گنجور

 
قطران تبریزی

بتی که پیش رخ او چو میغ باشد ماه

چراغ مجلس و شمع سرای و ماه سپاه

هزار حلقه عنبر نهاده از بر سیم

هزار نافه مشگین نهاده از بر ماه

از آن همیشه چو بالای خویش یکتایست

که پشت عاشق دارد چو زلف خویش دو تاه

رخش چو آینه آه نارسیده بود

ولیک هرکه رخش بنگرد برآرد آه

همیشه دارد پوشیده زهره را بزره

دل من از زره زهره پوش برده ز راه

ز گاه نزدیک آتش نگاه نتوان کرد

نهاده دارد زلفین او بر آتش گاه؟

مرا ز دیدن دیدار اوست دیده و دل

یکی چو دریا بارو یکی چو آتشگاه

نخست برد دلم بی سلاح غمزه او

چو بی سلاح شهان شهر داشتند نگاه

پناه میران دائم سپاه باشد و شهر

بوند این دو امیران پناه شهر و سپاه

امیر جستان کو را همه ملوک خدم

ابوالمعالی کوهست بر امیران شاه

بروز رزم سپاه عدو فراز آمد

ز ترک و کرد همه کین فزا و لشگر گاه

سپاه هر دو پراکنده بود در ملکت

که تا نگاه بدارند ملکت از بدخواه

چه مار باشد پیش سنا نشان و چه مور

چه کوه باشد پیش خدنگشان و چه کاه

مبارزانی با زور پیل و زهره شیر

که پیل را پشه خوانند و شیر را روباه

بسان آهو صحرا نورد روز نبرد

بسان ماهی دریا گذار گاه شناه

بحمل کذا سلطان مشغول گشته هر دو امیر

که این چنین سپه آورد تاختن ناگاه

سپاه دور شده دشمن آمده نزدیک

گرفته باز درون هر دو را سپاه پناه

یکی بملک نگه داشتن نشسته بشهر

یکی بکین عدو جستن ایستاده براه

بفر یزدان جستان به تیغ تاج الملک

نگاهدار ز بدخواه تاج و تخت و کلاه

یکی سوار سپاهی گرفته از پس و پیش

چنین سوار بود در جهان معاذالله

زمامداران تا گاه شب به تنهائی

فتاده بود در ایشان چو گرگ در رمه گاه

به بخت خسرو بازوی خویشتن بجهاند

چنان کجا برهانند پنج را پنجاه

ایا گزیده یزدان و پور شاه جهان

درخزینه تو کرده زائران را شاه

زمین بسان سپهر آمد و تو او را مهر

جهان بسان فلک آمد و تو او را ماه

نهاد دهر چنین است مات گردد ازو

گهی ز شاه پیاده گهی پیاده ز شاه

بکهتران نرسد شور مملکت هرگز

بمهتران رسد این شور مملکت گه و گاه

ز تند باد شکسته شود درخت بلند

ز هیچ باد نیابد گزند پست کیاه

چه بود اگر خلل افتاد بر کناره ملک

شود کران مه و مهرگاه و گاه سیاه

بقای میر مسدد دراز باد که تو

به تیغ داری ازو دست دشمنان کوتاه

کسی که مهر ملک ساعتی بدل ننهد

بدو نتابد مهر و بدو نتابد ماه

تو آن شهی که ز جود تو هست خانه خلق

ملا ز بدره و دینار و رزمه و دیباه

عطای شاه زر ده دهی بود بمثل

یکی عطای تو صد ره فزون تر از ده داه

ز بهر خدمت تو خلق پاک بسته کمر

ز بهر مدح تو مردم گشاده پاک افواه

هزار میر تو را بوسه داده زیر رکاب

هزار شاه تو را سجده برده بر درگاه

شود پدید گهی در میان شادی غم

بود پدید گهی در میان توبه گناه

بناز با شرف الدین به تخت سبز نشین

بگاه با شرف الدین نبید سرخ بخواه

همیشه تا بجهان نام شاه باشد و تخت

همیشه تا بجهان نام چاه باشد و جاه

مقام ناصحتان باد دائم اندر تخت

مکان حاسدتان باد دائم اندر چاه

رسیده باد به تخت شما جباه ملوک

نهاده باد بپای شما ملوک جباه