گنجور

 
شهریار

نه عقلی و نه ادراکی و من خود خاک و خاشاکی

چه گویم با تو کز عزت ورای عقل و ادراکی

نه مشکاتم که مصباح جمال عشقم افروزد

چه نسبت نور پاکی را به چون من خاک ناپاکی

بدین سیل سرشکم آتش دوزخ چه خواهد کرد

گرفتم با چو من کم‌آبرویی هم غضبناکی

نه آتش هم به چندین سرکشی خاکستری گردد

پس از افتادگی سر وامگیر ای نفس کز خاکی

فلک غلتید و از بار امانت شانه خالی کرد

تو زیر بار این کوه کلان رفتی؟ چه بی‌باکی

بکاهی شب به شب چون ماه و در چاه محاق افتی

اگر با تاج خورشیدی وگر بر تخت افلاکی

عصا با خود ستون کردی کجا شد سرو بالایت

که دیگر سرنگون در پای خود چون طارم تاکی

شبی بود و شبابی و صبا در پرده ماهور

به جادو پنجگی راه عراقی میزد و راکی

کجا رفتند آن یاران که دیگر با فغان من

سری بیرون نمی آید نه از خاکی نه از لاکی

تو باری عدل کن نوشیروان خانهٔ خود باش

که گر با زیردستانت سرِ ظلم است، ضحّاکی

زلیخا چاک زد در دامنِ یوسف، نمی‌دانست

که خواهد کردن از پاکی حکایت دامن چاکی

تو کز بال تخیل شهریارا شاهد افلاک

به خود تا بازمی گردی همان زندانی خاکی

 
 
 
گنجور را از دست هوش مصنوعی نجات دهید!
غزل شمارهٔ ۱۴۵ - زندانی خاک به خوانش پری ساتکنی عندلیب
می‌خواهید شما بخوانید؟ اینجا را ببینید.
فعال یا غیرفعال‌سازی قفل متن روی خوانش من بخوانم
حزین لاهیجی

نمی ماند به مصر از پیرهن، جز تهمت چاکی

سفیدی می کند در راه شوقش، دیدهٔ پاکی

به دست کوته همّت بلند خویش می نازم

که از دنیا، به چشم اهل دنیا زد کف خاکی

در آتش می گرفتم خرمن حسرت نصیبان را

[...]

صغیر اصفهانی

اگر از نسل میمون یا نژاد آدم خاکی

ز مشرق یا که از مغرب زمینی یا که افلاکی

ز یک نوعید با همنوع خود تا چند بی‌باکی

چرا اینقدر بی‌رحمی چرا اینقدر سفاکی

مشابه‌یابی بر اساس وزن و قافیه