شهریار » گزیدهٔ غزلیات » غزل شمارهٔ ۴۷ - عیدی عشاق
... گشود پیر در خم و باغبان در باغ
شراب و شهد به بازار و گل به بار آمد
دگر به حجره نگنجد دماغ سودایی ...
... چه جای لشگرک ای شاهدان اسکی باز
که برف آب شد و کوه اشکبار آمد
کنون که بوی گل و مژده سلامت شاه ...
شهریار » گزیدهٔ غزلیات » غزل شمارهٔ ۵۱ - مسافر همدان
مسافری که به رخ اشک حسرتم بدواند
دلم تحمل بار فراق او نتواند
در آتشم بنشاند چو با کسان بنشیند ...
شهریار » گزیدهٔ غزلیات » غزل شمارهٔ ۵۳ - سرود ساربان
... نه آخر شمس ملا را به آذربایجان خواند
به پشت اشتران کن شهریارا بار مولانا
که شمست مرحبا گویان سرود ساربان خواند
شهریار » گزیدهٔ غزلیات » غزل شمارهٔ ۶۰ - خوابی و خماری
... سرو ناز من شیدا که نیامد در بر
دیدمش خرم و سرسبز به بار آمده بود
خواستم چنگ به دامان زنمش بار دگر
ناگه آن گنج روان راهگذار آمده بود ...
شهریار » گزیدهٔ غزلیات » غزل شمارهٔ ۶۳ - اشک ندامت
... دلکش آن چهره که چون لاله برافروخته از شرم
بار دیگر به سراغ من خونین جگر آید
سرو من گل بنوازد دل پروانه و بلبل ...
... ماه کنعان چو به تلخی به دل چاه کند جان
کاروان گو همه با بار گلاب و شکر آید
شهریارا گله از گیسوی یار این همه بگذار ...
شهریار » گزیدهٔ غزلیات » غزل شمارهٔ ۸۷ - دیگجوش
... فلک خمیده نگاهش به من که با تن چون دوک
چگونه بار امانت نشانده اند به دوشم
نه شمعی و نه چراغی در این سراچه چشمم ...
شهریار » گزیدهٔ غزلیات » غزل شمارهٔ ۹۳ - ساز عبادی
... ای کعبه مراد ببین نامرادی ام
دلتنگ شامگاه و به چشم ستاره بار
گویی چراغ کوکبه بامدادی ام ...
شهریار » گزیدهٔ غزلیات » غزل شمارهٔ ۱۰۴ - یوسف گم گشته
... تاری از طره آن عهدشکن بازرسان
شهریار این در شهوار به در بار امیر
تا فشاند فلکت عقد پرن بازرسان
شهریار » گزیدهٔ غزلیات » غزل شمارهٔ ۱۰۶ - درس محبت
... نه که خواهیش به صندوق لحد بسپردن
مردن اجبار خدایی ست ولی مردان را
اختیار از هوسک های جهانی مردن ...
... چیست دانی دل افتاده به دست آوردن
بار ما شیشه تقوا و سفر دور و دراز
گر سلامت بتوان بار به منزل بردن
مکتب دین نه کم از کالج آمریکایی ست ...
شهریار » گزیدهٔ غزلیات » غزل شمارهٔ ۱۱۵ - به سروناز شیراز
... بانی کلک فریدون به قطار از شیراز
بار زد قافله شکر اهواز به من
با سر نامه گشودم در گنجینه راز ...
شهریار » گزیدهٔ غزلیات » غزل شمارهٔ ۱۱۹ - بمانیم که چه
... این همه جان گرامی بستانیم که چه
مرگ یک بار مثل دیدم و شیون یک بار
این قدر پای تعلل بکشانیم که چه ...
شهریار » گزیدهٔ غزلیات » غزل شمارهٔ ۱۳۱ - ماه بر سر مهر
چه شد که بار دگر یاد آشنا کردی
چه شد که شیوه بیگانگی رها کردی ...
... زکات قامت چون سرو ناز و زلف دوتا
بیا که پشت من از بار غم دوتا کردی
منت به یک نگه آهوانه می بخشم ...
شهریار » گزیدهٔ غزلیات » غزل شمارهٔ ۱۳۵ - دیوانه و پری
... نه من از کوه فراقت کمری گشتم و بس
زیر این بار گران کوه نماید کمری
یاد آن طفل نوآموز فریبنده به خیر ...
شهریار » گزیدهٔ غزلیات » غزل شمارهٔ ۱۴۳ - کاش یارب
... تا شدم خوار تو رشگم به عزیزان آید
بارالها که عزیزی نشود خوار کسی
آن که خاطر هوس عشق و وفا دارد از او ...
... لطف حق یار کسی باد که در دوره ما
نشود یار کسی تا نشود بار کسی
گر کسی را نفکندیم به سر سایه چو گل ...
شهریار » گزیدهٔ غزلیات » غزل شمارهٔ ۱۴۵ - زندانی خاک
... پس از افتادگی سر وامگیر ای نفس کز خاکی
فلک غلتید و از بار امانت شانه خالی کرد
تو زیر بار این کوه کلان رفتی چه بی باکی
بکاهی شب به شب چون ماه و در چاه محاق افتی ...
... سری بیرون نمی آید نه از خاکی نه از لاکی
تو باری عدل کن نوشیروان خانه خود باش
که گر با زیردستانت سر ظلم است ضحاکی ...
شهریار » گزیدهٔ غزلیات » غزل شمارهٔ ۱۴۷ - مزد شبانی
... تو شهریار نبودی حریف عهد امانت
ولی به مغز سبک می کشی چه بار گرانی
شهریار » گزیدهٔ غزلیات » غزل شمارهٔ ۱۵۱ - وا جوانی
بار دیگر گر فرود آرد سری با ما جوانی
داستانها دارم از بیداد پیری با جوانی ...
... دیده بود آخر مرا با آن قد رعنا جوانی
سال ها با بار پیری خم شدم در جستجویش
تا به چاه گور هم رفتم نشد پیدا جوانی ...
شهریار » منظومهٔ حیدر بابا
... قیزلار اونا صف باغلییوب باخاندا
بر شوکت و تبار تو بادا سلام من
سلام اولسون شوکتوزه ایلوزه ...
... قالیب شیرین یوخی کیمین یادیمدا
روحم همیشه بارور از آن دیار شد
اثر قویوب روحومدا هر زادیمدا ...
... خود صلح را نشسته به خون ساخته است دیو
باریشیغی بلشدیریب قانینا
۱۳ ...
... بیچین چیلر آیرانلارین ایچللر
خوابی سبک دوباره همان کار بی کران
بیرهوشلانیب سوننان دوروب بیچللر ...
... حیدربابا کندین تویون توتاندا
زنها حنا - فتیله فروشند بار بار
قیز-گلینلر حنا-پیلته ساتاندا ...
... بوستانلارین گول بسری قارپیزی
از سقز و نبات و از این گونه بارها
چرچیلرین آغ ناباتی ساققیزی ...
... ۳۵
شبها خروشد آب بهاران به رودبار
یاز گیجه سی چایدا سولار شاریلدار ...
... خجه سلطان عمه گیدیب تبریزه
ما بی خبر ز عمه و ایل و تبار خویش
آمما نه تبریز کی گلممیر بیزه ...
... آغلاشییدیم اوزاق دوشن ایلینن
می دیدم از تبار من آنجا که مانده است
بیر گؤرییدیم آیریلیغی کیم سالدی ...
شهریار » گزیدهٔ اشعار ترکی » انس و جن ( با ترجمهٔ فارسی)
بار الاها سن بیزه ویر بو شیاطین دن نجات
اینسانین نسلین کسیب ویر اینسه بو جین دن نجات ...
... اؤلدورور خلقی سورا ختمین توتوب یاسین اوخور
بار الاها خلقه ویر بو حوققا یاسین دن نجات
دینه قارشی بابکی – افشینی بیر دکان ایدیب
بارالاها دینه بو بابکدن افشین دن نجات
ویس و رامین تک بیزی رسوای خاص و عام ایدیب ...
... ترجمه فارسی
بار خدایا تو ما را از چنگ این شیاطین نجات بده
نسل انسان را بریده انسان را از چنگ این جن نجات بده ...
... مردم را می کشد سپس برایش ختم گرفته و یاسین می خواند
بار خدایا خلق را از چنگ این یاسین و حقه نجات بده
در مقابل دین بابک و افشین را بهانه قرار داده
بار خدایا دین را از چنگ بهانه بابک و افشین نجات بده
مانند ویس و رامین ما را رسوای خاص و عام کرده است ...
... امید نجات از شوروی داشتیم که خیری ندیدیم
یکباره بگذار در صندوقچه چای از کشور چین نجات بیاید
من مانند مرغی سالهاست که در لانه خود زندانیم ...
شهریار » گزیدهٔ اشعار ترکی » عزیزه ( با ترجمهٔ فارسی)
... منی قول تک بلایه ساتمیشدی
عزیزه خداوند تو را یک عروس ظریف که لایق من بود خلق کرده بود و ازدواج یک روح ظریف را با قدرت به یک جسم ظریف پیوند داده بود بلبل عشقم هر چه گل در دنیا بود را رها کرده بود و تنها تو را انتخاب کرده بود عشقت بقدری مرا بیخود کرده بود که گویا من از زندان در حال رها شدن بودم گویا آنکه او را دوست داشتم با من هم نفس شده و از قفسم خارج کرده بود و دوزخ مرا مبدل به بهشت نموده و آتش و سوزاندنش را کاسته بود کلاغ سیاه بختی من وقتی به پرواز درآمد اگر روز سپیدی هم داشتم آنرا سیاه کرده بود مرگ که اسمش محو شود وقتی به منزل ما پا گذارد ماه من درآمده و خورشید هم غروب کرده بود خورسید زرگون شده و آتشدان خونینش در شفق از ترس افتاده و پخش شده بود و جغد سیاه زمانیکه پرنده ی سپید مرا شکار کرده بود مرا بسان زعفران زردگون کرده بود سرنوشت نابینا زمانیکه راه خود را طی میکرد راههای چاره و تدبیر را تنگ کرده بود و هر اندازه نوازشت کردم چشمهایت را باز نکردی و چشمهایت در سکوت ابدیت خفته بودند آن نگار زیبا چشم که بخت مرا هزاران بار بیدار کرده بود از خواب برنخواست و دیگر مژه هایت هم برایم نیشتر شده بود و بثوره ی جراحتم را به خونریزی انداخته بود تو چه خوب شد نشنیدی که فرزندانت فریاد وای مادر بلند کرده بودند تو را به بهشت زهرا دادم و مولایم دستش را به سویم دراز کرده بود تا تو را از من بگیرد مادر دلسوخته و داغدارت بسیار شیون کرد چرا که روزگار زهر خود را به او چشانده بود و چمنی را که تو بهار کرده بودی پاییز آمد و هرچه گل و غنچه در آن بود را پژمرده کرد قافله ی ما به چه جای بدی کوچید و چه زود هم بار و بنه اش را به مقصد رسانید تو به سن چهل سالگی نرسیدی و جوانمرگ شدی کاش من میرفتم که شصت و هفت سال دارم