گنجور

 
۱۱۶۱

قطران تبریزی » دیوان اشعار » قصاید » شمارهٔ ۱۷۵ - در مدح امیر ابوالفتح

 

... اگر خواهی نشان خون نگه کن لاله در صحرا

اگر خواهی نشان گرد بنگر ابر بر گردون

ز اشک ابر نیسانی بدیبا شاخ شد معلم ...

... که پیش آفتاب اندر بگردد رنگ بوقلمون

کسی کو بشنود وصفش بنام او شود عاشق

کسی کو بنگرد چهرش بمهر او شود مرهون

بنفشه مرزها دارد میان پر عنبر سارا

شکوفه شاخها دارد میان پر لؤلؤ مکنون ...

... ز مهر او پدید آید بکانون اندرون نیسان

ز کین او پدید آید بنیسان اندرون کانون

نه زین را دان اکنونیست زان گردان آنگاهی ...

... ولیکن همچو تو او را کجا بد طالع میمون

ایا دایم کف رادت درخت جود را بستان

ایا دایم دل پاکت حساب علم را قانون ...

قطران تبریزی
 
۱۱۶۲

قطران تبریزی » دیوان اشعار » قصاید » شمارهٔ ۱۷۷ - در مدح شرف الدین و شمس الدین

 

... هوا بباغ ز دیبا همی کشد آذین

چمن نهفته سراسر بنرگس و نسرین

سمن شکفته ز نرگس چو زهره و پروین

فتاده بر گل سوری بنفشه طبری

چو خوبرویان آراسته بزلف جبین

ز نرگس و سمن و سنبل و بنفشه و گل

یکی بدشت نظر کن یکی بباغ ببین ...

... ز لاله گشته زمین چون رخان حورالعین

نسیم عنبر یابی چو بنگری بهوا

طراز دیبا بینی چو بنگری بزمین

بنفشه گر چو دل عاشقان کبود بود

بزلف خوبان ماند ببوی نافه چین ...

... شد از شکوفه همه شاخ میوه لؤلؤ بار

شد از بنفشه همه جویبار مشگ آگین

بدشت گور ز سنبل همی کند بستر

بباغ فاخته از گل همی کند بالین ...

... رهاند شهر بمردی ز مفسدان زمین

اگر ببست سلیمان بقهر دیوان را

خدای خاتم و ملکش همیشه داشت قرین ...

... مخالفانش بودند همچو دیو لعین

بفر شه پسر او ببست دیوان را

نداشت خاتم لیکن خدای داشت معین ...

... ز نیزه همچو عرین بود و نیستان همه شهر

بوقت کین بستاند ز شیر شاه عرین

بقای هر دو خداوند باد جاویدان ...

... بتیغ این تن فرزانگان ز رنج رها

بجود آن دل آزادگان بناز رهین

بروز جنگ عدو را دفین کنند بتیغ

پراکنند ولی را بگنجهای دفین

اگر سعادت خواهی بروی آن بنگر

وگر سلامت جویی بنزد این بنشین

زمانه را بسعادت بدان مباد بدل ...

... نوالشان نشناسد که چون بود شاهین

چو جامه ایست سخاوت بنان اینش طراز

چو خاتمی است شجاعت سنان آنش نگین ...

... بود ز تیغ و کف آن اساس عدل قویم

بود ز دست و دل این بنای جود رزین

قطران تبریزی
 
۱۱۶۳

قطران تبریزی » دیوان اشعار » قصاید » شمارهٔ ۱۷۸ - فی المدیحه

 

... چو دم بخواهش نگشاد آنکه رفتش پیش

بجنگ جستن شاه جهان ببست میان

بمال و ملک سپاهی بهم فرا آورد ...

... پیاده شان همه شیران لگزی و شروان

همه بتیغ چو گیو و بنیزه چون بیژن

همه بحمله چو رستم بحیله چون دستان ...

... نهان شدند سپه در درون یکان و دوگان

ملک بیامد آنجا بناز و فیروزی

گشاده روی و گشاده دل و گشاده عنان

دو روز خرم و خندان بگرد آن بنشست

شده بدیدن او خلق خرم و خندان ...

... بزیر خاک فرو برد رایت کفران

خدایگان بزمانی ز کافران بستد

بتیغ کینه فضلون و کینه مملان

کنون هر آنچه تو خواهی بگردنش برنه

کنون هرانچه تو خواهی ز نعمتش بستان

کنون اگر پسرشرا بدو فروشی بر ...

قطران تبریزی
 
۱۱۶۴

قطران تبریزی » دیوان اشعار » قصاید » شمارهٔ ۱۷۹ - در مدح شاه ابومنصور مملان

 

هرکه را دلبند باشد مهرجوی و مهربان

روز او دایم بود نورزو و عید مهرگان ...

... ارغوان رنگی که گردد جان خلق از وی جوان

دو لبش دو نار و بسته اندر او درهای پاک

هیچکس دیده است در هرگز میان ناردان ...

... گه بود گر درخش گردان چو گرد ماه میغ

گاه تازان از بناگوشش چو از آتش دخان

گاه گردد همچو چوگان گاه گردد همچو گوی ...

قطران تبریزی
 
۱۱۶۵

قطران تبریزی » دیوان اشعار » قصاید » شمارهٔ ۱۸۰ - در مدح شاه جستان و امیر شمس الدین

 

هلا شادی کن و می خور که بستان شد بهشت آیین

که جز می خوردن و شادی نباشد در بهشت آیین ...

... هوا همچون ملستان شد ز بوی نرگس و نسرین

ز گلبن گل همی خندد بسان دلبر نازان

بر او بلبل همی گرید بسان عاشق مسکین

بنفشه ساخت بستان را ز یاقوت کبود افسر

شکوفه بست مرجان را ز در شاهوار آذین

چمن چون پر طاوس است و لاله چون پر طوطی ...

... و یا چون خاتم مینا نگینش زرد یاقوتی

ز بهر محکمی بر بسته شش دندانه سیمین

چمن چون دیبه چینی برو صد گونه گل رسته

چو اندر مجلس خاقان نشسته لعبتان چین

از آن کامسال بستانست نیکوتر ز هر سالی

ز بیم چشم بد بلبل بر او خواند همی یاسین ...

... هر آن گردی کجا بودی فرو شست ابر فروردین

بسان جام یاقوتین بر گلبن شکفته گل

هزار آوای بر گل بر کشیده نغمه شیرین ...

... بروز جنگ خصمان را همی سازند هر جایی

بتیغ از طینشان بستر بخشت از خشتشان بالین

بپیش رایت ایشان نپاید رایت قیصر ...

... چو بر آن سایه بگماری براید روین و رویین

همیشه کاخ دولت را سخا و عدلشان بنیان

همیشه باغ نعمت را سنان و تیغشان پرچین ...

قطران تبریزی
 
۱۱۶۶

قطران تبریزی » دیوان اشعار » قصاید » شمارهٔ ۱۸۵ - در مدح امیر جستان و امیر ابوالمعالی

 

... رخش چو آینه آه نارسیده بود

ولیک هرکه رخش بنگرد برآرد آه

همیشه دارد پوشیده زهره را بزره ...

... یکی عطای تو صد ره فزون تر از ده داه

ز بهر خدمت تو خلق پاک بسته کمر

ز بهر مدح تو مردم گشاده پاک افواه ...

... بود پدید گهی در میان توبه گناه

بناز با شرف الدین به تخت سبز نشین

بگاه با شرف الدین نبید سرخ بخواه ...

قطران تبریزی
 
۱۱۶۷

قطران تبریزی » دیوان اشعار » قصاید » شمارهٔ ۱۸۸ - فی المدیحه

 

... چو او چاکر نوازی در جهان کو

نداند بسته او را گشادن

اگر گردد چهارم چرخ جادو ...

... فصاحت را زبان او ترازو

الا ای پهلوان بندی که داری

شکسته دشمنان را پشت و پهلو ...

قطران تبریزی
 
۱۱۶۸

قطران تبریزی » دیوان اشعار » قصاید » شمارهٔ ۱۸۹ - در مدح عمادالدین ابونصر

 

... سر من سوسنی کردی سرشگ دیده مرجانی

اگر چه دل همی سوزی مرا پیوسته دلبندی

اگر چه جان همی خواهی مرا همواره جانانی ...

... بباریکی میان چون موی و در تنگی دهان چونان

که مویی برکنی مرجان بجای موی بنشانی

چو جان رویت پسندیده شود روشن ازو دیده ...

... که تا بودی و تا باشی و تا هستی در افزونی

کسی کو کین تو جوید بود دایم بنقصانی

بجود هفت دریایی بحد هفت گردونی ...

... حصاری را که نستاند دو صد لشگر بدشواری

تو بستانی بیک گفتار جان پرور بآسانی

از آن چوب آب هر جایی روان گشته است نام تو ...

... بکمتر سایلی بخشی بروزی کس نبخشاید

هر آن باجی که در سالی ز رم و شام بستانی

عدو نالست و تو برقی بسوزانیش بال و پر ...

... بجز مرگ از دل مردم نیاز و آز ننشاند

برادی از دل مردم نیاز و آز بنشانی

خداوندان گیتی را قرین باشند پیوسته ...

قطران تبریزی
 
۱۱۶۹

قطران تبریزی » دیوان اشعار » قصاید » شمارهٔ ۱۹۰ - در مدح ابونصر مملان

 

... کشیدی غالیه بر کل فکندی بر سمن سنبل

یکی را دام دل کردی یکی را بند جان کردی

نه مشگت سوزد از آتش نه آتش میرد از باران ...

... بدان هر دو دل و چشمم چو نار و ناردان کردی

میان باغ بنشینی و گرد راغ برگشتی

یکی را بوستان کردی یکی را گلستان کردی ...

... که کردی پیر عاشق را و گیتی را جوان کردی

سریر مرغ در بستان زمرد کردی و مرجان

بساط گور در صحرا پرند و پرنیان کردی ...

... و یا روزی گذر از دست شاه کامران کردی

سر شاهان ابونصر بن مسعود بن مملان آن

که چون جستی رضای او دل از سختی جهان کردی ...

... مرا جفت ضیاع و ملک و باغ و بوستان کردی

ز جود تو من از گیتی بنعمت داستان بردم

بنعمت مر مرا همچو سخایت داستان کردی

بسان کاوه من بودم نژند از دست ضحاکان ...

... کنون چون همت خویشم مکان در آسمان کردی

ببامش چون گذر کردی و می خوردی بنامش بر

یکی را چون سما کردی یکی را چون جهانکردی ...

قطران تبریزی
 
۱۱۷۰

قطران تبریزی » دیوان اشعار » قصاید » شمارهٔ ۱۹۷ - فی المدیحه

 

... زانکه برفتی بروم با سپه و گنج

زانکه بسی رنج و ننک بند کشیدی

ما بسلامت بجای خویش بماندیم ...

... نیز برای تو خواهد او همه گیتی

پس بنیابت بعمر خویش گزیدی

تو نه سزایی شها بیافتن غم

هرچه که آن یافتی همان بسزیدی

بل بستم تن فدای مردم کردی

بل بستم در میان رنج خزیدی

خوردی بسیار غم نبیند خور اکنون

تو نه سزای غمی سزای نبیدی

بنشین با حور چهرگان و مخور غم

بسکه میان هزار دین رسیدی ...

... چاه کشیدی ببارگاه رسیدی

جان و تن دوستان بناز سپردی

چشم و دل دشمنان برنج خلیدی ...

قطران تبریزی
 
۱۱۷۱

قطران تبریزی » دیوان اشعار » قصاید » شمارهٔ ۱۹۹ - در مدح ابوالخلیل جعفر

 

... چون گاه عرض موکب سلطان لشگری

حور و پری بباغ بنزهت شوند و باغ

از حور حله بستد و پیرایه از پری

اکنون چو رو کنی به بیابان براه بر ...

... سوسن بسان جعد غلامان قیصری

از لاله و بنفشه سحرگه نگاه کن

پالیز لاجوردی و صحرا معصفری ...

... با روی تو بتان دلارای سعتری

اندر کمند تست کمر بسته جادویی

زیر کمان تست کمین کرده ساحری ...

... چون صنع ایزدی ببر صنع آز ری

از بهر نیکخواهان تابنده مشعلی

در جان بدسگالان سوزنده اخگری ...

... تا رنج و ناز را ندهد کس برابری

بادا صنوبری تن یاران تو بناز

وز رنج باد پشت حسودانت چنبری

قطران تبریزی
 
۱۱۷۲

قطران تبریزی » دیوان اشعار » قصاید » شمارهٔ ۲۰۰ - در مدح امیر ابونصر جستان

 

... می تلخ شیرین بشیرین زبانی

می و مشگ و سرو و گل ار نیست بستان

ز زلف و لب و خط و قدش نشانی ...

... شدم پیر در وصلش از بیم هجران

چو در وصل بستان ز باد خزانی

کمانی بود تن بهجر اندر از غم ...

... زدوده روان و زدوده سنانی

بدین میهمانی کنی بندگان را

بدان کرکسان را کنی میهمانی ...

... خداوند از آن مهربانست با تو

که بر بندگانش بدل مهربانی

سنان و بنانت چو مرگست و روزی

که گردون سنانی و جیحون بنانی

رمه بی شبان پایداری ندارد ...

... چو آتش ز تیزی چو آب از روانی

تو آن شیر بندی که خیل معادی

چو شیر آهوان را ز هم بگسلانی ...

قطران تبریزی
 
۱۱۷۳

قطران تبریزی » دیوان اشعار » قصاید » شمارهٔ ۲۰۴ - در مدح امیر جوانشیر

 

... در تنگ دل من دو صد اندوه نهانی

دلبند منادل زبر من چه ربایی

جاان منا جان ز تن من چه ستانی ...

... زان داد به او شاه جهان ملک مکانی

گوهر بدهد مدح و ثنا را بستاند

چونین سزد از دولتیان بازرگانی ...

... هنگام شغب کردن چو شیر ژیانی

وعد تو بنقد است و وعید تو به نسیه

شر تو درنگی بود و خیر تو آنی ...

قطران تبریزی
 
۱۱۷۴

قطران تبریزی » دیوان اشعار » قصاید » شمارهٔ ۲۰۵ - در مدح شاه ابوالخلیل جعفر

 

ز بوی باد آزاری ز نقش ابر نیسانی

نه پندارم که با بستان بهشت عدن یاد آری

شده کافور مینایی براغ از صنع یزدانی ...

... خوش آمد خواب مردم را ز نوشین باد نیسانی

بر آذر باد آزاری بنفشه یافت آزاری

چکیده ژاله بر لاله بکوه از ابر نیسانی ...

... ز سوسن مرز کافوری ز خیری باغ دیناری

شکوفه شاخها را بست عقد از در عمانی

بنفشه مرزها را داد فرش از مشگ تاتاری

دمان از خاکها سنبل روان از سنگها خانی ...

... دمان گشتند بر صحرا همه گلهای قنوانی

دوان گشتند در بستان همه مرغان متواری

درختان را ببین آنگه ببلخی داده کاشانی ...

... کنون باید بدل خوردن می شمعی و ریحانی

کجا بستان ز بس ریحان پر از شمع است پنداری

برافزونست روشن روز چون شبهای هجرانی ...

... دهی دینار مردم را و دلشان سوی دین آری

اگر خواهی بتیغ تیز گیتی باز بستانی

ولیکن از در ساعت بکف راد بگماری ...

قطران تبریزی
 
۱۱۷۵

قطران تبریزی » دیوان اشعار » قصاید » شمارهٔ ۲۰۶ - در مدح امیر ابوالفرج

 

... بگوش اندرون گوشواری نهاده

چو بر گوشه بدر بسته هلالی

رخ از درد گشته بسان ترنجی ...

... نه هر کو ز بوالقاسمی هست زاده

بنام تو چون تست نیکو خصالی

نه چون رستم زال باشد بمردی ...

قطران تبریزی
 
۱۱۷۶

قطران تبریزی » دیوان اشعار » قصاید » شمارهٔ ۲۰۷ - در مدح ابوالخلیل

 

... من از مهربانان دل خویش دادم

بنامهربانی و ناسازگاری

تنم هر زمان بسته دارد ببندی

دلم هر زمان خسته دارد بخاری ...

... بجز غم ندارم ز تو یادگاری

ستانم بصبر از تو من دل چو بستد

بمردی ملک ملک هر شهریاری ...

قطران تبریزی
 
۱۱۷۷

قطران تبریزی » دیوان اشعار » قصاید » شمارهٔ ۲۱۰ - در مدح ابونصر مملان

 

... شده کهسار کافوری و آب رود سندانی

در آب از بند دیماه است ماهی گشته زندانی

دمنده خلق در خانه فسرده چشمه چون خانی

بسان سونش سیم است برف از باد سوهانی

بیابانها گرفته بلبل خوش بانگ بستانی

ببستان اندر آمد باز آن زاغ بیابانی

چو بر تو برف بارد باد بر تن باده بارانی ...

... مکن چندین میان کوه و باغ و راغ ویرانی

که نه آثار طوفانی و نه بنیاد سیلانی

نه موج بحر عمانی نه کف میر مملانی

ابو نصر آنکه یزدانش بنصرت داد ارزانی

از او مدحت گرانی یافت وزوی گوهر ارزانی ...

... چو در مجلس شوی خندان دو صد کان را بگریانی

مگر پیغمبر روزی ز هرکس داد بستانی

که یک سر مظهر تأیید و فر فضل یزدانی

یکی دهقان بدم شاها شدم شاعر بنادانی

مرا از شاعری کردن تو گرداندی بدهقانی ...

... حسودانم فراوانند و بدگویان ز نادانی

ز بس کم خواسته پاشی ز بس کم پیش بنشانی

فراوان دادیم نعمت حسودان شد فراوانی ...

قطران تبریزی
 
۱۱۷۸

قطران تبریزی » دیوان اشعار » قصاید » شمارهٔ ۲۱۲ - در مدح ابوالمظفر فضلون و شکایت از درد نقرس

 

... که همی کوهی بر سرش فتد سهلانی

نتواند بمراد دل بنشست بجای

تا نه آرام بجایش بدو کس بنشانی

چه از این دست بر آن دست بگردد چه به تیغ

جگرش را بستم زیر و زبر گردانی

بمهی یک ره زانوش بزانو نرسد ...

... هر چه داود بپیوست بدین بگشایی

هرچه قارون بتنیده است بدین بنشانی

بروان اندر بایسته تر از توحیدی ...

... بیکی جنگ همه نعمت خصمان ستدی

آنکه مانده بیکی جنگ دگر بستانی

آنکه گردون را یکساعت فرمان نبرد ...

قطران تبریزی
 
۱۱۷۹

قطران تبریزی » دیوان اشعار » قصاید » شمارهٔ ۲۱۳ - در مدح شاه ابومنصور

 

... این جهان همچو صدف گشت و تو در روی گهری

گر تو از قیصر رومی بستاندی بخراج

رز و بیارند و نیارستم بار گهری کذا ...

... دل آن خرم گردد که باو بر گذری

درع بر خصم بنالد چو تو شمشیر زنی

بدره بر زر بگرید چو تو بکماز خوری ...

... که ز تو فخر شهانست ز نیکو نظری

من بتو گوش بدان دادم کز بن بکنی

من بتو چشم بدان دادم کز سر بگری ...

قطران تبریزی
 
۱۱۸۰

قطران تبریزی » دیوان اشعار » ترجیعات » شمارهٔ ۲ - در مدح ابوالحسن علی لشگری

 

... چمن بتخانه چین شد درخت گل بت چین شد

چو موی لعبتان چین بنفشه چین بر چین شد

درخت گل بتابانی چو آذرگاه برزین شد ...

... شکوفه نجم پروین گشت و لاله برج شاهین شد

همانا لشگری روزی بنزهت در بساتین شد

که همچون بزمگاه او بساتین گوهرآگین شد ...

... همیشه لشگری را روز عیدی باد و نوروزی

ببستان هر سحرگاهان نسیم مشکناب آید

دهان گل ز چشم ابر هر شب پر گلاب آید ...

... عقیقی روی و مشگین زلف و زنگاری نقاب آید

بنفشه چون دل عاشق کبود و پر ز تاب آید

برنگ لاجورد صرف و بوی مشگناب آید ...

... بر او نالان هزار آوا چو فرهاد است پنداری

جواهر بحر زی بستان فرستاد است پنداری

جهان را تبت و خر خیز با باد است پنداری

چمن چون تخت بزازان بغداد است پنداری

کواکب زآسمان بر گلبن افتاد است پنداری

ز گل بر بلبل خوش بانک بیداد است پنداری ...

... بداندیشان از او بینند هر ماه انفصالی نو

هواخواهان از او یابند هر روزی نوالی نو

همیشه خیل او رفته بشهر بدسگالی نو ...

... خدای او را همی دارد خداوند خداوندان

از او یابند کام دل همه خویشان و پیوندان

بنالد جان بدخواهان چو تیغ او شود خندان

چو شیران پیش اندر صف چو اندر وصف صد چندان ...

... همی بخشد بفرخ روز بر فرخنده فرزندان

عدو بند است و فرزندانش همچون او عدو بندان

خردمند است و فرزندانش همچون او خردمندان ...

... همیشه خانه شادی مقام لشگری بادا

همیشه نامه دولت بنام لشگری بادا

همیشه بر سر گردون لگام لشگری بادا ...

قطران تبریزی
 
 
۱
۵۷
۵۸
۵۹
۶۰
۶۱
۵۵۱