و جنبش گردون طناب

در جهانداری صریر کلکت آن گوهر نمود

کاب گشت از شرم شمشیر تو گاه التیاب

در هوای رای ملک آرای تو تاج و نگین

در پناه جاه دشمن کاه تو تیغ و کتاب

دست حکمترا همیشه سیر هفت اختر عنان

پای قدرت را همیشه فرق نه گردون رکاب

دشمنت با یک شکم پر ناله گشته چهار میخ

رفته اندر پرده از زخم حوادث چون ذباب