گنجور

 
قطران تبریزی

روزی که تو آن زلف پر از مشک فشانی

ما را ندهد هیچ کس از مشگ نشانی

زلف تو شکنج است و تو بازش چه شکنجی

جعد تو فشانده است تو بازش چه فشانی

گاه این زبر سیم کند غالیه سائی

گاه آن زبر ماه کند مشک فشانی

من شاد شده تا شده باریک تن من

از آرزوی آنکه تو باریک میانی

پیوسته من از ناله بدل لاله ستانم

همواره تو از باده برخ لاله ستانی

در تنگ دهان تو نهان سی و دو لؤلؤ

من تنگ دلی دارم تو تنگ دهانی

ای گشته دل من بدهان تو به تنگی

در تنگ دل من دو صد اندوه نهانی

دلبند منادل زبر من چه ربائی

جاان منا جان ز تن من چه ستانی

گفتم توئی آرام دل و راحت جانم

اکنون تو مرا دام دل و آفت جانی

بسیار بکوشی که مرا رنج فزائی

از عدل امیر شه عادل نتوانی

فرخنده جوانشیر جوانبخت که یابد

از دولت او پیر خرف گشته جوانی

با شاه یگانه دل او پاک همیشه

زان داد به او شاه جهان ملک مکانی

گوهر بدهد مدح و ثنا را بستاند

چونین سزد از دولتیان بازرگانی

ای آنکه تو امید سواران زمینی

وی آنکه تو آرام امیران جهانی

از رأی بلند تو بریده است تباهی

وز طبع لطیف تو گسسته است گرانی

هنگام طرب کردن چون ماه تمامی

هنگام شغب کردن چو شیر ژیانی

وعد تو بنقد است و وعید تو به نسیه

شر تو درنگی بود و خیر تو آنی

فانی شود از آتش شمشیر تو دریا

دریا شود از کف گهربار تو فانی

چندانکه بکوشم نتوان گفت که روزی

در وعده جود تو فتاده است توانی

آن را که نوازد که تو او را ننوازی

آن را که بخواند که تو از پیش برانی

هرچ از کرم و جود تو گویند توئی آن

هرچ از خرد و فضل تو گویند تو آنی

بخل از تو گمانی شد و جود از تو یقینی

جور از تو نهانی شد و عدل از تو عیانی

کار تو بود خوبی و کردار تو رادی

عقل تو کند پیری و بخت تو جوانی

ای آنکه ترا نیست بجود اندر همتا

وی آنکه ترا نیست بفضل اندر ثانی

ناکرده تو را خدمت خدمت بشناسی

ناگفته ترا مدحت صلت برسانی

دادیم ملک وار یکی استر رهوار

از باد گذشته بروانی و جهانی

از کوه گران تر شود آنگه که بداری

از باد سبک تر شود آنگه که برانی

تا باقی و فانی بود و حاضر و غائب

تو باقی بادی و بلاخواه تو فانی

این عید خجسته بر تو باد خجسته

تا تو ز می و روی نکو دادستانی

تا دهر همی پاید در ملک بپائی

تا ملک همی ماند در دهر بمانی