گنجور

 
قطران تبریزی

هرکه زو دیده بود یزدان بی فرمانی

درد او را نکند هیچ خورش درمانی

همه دردی را درمان بتوان کرد بجهد

نقرس است آنکه ز درمانش همی درمانی

چون بود دردی کان را نتوان درمان کرد

چون بود رنجی کان را نبود آسانی

چه کس کش بگزد مار بروزی صد بار

چه کسی کش رسد از نقرس یک رنجانی

گرچه خوش مرد بود دائم ازین درد بود

پر ز آژنگ رخ و پر ز گره پیشانی

گر میان فنگ و خز بود او خفته ز درد

خز خاری کند او را و فنک پیکانی

پشه خرد پرد گر ز برش پندارد

که همی کوهی بر سرش فتد سهلانی

نتواند بمراد دل بنشست بجای

تا نه آرام بجایش بدو کس بنشانی

چه از این دست بر آن دست بگردد چه به تیغ

جگرش را بستم زیر و زبر گردانی

بمهی یک ره زانوش بزانو نرسد

خوابش از چشم گریزد چو ندارد جانی

ز بی آنکه بروز و شب بیدار بود

عمرشان دیر بود گویند از بارانی؟

مرد زندانی از چاه و ز زندان بجهد

نقرسش تنها در دشت کند زندانی

ببلا تن ز گنه پاک شود قول نبی است

چه بلا دانی کز نقرس بدتر خوانی

کافر ار نقرس در دوزخ بیند بمثل

نبود دادگری در نظر یزدانی

همچو درویشان یک لقمه نوشین نخورد

نقرسی گرش بود دولت نوشروانی

آفرین بادا بر مفلسی و پای روان

لعنت ایزد بر نقرسی ار سلطانی

نقرس از مال بود هست درست این که مرا

نقرسی کرد عطاهای شه ارانی

بوالمظفر که خداوند جهان فتح و ظفر

وقف کرده است بر او با نعم روحانی

میر بی ثانی فضلون که مر او را گردون

بهمه فضل نیاورد و نیارد ثانی

کین او کرد زمانه سبب غمگینی

مهر او کرد ستاره سبب شادانی

او همه کار بهنگام و باندازه کند

نه درنگ آرد در کار و نه بی سامانی

چون توانی که کنی کار و بخواهی بکنی

آزمائی که بخواهی بکنی نتوانی

ای ز جود تو جهان جنت بر جانوران

آرزوی دل و ناز تن و کام جانی

دست تو ابری کش سیل همه دیناری

تیغ تو بحری کش موج همه مرجانی

هر چه داود بپیوست بدین بگشائی

هرچه قارون بتنیده است بدین بنشانی

بروان اندر بایسته تر از توحیدی

بزبان اندر شایسته تر از ایمانی

آفرین از تو گرامی شده و خواسته خوار

یافته فضل گرانی ز تو مال ارزانی

زین همه خلق همی گوید نادیده ترا

که جز او را بجهان در نسزد سلطانی

آسمان تنبل و دستان نکند بر تو روا

بگه کوشش بی تنبل و بی دستانی

بیکی جنگ همه نعمت خصمان ستدی

آنکه مانده بیکی جنگ دگر بستانی

آنکه گردون را یکساعت فرمان نبرد

نکند روزی در امر تو نافرمانی

آن کجا گوی ببرد از همه خوبان بهتر

پشت پیش تو گه بار کند چو کانی

هرگز از مهمان خالی نبود مجلس تو

بکند گنج تو از مال تهی مهمانی

تیرباران کنی از بازو بر خیل عدو

بر ولی زان کف و بازوی درم بارانی

راحت روح پدید آرد دیدار تو شاه

زهر بر یاد تو گردد چو می ریحانی

چه گنه کردم گوئی که خداوند جهان

نه همی دارد دیدار توام ارزانی

ملکا نقرسم از خدمت تو باز گرفت

نقرسی جود تو کرده است مرا خود دانی