گنجور

 
شهریار

مسافری که به رخ اشک حسرتم بدواند

دلم تحمل بار فراق او نتواند

در آتشم بنشاند چو با کسان بنشیند

کنار من ننشیند که آتشم بنشاند

چه جوی خون که براند ز دیده دل‌شدگان را

چو ماه نوسفر من سمند ناز براند

جدا شد از من و دیدم ولی ز هول غریبی

در ازدحام و هیاهو به طفل گمشده ماند

به ماه من که رساند پیام من که ز هجران

به لب رسیده مرا جان خودی به من برساند

به سوز سینه من بین که ساز قافیه‌پرداز

نوای نای گره‌گیر دل شکسته نخواند

چه نالی ای دل خونین که آن شکوفه خندان

زبان مرغ حزین شکسته‌بال نداند

دلم به سینه زند پر بدان هوا که نگارین

کتابتی بنوسید کبوتری بپراند

من آفتاب ولا جز غمام هیچ ندانم

مهی که خود همه‌دان است باید این همه داند

به هر چمن که رسیدی بگو به ابر بهاری

که پیش پای تو اشکی به یاد من بفشاند

قرار وصل چو طی شد، امیدوار چنانم

که بی‌قراری ما نیز برقرار نماند

به وصل اگر نرهم شهریار از غم هجران

کجاست مرگ که ما را ز زندگی برهاند