گنجور

 
شهریار

مسافری که به رخ اشک حسرتم بدواند

دلم تحمل بار فراق او نتواند

در آتشم بنشاند چو با کسان بنشیند

کنار من ننشیند که آتشم بنشاند

چه جوی خون که براند ز دیده دل‌شدگان را

چو ماه نوسفر من سمند ناز براند

جدا شد از من و دیدم ولی ز هول غریبی

در ازدحام و هیاهو به طفل گمشده ماند

به ماه من که رساند پیام من که ز هجران

به لب رسیده مرا جان خودی به من برساند

به سوز سینه من بین که ساز قافیه‌پرداز

نوای نای گره‌گیر دل شکسته نخواند

چه نالی ای دل خونین که آن شکوفه خندان

زبان مرغ حزین شکسته‌بال نداند

دلم به سینه زند پر بدان هوا که نگارین

کتابتی بنوسید کبوتری بپراند

من آفتاب ولا جز غمام هیچ ندانم

مهی که خود همه‌دان است باید این همه داند

به هر چمن که رسیدی بگو به ابر بهاری

که پیش پای تو اشکی به یاد من بفشاند

قرار وصل چو طی شد، امیدوار چنانم

که بی‌قراری ما نیز برقرار نماند

به وصل اگر نرهم شهریار از غم هجران

کجاست مرگ که ما را ز زندگی برهاند

 
 
 
جشنوارهٔ رزم‌آوا: نقالی و روایتگری شاهنامه
غزل شمارهٔ ۵۱ - مسافر همدان به خوانش پری ساتکنی عندلیب
می‌خواهید شما بخوانید؟ اینجا را ببینید.
فعال یا غیرفعال‌سازی قفل متن روی خوانش من بخوانم
انوری

نه در وصال تو بختم به کام دل برساند

نه در فراق تو چرخم ز خویشتن برهاند

چو برنشیند عمرم مرا کجا بنشیند

اگر زمانه بخواهد که با توام بنشاند

زمن مپرس که بی‌من زمانه چون گذرانی

[...]

مولانا

شدم ز عشق به جایی که عشق نیز نداند

رسید کار به جایی که عقل خیره بماند

هزار ظلم رسیده ز عقل گشت رهیده

چو عقل بسته شد این جا بگو کیش برهاند

دلا مگر که تو مستی که دل به عقل ببستی

[...]

حکیم نزاری

مگر صبا به فلانی سلام ما برساند

که راز ما نکند فاش چونکه نامه بخواند

به قاصدی چه توان گفت خاصه قصه دری

که گر به کوه بگویم ز غصه خون بچکاند

کسی که درد جدایی ز دوستان نکشیده ست

[...]

جامی

ز سدره طوبی اگر آمدن سوی تو تواند

به پایبوسی سرو تو خویش را برساند

چنان ز چشم تو بیمار شد که از نم شبنم

شکوفه بر لب نرگس به پنبه آب چکاند

نهال سرو روان گر رسد به چشمه چشمم

[...]

مشابه‌یابی بر اساس وزن و قافیه