گنجور

 
۱۱۰۸۱

قائم مقام فراهانی » منشآت » نامه‌های فارسی » شمارهٔ ۱۱۲ - نامة ای است از قائم مقام به فرزندش

 

... منقل بگذار در شبستان

وان پرده بگوی تا بیک بار

زحمت ببرد ز پیش مستان ...

... کنیزان را بگو تا عود سوزند

می بخور گرچه مه شعبان است قهوة و چای با حسن است قلیان چی گری با واحدی است افندی هزار بار از اوج کریم دمسازتر و دل نوازتر

آواز خوش از کام و دهان لب شیرین ...

قائم مقام فراهانی
 
۱۱۰۸۲

قائم مقام فراهانی » منشآت » نامه‌های فارسی » شمارهٔ ۱۱۵ - هو قائم مقام به ابوالفتح خان قراباغی نوشته

 

... گر امید وصل باشد هم چنان دشوار نیست

حضرت کافی و وسایط و روابط او تدبیرات و تمهیدات کرده بودند که الحمدالله هیچ یک مثمرثمر و منتج اثر نشد و نمیشود و نخواهد شد و بالفعل بعون الله چاره بی چارگی است آنها چون ندارند چاره و غرضی ولیکن چون بندگان سردار و والاتبار تا این دو روزه در تعزیت مرحوم مغفور حاجی جان محمدخان تشریف داشتند تقدیم خدمتی که بیان نکرده ام یعنی هنوز حرفی درست بمیان نیامده حسب الامر بعد از فراغ از مجلس تعزیت شروع بتقدیم این مصلحت باید بکنم و در باب قدری وجه که از مواجب سربازان باقی مانده و بندگان صاحب مهربان مقرر داشته اند که بمحل دیگر حواله شود و درین دو قسط اول بهار برعیت قصبه آزاد جبران تکلیف و تحمیل نشود سمعنا و اطعنا و صدقنا و آمنا و اسلمنا و لوکره المشرکون

هر حکم که بر سرم برانی ...

... حسب الامر صاحبی به میرزا محمدرضای لشکری مرقوم و اعلام شد که چون امر سرباز بالفعل بحضرات خودشان محول و مفوض گردیده در این وقت تنگ زحمت خدام سرکار ندهند و از همان وجوه قسط نخجوان کار سربازان فوج خود را باستحضار و استصواب میرزا محمدرضا راه انداخته زودتر بروند و بسردار برسند و معطل نشوند

و در باب تعرض جماعت روس و تجاوز صالدات آنها ببعضی از محالات سرکار عالی این سفر امری که بیشتر باعث خجالت من از دیر راه افتادن حامل رقیمجات بود همین طول و تفصیل سیول و جواب و ناز و غمزه حضرات بود و چندین بار بحکم و اذن اشرف درین باب ابرام و اصرار شد که جواب صریح از او بگیریم و ممکن نشد آخر متعذر باین شد که هنوز جواب تفلیس نرسیده است والسلام

قائم مقام فراهانی
 
۱۱۰۸۳

قائم مقام فراهانی » منشآت » نامه‌های فارسی » شمارهٔ ۱۱۶ - خطاب به نواب طهماسب میرزا

 

... ایام نواک لاتسل کیف مضت والله مضب باسوء الاحوال

این زمانه غدار ما پر بی انصاف و بی مروت است مگر مهجوری از هم رکابی چاکران شما برای من بس نبود که در آن هنگام حرکت آن طور شعبده بازی کرد و خاطر مبارک را طوری آزرده ساخت که هر کس جز من بود آزرده میفرمودید اما من نوکری را باین شرط نکرده ام که همه وقت عزیز و گرامی و محترم باشم و بقول زن آقا نوروز تاکش بکشمش شده است بترویج قیام برخورد معبس ومخر نطم بنشینم و

کار خود بگذارم گیرم گله ...

... خیر استغفرالله از آقا سهل است از نوکر هم گله نمیکنم

همین نظرک نمیدانید چه غروری بمن میفروشد و چه عتابی بمن میکند بنمک با محک والا چندین سال است شکوه او را به هیچ کس نکرده ام و او تا یک خورده دود در پای دیگ بچشمش میرود چه شکوه ها که نمیکند فکر دیگر بکن از بهر دل آزاری من کاش دسترس بخدمت شماداشتم و روزی هزار بار از زمانه نابکار آن طور ضرب میخوردم از هزار قند و شکر شیرین تر بود با تو مرا سوختن اندر عذاب یعنی خود مرا بسوزاند نه العیاذ بالله طور دیگر این جا نیت من حساب است نه شیخ فدتک نفسی

آقا حسین قلی این بار با من بیگانگی فرمود خرج خودش و یا بوش را بمن و علی محمد رعایت کرد این ها از مقوله عوض اخبار است و بر فرض که گله محسوب کنند واقعا از سنگ و روی نیستم که هیچ الم در من اثر نکند گوشت و پوست و استخوانم آن قدر طاقت در ابنای بشر تو کو از حسینقلی هم گله نکنم آخر تا کی حوصله بکنم

برادر قاضی را هر چه خواستم زود روانه کنم راضی نشد آخر گویا خدمت قاضی همدان رفت شب آخر که خدمتش رسیدم گفتم یا ابوالفضل لاتنم دیگر پای خودش اما این آخرها عجب شاعری شده بود خوب میگفت آتش میوزد قیامت میکرد شما در این باب خوش طالعید از شکر خدا غافل نباید بود خلاف من که بسر شما هر وقت خدمت رسیدم گفتگوی چشمه قصابان و جلود مجال نداد که چشمی واکند دروغ گفته اند که روان تشنه بیاساید از کنار فرات بنده بر لب نیل و جیحون بودم و تشنه برگشتم ...

... بابی انت و امی از گزارش دارالخلافه همه چیز را نوشتید مگر شاهزاده سادات که اسمی ازو در تحریرات سرکار ندیدم و حال آن که همان روزها کشمکش او وملک بوده و بشاهنشاه رسیده من فرستاده بودم چون شوهرش از آستانه امام دور نمیشود خودش هم این جا بیاید او قیل و قال خرج مکه و قرض سابق داشته طهران بودن او آخر مایة مرارت خواهد شد خدا آسان کند دشوار ما را و برخوردار دارین کند شاهزاده خودمان را همان دعای من در پای مرقد مطهر ان شاءالله مستجاب شود بس است دعای شما در باب سهراب خان مستجاب شد و کیف مستجاب فی الواقع از حضیض خاک باوج افلاکش رسانید

اصف الدوله را هم درست دیده بودید دل سوز و غم خوار حضرت والا اوست و جز او نیست اما چون من از سیصد خروار جو و گندم خواسته است از لطف و عنایت های شما دور نمیدانم که اسحق را مأمور فرمایید از مشرف و یتیم ها بگیرد و بدهد و نواب امیرزاده دامت شوکته در باب مال بارگیر مضایقه نفرمایند اما تا خمسه امیدوارم بفضل خدا که غله را آدم های من استغفرالله خرهای من خرج نکرده باشند خدمت اگر دارید یا ندارید دخلی بپروانه نگاری ندارد والسلام

قائم مقام فراهانی
 
۱۱۰۸۴

قائم مقام فراهانی » منشآت » نامه‌های فارسی » شمارهٔ ۱۱۸ - به یکی از امیرزادگان نبشته

 

قربانت شوم پروانه مبارکه رسید و جا داشت که سواد مداد آن را به جای مردمک در چشم ها جا دهم و نقد جان را نثار سطور مشک بار نمایم

خط کاجنحه الطواویس اغتدی ...

قائم مقام فراهانی
 
۱۱۰۸۵

قائم مقام فراهانی » منشآت » نامه‌های فارسی » شمارهٔ ۱۲۲ - خطاب به میرزا محمدعلی آشتیانی

 

کتبت ولم یکن کتابی حاکیا عن عذابی و لا قلمی عن المی و لا مداری عن ودادی و لابنانی عن جنانی ولیس تحضرنی عباره افصح بها عما یعینه قلبی و یحویه صدری فکیف حیلتی فی شرح حالتی و افصاح مقالتی اتودع فی الطرس الرقیق ما فی القلب الحریق ام تدرج نارا من النصب فی بشر من القصب ام یحکی سواد المداد عن سویداء الفو آد ام یکتب بالاصابع ما یکتم فی الاضالع کلاو قد کلت الالسن و عیت الخواطر و بلغت القلوب الحناجر عن شرح مارایت من بعدک و حویت فی بعدک و ایم الله انی لم ادر حقیقه حراره الحزن و غزاره المزن حتی حال بینی و بینک البین و شهدت ما شهدت فی القلب و العین فها انا الان متقلب بین طوفان و نیران جامع بین الماء و النار واقع علی شفا جرف هار

میان آب و آتش مانده حیران ...

... و لعمری انی اری من هجرک مایرویه الناس من طیران الروح و طوفان نوح و لوکان لی صبرا کصبرا ایوب وطاقه کطاقه یعقوب و حلم کحلم ابراهیم و احتمال کاحتمال شعیب فما اقدر بعد ذالک علی احتمال فقد و صالک و اشتیاق غره جمالک و ان لم اجمع خصایل النبوه فقد جمعت شمایل الفتوه و علیک بالرحم و المروه ارحم علی بروح فیک قد تلفت بعد الفراق فهذا آخرالرمق

مخدوم من امشب که نمیدانم کدام شب هفته است و چند ساعت از دسته رفته مجلس انسی آراسته بل محفل قدسی پیراسته داریم و جمعی از مخادیم و احباب تشریف شریف دارند که هر چه در دنیا و عقبی مامول دل ها و جان ها است در فیض خدمت و نیل صحبت ایشان است و بس و در اسباب بسط و صحبت و عیش و عشرت به هیچ وجه نقص و ناتمامی نیست مگر فرقت ملازمان سامی که گویا مجمع ما بی مقدم شما سپهری بی فروغ مهر است و جمعی بحضور شمع و گلشنی بی وجود گلبن و عقدی بی رابطه نظم و سلکی بی واسطه عقد و کعبه بی منی و مشعر و جنتی بی تسنیم و کوثر و کفی بالله شهیدا آن چه عرض کرده ام نه اغراق منشیانه است ونه تکلف شاعرانه نه از قبیل خصوصیت های اهل زمانه و به جان عزیز شما که این بار دوری حضور شما دخلی بهر بار ندارد و تاثیری در دل و جان ناتوان کرده که فوقی بر آن ممکن و مقدور نیست

مدت ها بود که روز شب و گاه و بی گاه با هم بودیم و بمعاشرت یک دیگر خویی داشتیم و اکنون که چشم بد روزگار نگذاشت بیک بار ترک عادت و سلب ارادت کردن خیلکی دشوار است و بسیار ناگوار است

لست اقدر علی کتمان حبی ولا املک عنان قلبی یزید فی الحب وجدا علی وجد و یجزنی القلب فی الغور و النجد و ان امکننی ما امکن القلب من التزام حضرتک و الدوام فی الاتصال بخدمتک لدمت فی العیش و السرور و لا اخشی الموت و النشور و عشت حیا و ریا فی ظلال رافتک من زلال صحبتک و ارجو من عاجل وصلک و ان تمسح بی من صنیع یراعتک ما تشتهی الانفس و تلذ الاعین و ان لاتحر منی بعذر تراکم الشواغل عن نیل صحایف الرسایل کی یرتع ناظری و خاطری بعد ما قاسیتهما و آذیتهما بطول الرمد و فرط الکمد فی جنات ذوات بهجات عقبه الریاض غدقه الحیاض معطره الشمایل مقطره الخمایل مغرده الحمایم مورده النسایم و ارجوالله ربی و ربک ان یجمع بینی و بینک فی اقرب الاوقات علی احسن الاتفاقات و یدیم السرور لی بلقایک صحتک و صحبتک والسلام خیرختام

قائم مقام فراهانی
 
۱۱۰۸۶

قائم مقام فراهانی » منشآت » نامه‌های فارسی » شمارهٔ ۱۲۳ - خطاب به خاکپای خاقان مغفور

 

عرضه داشت کمترین غلام جان نثار عباس قاجار بموقف بار یافتگان حضور ساطع النور شاهنشاه جم جاه جهان پناه سایه رحمت یزدان مایة رافت سبحان پادشاه عادل باذل شهریار ابرکف دریادل خدیو معدلت پرور داور مرحمت گستر قبلة عالم و عالمیان روحی و روح العالمین فداه میرساند که بعد از آن که غلام فدوی تکیه به تایید آلهی و طالع بی زوال شاهنشاهی کرده ار سنگر نادری بمحاصره خبوشان رفت عالیجاه سهراب خان سرتیپ را با سربازان شقاقی و مراغه وتفنگ چیان قایین و نشابوری و جمعی سواره و چند عراده توپ بدروازه مشهد نشاند و خود با بقیه سرباز و سوار وتوپخانه بدروازه شیروان نشست و افواج قاهره سرباز را از هر طرف بکندن مارپیچ و بردن نقب و پیش بردن سنگر و پر کردن خندق مأمور داشت و غلام زاده درگاه آسمان جاه قهرمان میرزا را بعد از ورود از سبزوار با عالیجاه محمدرضا خان بر سر آنها گماشت

از آن طرف عالیجاه سهراب خان بمهندسی موسیو بروسکی مهندس سنگرهای سربازان شقاقی را از سه جا بکنار خندق برد و سنگر سربازان مراغه را بسرهنگی عالیجاه حسین پادشای مقدم بده زرعی دروازه مشهد رساند و سنگر دیگر به عالیجاهان امیر اسدالله خان خزیمه حاکم قایین و میرزا حسین خان در ورودی سرکرده نشابوری محول کرد در این طرف عالیجاهان حاجی قاسم خان سرتیپ فوج خاصه و محمدعلی بیک بیات ماکو سرهنگ فوج دویم بمهندسی مستر پیگ انگلیس و سعی مستر شی سنگرهای خود را از چند جا بخندق رساندند از هر جانب توپ ها در سنگرها گذاشته شد نقب ها بمیان خندق رسید برج و بدنه یک طرف قلعه بضرب توپ های بزرگ با زمین یکسان شد خمپاره کار را بر محصورین تنگ کرد و خانه بسیاری خراب شد زیاده از یک هزار و پانصد نفر بزرگ و کوچک بضرب گلوله خمپاره و توپ در شهر بقتل رسید توپ و شمخالی که داشتند بی فایده و ثمر شد جمعیت هایی که چند بار روز و شب بر سر سنگر عالیجاه سهراب خان هجوم کردند مغلوب و مقهور برگشتند چنان که جمعی از آنها خود را از صدمه سپاه منصور بخندق انداختند جنگ از لب خندق و پشت خاک ریز بمیان خندق کشید و سه شب متوالی از غروب افتاب تا طلوع صبح جنگ بود کار از توپ و تفنگ بکارد و نیزه و سنگ انجامید مقارن این احوال مرحمت های شاهنشاه عالم پناه روحنا و روح العالمین فداه پی در پی ظاهر شد پول و خلعت شاهانه رسید سواره و پیاده فوج فوج وارد گشت یاس و پریشانی محصورین و شوق و امیدواری خدمتگزاران زیاده شد محصورین از جنگ خندق و خرابی دیوار و ضرب گلوله توپ و خمپاره و انباشتن خندق و بسته شدن دروازه باضطراب افتادند و بنای شورش گذاشتند رضاقلی خان اول عزم فرار کرده چون از هیچ طرف راهی نیافت عالیجاه نجف علی خان را که پیشتر از او به اردو آمده و طوق بندگی بگردن گرفته بود و واسطه عفو تقصیر کرد و خواهش کرد که برای اطمینان او و اهالی شهر که مال و جان خود را عرضه تلف نموده بودند فدوی دولت قاهره جناب قایم مقام او را و مردم را آسوده دارد و نزد این غلام آرد – این غلام خواهش او را قبول نکرده آخرالامر رضاقلیخان لابد و ناچار با هزار تشویش و اضطراب بلباس مبدل از قلعه بیرون آمده خود را بچادر فدوی دولت قاهره قایم مقام انداخته و او را شفیع خود ساخته و امروز که جمعه هجدهم است مشارالیه سرافکنده و شرمسار با هزار عجز و انکسار باتفاق قایم مقام شمشیر بر گردن خود را بپای اسب خورشید مرحمتی شاهنشاه روح العالمین فداه انداخت بالفعل او مغلوب و مقهور خایب و خاسر در اردوست و برج و باره شهر سپرده غازیان منصور و شوکت دولت روزافزون بمیامن اقبال بی زوال اعلی حضرت خسرو بی همال بر همه دور و نزدیک خصوصا افغان و خراسانی که همه آنها حضور دارند آشکار گشت و برای ابلاغ این خبر عالیجاه مقرب الحضرت محمدطاهر خان روانه آستان همایون شد و مفصل اوضاع ایام محاصره بعرض او محول گردید

غلام فدوی کمتر چاکری دولت قاهره میباشد و آن چه شده بفضل خدا و امداد بخت بلند سایه خدا میداند و دامن جان نثاری بر کمر زده بهر خدمت که مقرر گردد چاکرانه معمول خواهد شد الامر الاشرف الاقدس الارفع الاعلی مطاع ...

قائم مقام فراهانی
 
۱۱۰۸۷

قائم مقام فراهانی » منشآت » دیباچه‌ها » دیباچه یکم

 

... علمش تقاضای معلومات نمود عالم صفات پدید آورد یعنی قدرت بروز کرد پس از تجلی ذات اشعه صفات صوت اسماء جلوه گر گردید هوالاول والاخر و الباطن و الظاهر

ذاتش عین وجود است عینش عین شهود جلوه کمال وحدت از عشوه شهود کثرت است و قوام نفس کثرت بدوام ذات وحدت عرش رحمن بر قوایم اربع قرار گرفت نور یزدان از هیاکل امکان ظهور یافت الرحمن علی العرش استوی و هو بالافق الاعلی از اطلاق بتقلید آمد از احاطه بتجدید رسید نسیم فیض از جهه فضل در جنبش آمد شعاع وجود بر بقاع شهود تابش گرفت عوالم امروز خلق پیدا شد حقایق جزو و کل هویدا گشت الاله الخلق و الامر فتبارک الله احسن الخالقین گوهر عقل از عالم امر پدید آورد مایة نفس از سایه عقل شهود یافت طبع ظل نفس شد و جسم از طبع حاصل آمد طبایع اجسام بحکم ضرورت از هیولا صورت ترکیب یافت و عوالم ایجادبدین وضع و اسلوب نظم و ترتیب پذیرفت و اجرام منتج موالید سه گانه شد و موجب انتظام زمانه پس از جمله موالید ثلاث جنس حیوان اکمل اجناس شد که قوة احساس داشت و نوع انسان اشرف انواع گشت که علت ابداع بود

بالجمله چون اراده ازلی بر این بود که نخل امکان ببار آید و باغ کیهان بیاراید حقیقت انسانی موجود شد و کنز مخفی مشهود گشت و از خود وجودی قابل آمد مدرک کلیات جامع متقابلات که مخزن اسرار غیب و شهود شد و مطلع انوار قدس و انس گردید عالم کبیر در جرم صغیر نهادند و نقش قضا و طلسم تقدیر کردند آینه صفات کمال گردید و گنجینه جمال و جلال عشوه جمالش برهبری وپیشوایی شد جلوه جلالش سروری و پادشاهی رهبران پاک بعالم خاک تشریف دادند سروران ملک بعرصه دهر قدم نهادند پیشوایان هادی راه دین گشتند پادشاهان حامی خلق زمین بهر سو غلغل هدایت انداخته شد و هر جا رایت حمایت افراخته در هر عهد و عصر هم چنان پیشوای خلق خاص پیغمبری بود و پاس داری ملک با خدیوی و سروری تا نوبت نبوت بخواجه کاینات و اشرف موجودات رسید و علت کیهان و معنی گنج پنهان آشکار گردید دور عالم که در عهد آدم بمثابه نهالی تازه بود عمری در منهل نشو قامت رشد بیفراخت و پایه بیخ دین قوی ساخت تا شاخ شکوه در کاخ شهود بگسترد و غصن نما بر اوج سما بر کشید و چون وقت آن رسید که شیوه زیب و فر دهد رونق برک و بر افزاید عهد جناب خاتم بود و فصل بهار عالم رهبران پیش که راه آیین و کیش بخلق جهان نمودند به منزله پیشکاری بودند که تمهید قدوم سلطان کند و تنطیف بساط ایوان دهد پس چون صفه پیشگاه پیراسته شد و مسند تاج و گاه آراسته گشت خسرو ملک ثری و پرتو نور هدی و خواجه ارض و سما و سرور هر دو سرا محمد محمود مصطفی علیه آلاف التحیه و الثنا که مهمتر پیشوایان است و رهبر ره نمایان و سلطان انبیای رسل و سالار هادیان سبل و مبعوث بر جن و انس و جزو و کل پای فتوت بگاه نبوت نهاد و مسند رسالت بمقدم جلالت بیاراست دور جهان در عهد سعیدش حد کمال داشت و جمله ذرات کون اعم از نیک و بد چنان در عهد خود تکمیل سعادت و تتمیم شقاوت کرده بودند که تقدیم اصلاح و ترتیب جز بوجودی اتم واکمل و شهودی اجل و اجمل صورت نمیبست لاجرم حکمت خدایی و رحمت کبریایی مقتضی شد که خواجه گیتی خود بملک خویش گذر کرد و بر حال رعیت نظر حضرتش حجت قاطعه بود و حقیقت جامعه و رحمت عامه و کلمه تامه پادشاهی ظاهر با بینوایی باطن جمع داشت و ریاست نبوی با اسباب خسروی قرین فرمود رسم دویی و جدایی که از دیرباز بآیین جنبه جلالی و جمالی بود برانداخت قهرش عین رحمت شد و مهرش محض حکمت لطف و خشمش را معنی یکی بود و بصورت فرق اندکی بنفس طاهر و رنگ ظاهر سلطنت عدل کردی و به حکم باطن تربیت عقل نمودی و در هر حال از تعلیم حکم و احکام و تهذیب عقول و افهام ذاهل نبودی تا قانون معاش و معاد اسرار ابداع و ایجاد را باشارت امر و نهی دلایل تنزیل و وحی تعلیم خلق جهان کرد و چندان که شایست باعلان راز نهان موج ها از بحر حقایق اوج گرفت سیل ها از موج معارف بپا خاست که هر کس در خور بخت خویش بهری از آن برد و نهری روان کرد کافران پلید و مومنان سعید را که در پایه صدق و نفاق غایت استعداد و استحقاق بود چنان عرضه ترتیب ساخت که این مالک درجات عالیه شد و آن هالک درکات هاویه فریق فی الجنه و فریق فی السعیر قومی پاداش سرور از حجاب حضور گرفتند و قومی بی واسطه غیر بر رتبه خیر رسیدند و چون حق تربیت ادا شد و ظرف جمیع خلایق از ماء معین حقایق درخور وسع ممتلی ساخت وعده روز وصل رسید و نوبت رجوع باصل آمد و از آن بسبب چندی که خسرو بارگاه ولایت کشور سلطنت و هدایت در زیر نگین داشت و منت رهبری وحمایت بر خلق زمین باز سلطنت ظاهر و باطن مجموع بود و حجاب فرق مابین جمال و جلال مرفوع ولیکن در سایر اوقات همان ماده جنگ و جدال که باقتضای ذات مابین این دو وصف بود عود نموده سنگ تفرقه در میان افتاد و رحمت جمالی از سطوت جلالی بر کران شد چه تا موکب شریف نبوت از ساحت دنیا بجنت علیا خرامید اصحاب شقاق اسباب نفاق فراهم کرده حق خلافت غصب کردند و رایت خلاف حق نصب بعد از آن این شیوه شوم و عادت مذموم چنان ساری و سایر گشت که ایمه طاهرین سلام الله علیهم اجمعین با آن که شافع روز جزا بودند و شقه رایت غرا و قلاب قدر وقهار قضا و عترت مصطفی ص و اشبال مرتضی ع باز هر یک در هر عهد که گاه امامت بکام کرامت سپردند بموجب اقتضای زمانه از تخت و ملک کرانه گزیده بملکت اباطن اکتفا کردند و از سلطنت ظاهر اختفا

نخست حضرت مجتبی ذیل طاهر بر ملک ظاهر افشانده حضرتش هادی مطلق شد و زاده هند خلیفه ناحق پس مسند خلافت از آل ابی طالب ع بدست غاصب افتاد و یک چند سیاست ملک و ریاست باس بآل امیه و عباس بود صاحب عهد و عصر نیز باقتضای حکمت التزام غیبت فرمود امارات ایمان و اسلام که میراث خواجه انام بود بلغه ترک و تازی شد و نام ناموس پادشاهی در ورطه تباهی افتاد گاهی شورش عرب بود و گاه فترت عجم و گاه فتنة ترک و دیلم نه از شرم و ادب نام و نشان ماند نه از رسم کیان اسمی در میان ملک عجم راه عدم گرفت خیل عرب حفظ ادب نکرد لشکر ترک فتنة سترگ برآورد هر کجا سرکشی بود دعوی سروری کرد بهره خودسری برد هر کجا کهتری بود پایه مهتری خواست و رتبه برتری جست مردم بی ادب را حرص و طمع بجایی رسید که بنده چند غاصب ملک خداوندی گشت و چاکری چند صاحب تخت سروری شد ناکسان چشم پلید از کحل حیا بشستند و بر مستند خواجگان نشستند کشتی ملک در گرداب فتن افتاد و خاتم جم در دست اهرمن زاغ و زغن در باغ چمن راه یافت دور زمن با رنج و محن خو گرفت کار گیتی در اضطراب آمد ملک و ملت در اختلال افتاد دیده روزگار در راه انتظار بود و شوق و ولع بیفزود که باز گوهری جامع و خلقتی کامل از عالم غیب ظهور نماید که بحکم جامعیت وکمال نزاع جلال جمال رفع کند و شهریاری باطن با تاج داری ظاهر جمع خسرو ملک صورت و معنی باشد و مالک رق دنیا و عقبی و وارث حق ملک و ملت و ناظم دین و دولت و صاحب تخت وتاج کیان شود و نایب صاحب عصر و زمان عمرها سودای این خیال نقش ضمیر زمانه بود تا تیر مراد بر نشانه آمد و حکمت الهی را اقتضا کرد که بار دیگر ابر فیض و احسان از بحر فضل بی چون مایة ور شود و باران رحمت عام بر مزارع ارواح و اجسام بارد پس طینتی شریف که در عهد ازل بر وجه اجل از ماء معین رحمت با دست و بنان قدرت تخمیر یافته بود و انوار جمالش بر عرش برین تافته از صقع خلوت قدس بصدر محفل انس در آورده مشکوه پرتو دانش کردند و مرآت صفات شاهد قدس که از دیده غیر در پرده غیب بود عشوه خودنمایی کرد و قامت دلربایی بیفراخت رحمت حق که از جمله جهان چهره نهان داشت سایه شهود بر ساحت وجود بینداخت گلشن طور گلبن نور بپرورد وادی ایمن نخله روشن برآورد شمع احسان در جمع انسان بیفروخت آب حیوان در جوی امکان بیامد نور یزدان از عرش رحمان بتابید جنت موعود شاهد و مشهود شد رحمت معهود ظاهر و معلوم گشت شهریار زمان و زمین مرزبان دنیا و دین پرتو ذات حق صورت جمال مطلق آیت قدس وجود غایت قوس سعود سلطان انفس و آفاق عنوان مصحف اخلاق سایه لطف خدا مایة جود وندی آیه فتح و علاء فتحعلی شاه قاجار که عدل مصور است و عقل منور و نفس موید و روح مجرد مقدم پاک بعالم خاک نهاده بخت تاج و تخت بیفراخت و صدر جاه و قدر بیاراست

الیوم انجزت الآمال ما وعدا

و کوکب المجد فی افق العلی صعدا

جهان و خلق جهان را کام دل حاصل شد زمین و دور زمان را عیش و طرب شامل گشت قدر مرکز خاک از اوج طارم افلاک در گذشت عالم حس و تکوین بر عالم قدس و تجرید بنازید مزاج زمانه تغییر کرد جهان خراب تعمیر یافت چرخ فرتوت را عهد جوانی تازه شد زال گیتی چهره صباحت غازه کرد گلبن دهر گل های امل ببار آورد گلشن روزگار را موسم نوبهار آمد شاخ شوکت که برگ ریز بود عطر بیز گشت باغ دولت که عرضه برد بود عرصه ورد گردید ملک و ملت از دست غیر درآمد غوغای زاغ از صحن باغ بیفتاد باغ گل خاص بلبل شد و شاخ سرو جای تذرو و اختران را چندان پرتو روشنایی بود که مهر رخشان فروغ دهد خسروان را چندان دعوی پادشاهی بود که شاه گیتی ظهور کند اکنون زیور تاج و گاه بجلوه فروجاه خدیوی است که شاه همه عالم است و ماه بنی آدم مهتر نیکوان است و خسرو خسروان و خواجه تاج داران و خاتم شهریاران دور فلک بنده اوست جان جهان زنده باوست مطلع قدر را بدر تمام است صاحب عصر را نایب عام نیابت ایام کند حراست ایام فرماید خنگ گردون را رام سازد توسن دهر را لگام آرد والسلام

قائم مقام فراهانی
 
۱۱۰۸۸

قائم مقام فراهانی » منشآت » دیباچه‌ها » دیباچه سیم

 

... و الساده من ولده القاده من بعده

اما بعد بر ضمیر منبر ارباب یقین پوشیده و پنهان نیست و در کتب اخبار و سیر مذکور و مضبوط است و رسایل ارباب فضایل شاهد و مشهود که بعد از غروب آفتاب رسالت آرای علمای امت در مسیله امامت مختلف شد و ترجیح عقاید نصب و خفض مقصور ضمایر و مقصود خواطر گشت و تا حال که یک هزار و دویست و سی و دو است کمتر اتفاق افتاده که خصمی از اهل شقاق را در باب نبوت حضرت خاتم الانبیاء علیه آلاف التحیه و الثناء مجال انکاری و زبان گفتاری باشد و دراین باب بایراد جوابی وتالیف کتابی حاجت افتد

لهذا هر یک از علمای راشدین و حکمای متقدمین که فصلی در علم دین نگاشته اند و متون صحایف بفنون ظرایف مشحون داشته در تحقیق این مسیله طریق ایجاز و اقتصار پیش گرفته روشنی روز و تابش مهر جهان افروز را که خود روشن تر از هر دلیل وموجب ایضاح هر سبیل است محتاج بدلیل اظهر و ایضاحی دیگر ندانسته اند و شاید در آن عهد و زمان عیار طبایع و افهام و بازار علوم و آداب بدین حد فاسد و کاسد نبوده که مدعیان ذوق سلیم را فرق مابین کتاب خالق وکلام خلایق ممکن و مقدور نباشد ومعجز مبین در مصحف متین به برهان شهود شاهد و مشهود نبینند و لکن در این عهد و ایام بمرور شهور اعوام رسوم علوم واسباب آداب بکلی مهمل و مندرس مانده و فهم مدرک با وهم مهلک مشتبه وملتبس شده علم معانی را دور جوانی گذشته است و فن بدیع را فصل ربیع منقضی گشته نه از رسم بیان اسمی در میان است نه از قواعد حکمت و کلام حرفی در زبان چهره فصاحت هر قدر جلوه صباحت کند موقع قبولی نخواهد یافت و شاهد عبارت هر چند حلیه بلاغت پوشد مورد التفاتی نخواهد گشت و جایی که ذوق طبایع مردم زمانه از درک صنایع ظاهر بقاصر آید ظاهر است که در فهم معجزات تنزیل و کشف بواطن تفسیر تاویل چگونه خواهد بود و هر که لطف عبارت نداند حسن اشارت چه داند

پس در شرح دلایل معجزات و اثبات نبوت سید کاینات صلی الله علیه و آله مزید نبیین و تفصیلی ضرور است که هم کاشف استار حقایق و اسرار باشد و هم نزدیک بفهم مردم روزگار تا صورت استقامت این طریقت بر وجه حقیقت بر مرآت ضمیر عارف و عامی در بادی نظر ظاهر و جلوه گر گردد و هیچ کس را از مسلمان و کافر و مصدق و منکر بیم خطره وشبهتی و راه دعوی و حجتی نماند حق جل و علا حضرت خاتم الانبیاء صلی الله علیه و آله را از سایر پیغمبران بایتان معجزه باقیه مخصوصه ممتاز کرده و مصحف پاک را در عالم خاک چون شمع در جمع و مهر بر سپهر بطرزی لامع و ساطع نموده که پرتو نور و جلوه ظهور آن در دیده هیچ ناظر و صفحه هیچ خاطر پوشیده و پنهان نمیتواند بود و تا آخر این عهد وزمان این معجزه مبین در ساحت زمین خواهد ماند و بر خلق جهان اتمام حجت و ایضاح محجت خواهد کرد و این نکتة مقرر است که اگر دیده اعمی چهره بیضا نبیند یا سمع اصم سجع نغم نیابد یا مشام مزکوم از عرف مشموم محروم ماند نه از نقص نور شمس و آهنگ چنگ و نافه مشک است بل بواسطه علتی در آلات حواس و قوی است که موجب حرمان گردد و چاره و درمان خواهد ولی از گردش های زمانه دور نیست که بالمثل ضریری عدیم البصر بر انکار شمس و قمر حجت کند و بوهم گمراه خویش طریق جدل پیش گیرد و اباطیل چند که مایة تمسخر و ریشخند است در حضرت ناقدان بصیر و ناظران خبیر عرض دهد و بر اثبات وجود مهر و ماه گواه خواهد چنان که در همین اوقات یک نفر پادری انگلیس هنری مارتن نام که با دین مبین اسلام حقدی تمام داشت بقصد مکر و دستان از ممالک انگلستان بدارالملک فارس نقل و تحویلی کرده چندی در صحبت علمای آن دیار بسر برد و اظهار میل بشریعت اسلام را بهانه ساخته برسم استدعا و استفاده زاهدی ساده را بر این داشت که شرحی بر اثبات نبوت خاصه مرقوم دارد و حقیقت طریقه اسلامیه را بر او مدلل و معلوم سازد تا در شعار ملت اسلام در آید و از باطل بحق گراید زاهد مزبور نیز باقتضای زاهد التزام جهدی نموده دفتری پریشان از اخبار قدما و اقوال علما جمع کرد که حالی وصمت تفریق را آماده بود و خصم منافق کار خود را با مراددل موافق دیده بیک بار پرده از روی کار برگرفت و بذل کید و کد در باب بحث و رد نموده و شرحی بر خلاف قاعده و ضابطه از اساطیر جدل و مغالطه پرداخت و در ممالک اسلام سایر و منتشر ساخت و هیچ یک از علماء اعلام ترهات او را در خور التفات و حرف ناصواب را قابل رد و جواب ندیده صمت و سکوت را اصلح و انسب دانستند تا حقیقت این ماجرا بواسطه پیشکاران پیشگاه در پایه تخت خدیو فیروزبخت خسرو دنیا و دین شهریار زمان و زمین آسمان عقل و عدل آفتاب فضل و بذل ابر نیسان بر و احسان سد طوفان کفر و کفران تاج و هاج شوکت و دولت بحر مواج نعمت ونقمت سایه رحمت و رافت اله شاهنشاه اسلام پناه فتحعلی شاه که تاابد تخت و بختش پاینده باد و عمر و ملکش فزاینده معروض شد غیرت دین داری و با همت شهریاری قرین گشته بر حسیب امر واشارت همایون تکلیف تحقیق این مسیله بر کافه افاضل و زمره ارباب فضایل رفت و قرعه این فال بنام حکیم عهد و وحید عصر و دانای جهان و بینای نهان استاد حکمت ربانی ارشاد طاعت یزدانی تاج الحاج محمد رضای همدانی افتاد که هم منطق قول فصل بود و هم مجمع فرع و اصل و هم صارم بحث و جدل و هم عارف ملل و نحل ولیت شعری بای نطق و لسان و ای بنان و بیان اخکی و اکتب نبذا و جزء امن کماله و خصاله و فضله و افضاله و هی مما لاتدرکها اللخط و لا یجمعها اللفظ و لاتدج فی العباره و لا تشرح بالاشاره تجل عن التمثیل و یزید علی التفصیل و لا ادری کیف اصنع واحتال فی هذه الحال الا انی افنع بقلیل عن قلیل و اقتدی بحکم ماقبل مالایدرک کله لایترک کله اقول عارفا فاحد نفسی معترفا به قصوری و عجزی انه عالم العلوم و سماءالنجوم و شمس الفلسفه و نفس المعرفه و معجزه الدهر و استاد الکل و منقبه الفضل و معراج العقل و منهاج العدل ومقیاس الفواید انفاسه کالنفس اذا تصفت و القلب اذا تانس و الروح اذا تقدس و الصبح اذا تنفس والاخلاق یحیکیها الصبح لو لایتبعه الروح والورد لو لا تخدشه الریاح و المسک لولا یعرضه السواد و الدر لولا یدرکه النفاد

والهمم کانها الژبحرالخضم والسیل العرم لبحر فی انقلابه والسیل فی اضطرابه و لشمایل کانها طلایع الشمس فی مطلع الفجر و مخایل البدر فی لیله القدر لولا برحت الشمس عن بیت الشرف و ععری البدر عن و سمه الکلف والعمری لیس ماکتبت بالغا بوصف کنهه لایقا لعز وجهه بل هو ضرب من ضروب المثل و شان من شیون الکسل اشبه صفاته بشیء ثم انزه ذاته عنه و ما زلت مترد دافی رایی متحیرا فی امری متقلبا بین التشبیه و التنزیه التجنیس و التقدیس ...

... و ان تک تاخذ العاصی فهذالسانی و البراعه و البیان

و من یهوی الوقوف والاطلاع بکمال فضل مولانا الجلیل وعلو مقامه فلینظر الی نتایج طبعه و نسایج اقلامنه و قد کفاه ادام الله بقایه فی کمال فطنته و جلال قدرته ما اورده فی طی صحیفتین شریفتین بکاد ان یکونا للدین بمنزله العینین و یقوما للدهر مقام النیرین یثبت فیهما النبوه الخاصه و العامه بالدلایل العقلیه التامه واآیات المرویه المرییه فی الکتب السماویه والاخبار الصادقه الثابته فی الصحف السابقه

منهما ما سطرها اولا بامرالسطان فی نقص اساطیر القسیس و محو اباطیل الابلیس حاجا علی الخصم بمساوی حججه سادا علیه فرجه و مخرجه رادا الیه نباله راشفا علیه نصاله فسود وجه المنکر بتسویدها و اکدالزامه بتاکیدها و تشیدها و امسی القسیس کانه من رجوم تهوی النجوم فیتبعها شهاب ثاقب من سماء ذات کواکب او ثعلب عدل عن مسلکه و جره الاجل ای مهلکه فاجترا الی الضرغام فی الآجام و لم یعرف حد نفسه حتی توارته الثری فی رمسه ...

... با شیر پنجه کردی و دیی سزای خویش

و بالجمله رساله اولین که غیرت رسایل اولین و آخرین بود بر وجهی که از آسیب نقص هر حاسد و بغض هر معاند مصون و مأمون باشد سمت اکمال و اتمام یافت و چون قبل از اتمام آن پادری ملعون در قعر سقر ماوا و مقر گزیده بود بواسطه سفرای ملت عیسوی چون رعب شوکت خسروی در اقطار بلاد کفر سایر گشته ارکان شرک و شقاق را در تزلزل آورد و عجز علمای نصاری از جرح و قدح ان ظاهر و آشکار شد و خاطر وحی مظاهر شاهنشاه اسلام پناه را که حافظ دین اله و حارس ملک یقین و حافظ شرع سیدالمرسلین است شوق و میل کامل بتتمیم ذیل این مسایل حاصل آمد و بتکلیف کلک حکیم عهد اشارت راند که به نحوی که خط محور و بطلان بر لوح رسایل منکران کشد رقم اثبات و احکامی بر صفحه عقاید اهل اسلام زند چنان که بر رد کتاب پادری جوابی یا صواب گفته است و غبار کید و کین از ریاض دین مبین رفته کتابی دیگر در شرح دلایل اعجاز و اثبات نوبت خاص مرقوم دارد

پس بار دیگر عالم علوم آداب را رونق عهد شباب باز آمد وگلشن فضل و بلاغت را حسن و طراوت افزود طبع فصاحت رسم سماحت تازه کرد سحاب حکمت باران رحمت ببارید شعله طور جلوه ظهور گرفت پنجه موسی لمعه بیضا نمود مریم منطق عیسی مصدق آورد و جبرییل امین معجزات مبین در رساند خامة استاد روزگار حدت ضرب ذوالفقار آشکار ساخته آتشی تازه در خرمن کفر و عناد در انداخت و به ترقیم کتاب مجدد پرداخت که هم تتمیم رساله سابقه است و هم تحقیق عقاید صادقه شعر

لله در صحیفه تهدی الوری ...

... شرفت برشح انامل الاستاد

و چون اشتهار و انتشار این رسایل و مسایل در بلاد ثغور اصلح و اصوب بود و بنکایت اعدای دین مبین اقرب و انسب مواکب دانای جهان باشارت دارای مهان چون نور وجود در قوس عروج و شمس سماء در طی بروج از ملک عراق بثغر آذربایجان تشریف قدوم بخشید و در حضرت نیابت سلطنت که مربع دین و مشرع شرع و مکمن دولت و مامن ملت است چون نقطه رأس در خانه شمس و درخت طوبی در روضه خلد بسط ظل افاضت و بذل نور افادت فرمود تا مبانی کتاب ثانی که ثانی ترکیب مثانی است بیمن همت و فرط جهد ملک زاده ولی عهد که یاور ملک و داور عهد و امان زمان وپناه جهان و نیروی ظفر و بازوی خطر و غایت عنایت باری و آیت شمایل شهریاری است البدر الشاهد و الشمس الجاهد و اللیث الصایل و الغیث الهاطل ناصرالاسلام منصور الاعلام شاهرالاسیاف مشهور الاعطاف ناظرالجود و المعدله منظور الملک و المملکه معهودالوفا مفقودالجفا منشورالندی مقهورالعدی الغازی فی سبیل الله عباس میرزا لازال للدین حامیا و للکفر ما حیا وللملک حارسا و للخلق سایسا سمت اتمام و اختتام پذیرفت وصیت این نام نیک چون دور دولت مدید تا آخر عهد و زمان در بسیط زمین و بساط جهان ماند و این بنده که بر حسب امر والا بتحریر فهرست کتاب و ترتیب فصول و ابواب مأمور بود ملخص مطالب را بموجب تفصیل معین و مشخص نموده در سلک کلک کشید و الله المستعان و هو نعم الوکیل

والسلام

قائم مقام فراهانی
 
۱۱۰۸۹

قائم مقام فراهانی » منشآت » دیباچه‌ها » دیباچه چهارم

 

لک الحمد یا ذلامجد والجود والعلی

تبارکت تعطی من تشاء و تمنع

ملکا ما را از دام هوا رهایی ده و براه هدی رهنمایی کن همه بغفلت خفته ایم و به حیرت آشفته به کرامت مددی فرست به عنایت نظری فرمای که کاری از دست رفته داریم و پایی در گل فرو مانده مدت عمر عزیز منقضی شد فرصت وقت شریف مغتنم نیامد

اکنون شب فراق در پیش است و روز تلاق در پی نه بضاعت طاعتی در کف میبینیم نه توفیق عبادت در خود جهانی گناه آوردیم و در تو پناه امن یجیب المضطر ادا دعاه کیف تویسنا من عطایک و انت تامرنا بدعایک وسپاس و ستایش ترا در خور است که مشت خاک را جان پاک دادی گوهر دل در پیکر گل نهادی خرد را در عالم جان مالک امر و فرمان کردی دانش را در ملک خرد مطاع و مبسوط الید داشتی پس مایة توانایی مرتب نمودی که پنجه دانش قوی کند و احکام خود بامضاء رساند تا حدود حواس و قوا از هجوم هوس و هوا محفوظ ماند و خانه دل از تعرض بیگانه محروس سبحانک رب البیت تبارکت و تعالیت و هر یکی از این ها برای ما نعمتی است و ما را از تو منتی که شکر آن در بیان نگنجد و شرح آن بزبان نیاید یا رب چنان که نعمت روان عطا کردی مکنت توانایی کرامت فرمای که شکر نعمت ها گزاریم و باب رحمت ها گشاییم یا الهی و ربی و سیدی همه را چشم امید بدرگاه تو باز است و دست نیاز برحمت تو دراز ما بندگان عاصی که

بر لوح معاصی خط عذری نه کشیدیم ...

... همه از تو فضل و مکرمت زیبد و از ما عجز و مسکنت از عبد ذلیل جز خطا نیاید بر رب جلیل جز عطا نشاید عبادت بندگان عذر و پوزش است خاصه خداوندان عفو و بخشش

باران عفو باربر این کشت سال ها است

تا بر امید وعده باران نشسته ایم

نه از وعد رحمت مأیوس میتوان بود نه از وعید نقمت مأمون میتوان شد بیک سو کاخ غفاری افراخته اند و یک سو نار قهاری افروخته و از هر طرف غلغل ان الابرار لفی نعیم – و ان الفجار لفی حجیم انداخته قومی بعشوه عاجل در عیشند و قومی بوعده آجل در طیش دل ها در هوس دنیا بسته تن ها در طلب عقبی خسته خنک آن که زین هر دو رسته دارد و دل بیاد یکی پیوسته ...

... فالحمدلله الذی هدانا لهذا و ماکنا لنهتدی لولا ان هداناالله الهم ارزقنا شفاعتهم و احشرنا معهم و فی زمرتهم و ادخلنا فی کل خیر ادخلتهم و اخرجنا من کل سوء اخرجتهم منه بحقک و بحقهم صلواتک علیه و علیهم اجمعین الی یوم الدین والسلام علی من اتبع الهدی

بر روان ارباب هوش پوشیده نخواهد بود که حاصل آفرینش خلق جز پرستش و شناسایی حق نیست و هر مولود که نخست بوجود آید هم چنان بر فطرت اصلی باقی است تا خواص حواس جلوه بروز کندو سمع و بصر خاصیت و اثر نماید پس در آن حال طبع کودک بمثابه لوحی ساده و قبول هر نقشی را آماده باشد و هر چه بیند وشنود بی تکلف ضبط کند و بتدریج انسی بدان گیرد که ب منزله ملکه راسخه و طبیعت ثانیه گردد و از این جاست که اغلب عباد را مدار اعتقاد بر تاسی آباء و اجداد است و اکثر کاسب وجه معاشند نه طالب علم معاد قومی که از امر دنیا بعلم دین مشغول شوند هم بعضی هنوز علم از جهل ندانسته مجهولی چند معلوم شمارند و دام فریبی بدست آرند که خاطر مریدان صید کنند و دل های ساده بقید آرند و بعضی که در راه طلب گامی فشرده راه تحصیل پیش گیرند و رسم تعطیل فرو گذارند و نیز بیشتر آن است که چون بمقام تحقیق ونکات دقیق رسند شبهات چند که زاده اوهام و مایة لغزش اقدام است فرا پیش آید که رفع آن جز بمشقت نفس و توجه بعالم قدس مقدور نگردد لاجرم باقتضای کسالت در التزام جهالت باقی مانند و بوهم جزیی از فهم کلی قانع شوند و بعضی که ازین دام بلا جسته بزور سعی و اجتهاد وقوفی در علم مبداء ومعاد پیدا کنند که با وجود پیدایی نور حق پنهان نتواند بود و نیز غالب آن است که چون در شریعت خود مرجعیتی یابند و معشر عوام را در دایره خود مجموع و خود را در محراب و منبر مطاع و متبوع بینند عزت و ذلت را در رواج و کساد همان مذهب وملت دیده اگر بطلان آن شریعت را بحقیقت معلوم نمایند باز بقدر امکان در کتمان حق کوشند و دین بدنیا فروشند چنان که خفاش تیرگی شب را مایة معاش داند ودشمن روشنی روز و تابش مهر جهان افروز است و بالجمله بنای عالم امکان بر اعتبار ترکیب است که هرجا عقلی است نقلی در برابر دارد و هر جا کمالی است نقصی در مقابل گوهر جان پاک در پیکر آب و خاک نهاده اند و ملکات روحانی با شهوات حیوانی جمع کرده انسانش خوانند وقابل آنش دانند که حافظ راز امانت شود و حامل بار تکلیف گردد هیهات هیهات

نه هر که چشم و گوش و دهان دارد آدمی است

بس دیو را که صورت فرزند آدم است

اسباب معیشت دنیا به منزله وجه کفافی است که سلطان در وجه خدم مقرر دارد تا شرط خدمت به جا آرند و شکر نعمت گزارند ولی از جمله طبقات چاکران معدودی حاصل چاکری را تقدیم خدمت دانند نه تحصیل نعمت و باقی چاکران انعامند نه شاکر منعم و جالب جاهند نه طالب شاه چه میل و اعراض و قبول و انکارشان را پیوسته به تغییر منصبی و تاخیر مطلبی و توفیر مرسومی و وعده معلومی بسته بینیم و دانیم که چون به جمع کفاف چالاک گردند از هتک سر عفاف بی باک شوند و باشند که بحب جاه و مال بغض اقران و امثال اندیشة کرده چنان در یکدیگر افتند که به یک بار از خدمت و مخدوم غافل مانده حاصل چاکریشان جز غرض خویش و طمع خام نباشد

کذلک حضرت منعم حقیقی که نعمت هستی بخشیده اوست و خلعت خلقت پوشیده از او خوان نعمت دنیا مشخون بمواید الوان داشت که زمره خلق را واسطه عیشی مهنا و راتبه رزقی مهیا گشته نقد هستی صرف حق پرستی کند و خداشناسی نه خودپرستی و ناسپاسی ولی از جمله طبقات بندگان قلیلی به قسم خویش شاکر و قانعند و به حکم عقل راضی و تابع و باقی بنده نفسند و تابع حس که چون برین خوان گذرند و مواید الوان نگرند پای شکیبشان مانند مگس در شهد هوس فرو مانده پس چنان مست باده غفلت و محو شاهد شهوت شوند که به کلی از یاد منعم وشکر نعمت فراغت گزیده گویی حظ ایشان از مراتب شهو و عوالم وجود همین جانب زخارف است نه کسب معارف چه هر چه بینند و دانند و گویند و جویند همه دنیا و کار دنیاست و اگر از د ین نشانی مانده همین حجت و دعوا گروهی بی بصران که در معرفت سخنی گویند بظن ضعیف خود راه جویند غایت بخششان جنگ و جدل است نه علم و عمل و باشد که خود و جمعی از جاده هدایت به جانب ضلالت میل کنند و ضال و مضل گردند والذین کفروا اولیایهم الطاغوت یخرجونهم من النور الی الظلمات اولیک اصحاب النار هم فیها خالدون و شک نیست که این طایفه یا حیوانی بر صورت انسانند یا انسانی با سیرت شیطان که با کسوت انسانی عادت شیطانی دارند و مردم ساده دل را مغوی ومضل شوند ...

... بسی ژاژ خاییده از ابلهی

غافل از این که امروز بیمن اقبال شهنشاه اسلام کلک عالمان اعلام چون تیغ غازیان فیروز کفرسوز ودین فروز است و کرم شب تاب را مجال تابش روز نیست شهریاری چنین که خسرو روی زمین وحامی ملک ودین وناشر رایت امن و امان و نایب صحاب عصر و زمان کجا ممکن توان بود که با وجود غیرت سلطانی از شیوع فتنة شیطانی غفلت گزیند و ناسزایی چنین در باب دین مبین استماع کند و خیال سودای فاسد از دماغ ارباب مفاسد انتزاع نفرماید مگر چاکران دربار اقدس و تابعان ملت مقدس را دست و بنان بر کلک و سنان نیست که فرقه دشمنان را قدرت نشر کتب و نظم کتاب باشد یا تایید دولت بی زوال نه از امداد حضرت لایزال است که از دست و زبان کافران نقص و زیانی در آن حاصل آید یا درین عهد که مهد رحمت عام وزمان غیبت امام انام است دیده فتن و گردن زمن را از کحل و سن و قید رسن جدایی و رهایی خواهد بود که قومی ناچیز بی تمیز دست شطط برآرند یا نقشی غلط نگارند یریدون لیطفوا نورالله بافواهم والله متم نوره ولوکره المشرکون حضرت خالق زمام مهام خلایق را در قبضه اقتدار خسروی کامکار نهاده که مجموعه عقل و عدل است و دیباچه فضل و بذل و مودب فلک و ملک و مدبر زمین و زمان و مروج اسلام و ایمان مسالک ممالک از مخاطر مهالک پیراسته شرایف اوقات بوظایف طاعات آراسته گاه ترتیب اسباب جهاد کند و گاه تربیت اصحاب اجتهاد و در هر حال هر چه گوید تقریر فضایل علم است و توقیر افاضل دین هر چه جوید طی اساس وهم است و بسط یقین و هر چه خواهد رضای خدای معین و قبول رسول امین و هر چه کاهد عدت مشرکین و عدت کفر و کین

والحمدالله تعالی که امروز بامداد لطف سبحانی و بخت بلند سلطانی هر ملکی را لشکری است و در هر کشوری دانشوری که خورشید و برجیس از بیم تیغ و شرم کلکشان حمره خجل و صفره و جل گرفته سنان هاشان در رجم دیو کفر شهابی ثاقب است و زبان ها را در رد بحث خصم جوابی صایب ...

قائم مقام فراهانی
 
۱۱۰۹۰

قائم مقام فراهانی » منشآت » دیباچه‌ها » دیباچه پنجم

 

نحمدالله الواحد القهار و نصلی علی نبینا المختار و علی آله الساده الاخیار الاودا للانصار الاشداء علی الکفار سیما ابن عمه و ولی عهدة الخلیفه من بعده و اولاده المجاهدین و احفاده الجاهدین صلوات الله علیه و علیهم اجمعین

و بعد اقل الخلایق عیسی بن الحسن الحسینی بر لوح اعلام و اظهار مرقوم و محرر میدارد که چون رسم جهاد از عهد غیبت امام علیه السلام تا اکنون که نوبت ظهور این دولت همایون است در ممالک ایران صانها الله عن الحدثان مهمل و متروک مانده بود و بدین سبب هیچ یک از علمای راشدین و فقهای متقدمین درین باب کتابی علی حده ننوشته بودندوملتزم بسطی نگشته لهذا در مجاری این عهد که فتنة قوم روس در ملک محروس پدید آمد و معشر اسلام را دیگر بار کار باستعمال سیف جهاد افتاد علمای معاصرین کثرالله امثالهم مزید تفصیل و توضیحی درین امر لازم دیده هر یک کتابی جداگانه در قلم آوردند و صحایف شرایع بطرایف بدایع مشحون کرده ارشاد عباد باحکام جهاد نمودند و این رسم شریف بامر منیف شاهنشاه دنیا و دین و سعی بلیغ علمای راشدین در ممالک محروسه اسلام اشتهار و انتشاری یافت که هر یک از تابعان ملت و پیروان شریعت را در خور پایه و قدر قسمتی خاص از نیل عواید و درک فواید آن حاصل میگشت و بحکم نافذ و امر مطاع ملک زاده آزاده رایرزم آرای دارای دوران داور داوران مظفر جیش مطیب عیش مظهر خلق و معطر خلق مقدس ذات منزه صفات زیب تخت و زینت بخت نقش جنت غیث شفقت الملک العدل و مالک العهد سماءالسمو هلاک العدو جنه الملک جنه الدهر سغب العدی شعف الوری نایب السلطنة عباس میرزا قدرالله نقض الروس بنفذ سهامه و قبض الروم بقبضه حسامه و ثبت علوه وشتت عدوه چندان از رسایل دانشمندانه بدست آید که گویی بر طاق و ثاقی مجموع حدایق آفاق مجتمع گشته بود و در بیت احزانی چندین روضه رضوان پدید آمده و اذا ارادالله شییا هیا اسبابه لاجرم بشکر این نعمت بر ذمت همت قاصر واجب آمد که با عدم بضاعت مختصری نافع که در باب جهاد جامع و مانع تواند بود و اقوال عالمان عامل را بر وجه ایجاز و تلخیص شامل تواند شد مرقوم دارد

پس بعون عنایت الهی نگارش این مختصر را وجهه عزم ساخت و اینک بوقتی اندک و جهدی بسیار در کاخ دین مبین باغی چون خلد برین آراسته گشته که آب حیات از حیاض ریاض آن رشحه رباید و مشک تر بر شمیم آن رشک بر باشد بهشتی روح بخش جنتی دل نشین مشحون بانهار افادات و مثمر باثمار سعادات فیها ما تشتهیه الانفس و تلذالاعین امید که چون مایة ترغیب مجاهدین است و باعث تحریض مکلفین در حضرت گردون بسطت شاهنشاه اسلام پناه سایه رافت و رحمت اله خسرو اقلیم دنیا و دین ناشر آثار شرع مبین ناصر ارباب صدق و ایمان قاهر اصحاب بغی و طغیان آفتاب دولت آسمان شوکت بحر رافت تام ابر رحمت عام ملجا الانام قبلة الامم و کعبه الکرم سرور اهل عالم زیور نسل بنی آدم شهریار اکرم اعظم علق الله حفض الاعدای بخفق اعلامه و نفی الالحاد بثبت احکامه وخیبه الحاسد بجذبه صارمه وزینه العالم ببث مکارمه بلحاظ قبول ملحوظ گردد و حجاب دربار خلافت که قانون علم و حکمت و آیین فضل و معرفتند بگوشه چشم رضا که پرده هر نقص و پوشش هر عیب است در وی نگرند

چه اگر سرتاسر آن بفنون معایب و شیون مناقص مشحون باشد کجا با این زیور حسن و کمال مجال مقاومت تواند یافت که اکنون نام اختیار ملوک و افتخار جهانش زیب دفتر و تاج عنوان خواهد گشت و تا قیامت معراج نیاز فلک و محراب نماز ملک خواهد بود ...

... طینتی از آب حیوان سرشته مصحفی از لطف یزدان نبشته جنتی از فضل و رحمت آراسته عالمی از نقص کلفت پیراسته

جنابه بالدین عرض الشرع و بالرای عیارالعقل و بالرهط مطهر الاصل وبالفرع معرف الفضل و بالرسم مسره الدهر وبالاسم مساءه الخصم طبعه مولع لنشر العلوم نطقه مالک لازمه الکلام کفه کف عن الاذی و فک عن البلاء و خلق للرزق و رزق للخلق تبسط الارزاق و ترزق الافاق بجود واجب الوجود مصتنع العدم ملتزم القدم من بنان سمح العنان فایض العطاء ساطع الضیاء فالق الغدی و ادع القلی فاطرالندی سیفه بارح الحراب و بارق القراب و ساکب السحاب و ثاقب الشهاب سحاب یقطر بالدماء شهاب یرفع الی السماء حسام ماسح بالاعناق بحده متنه قانع بالعناق وصل قرنه آله الاجل عله الوجل لماع المنون لماح العیون عامل الفصل و القطع حامل النصر و الفتح مانع الانداد جامع الاضداد یروی الاکباد و یوری الاجساد بماء موجه البحر و جزره الجزر و مده الدم و مسه السم و نار قربها السعیر و برقها الاثیر و جمرها النجوم و حشوها الرجوم

قوسه سوق الآجال و فوق الآمال و مریء المنیات و مهوی الامنیات نافع الانصار دافع الاشرار فلک النفع و الضر کلف الرفع و الجر فلکی اللونملکی العون عصبی الصنع عضبی الطبع ذهبی المزاج لهبی النتاج شیخ المعارک ام المهالک ...

... و السنان کانه نجم نوره النار و غیم قطره البوار ذابل صایل علی اسودالحجافل قصبی الاصل نصبی الوصل مشرق المنار راعش الشعار لاسع الاعداء عسال الاعضاء شواله جایله ذباله شاعله نوریه الوجه ناریه الکنه شمسیه الاوج بحریه الموج ینزل الحتوف و یفرق الصفوف برمح حمر عیونه سمر جفونه لازال نافذا عن مجن النجم طاعنا فی مجر الرجم ظعنا یصبح طعنا لخیل العداده عن ربع الحیوه و لا زالت اعداء مطاع الجهاد و حساد ملیک العباد من ازل الازال الی ابدالاباد مسجونین فی السجن النجس من دارالرجس ساکنین من الجد النحس فی سکن النکس تحیط علیهم لجج النقص و تغرق منهم سفن النفس

اکنون بتوفیق رب ودود نوبت شروع بمقصد و رجوع بمقصود است بدان که جهاد بر دو قسم است یکی دعوتی که عبارت است از توجه مسلمین ببلاد کفار برای دعوت آنها باسلام باذن نبی صلی الله علیه و آله و سلم یا امام علیه السلام یا نایب خاصی از ایشان دیگری دفاعی و آن بر چند قسم است

قائم مقام فراهانی
 
۱۱۰۹۱

قائم مقام فراهانی » منشآت » دیباچه‌ها » دیباچه ششم

 

... درختی که بیخ محکم ندارد شاخ خرم نیارد رونق دین حنیف برواج شرع شریف است و رواج آن بقوت بازوی جهاد و قدرت نیروی اجتهاد غازیان عرصه دین و عالمان علم یقین که عاشق رضای خدا باشند و سالک طریق هدی ذوق طاعت یابند شوق معرفت شناسند سبق از ذکر حق گیرند ورق از فکر خود شویند درس بندگی خوانند ودهند سر در راه دین گیرند و نهند چنان که از آغاز کار جهان که پیغمبران پاک روان پایه بعثت گرفتند و آیین دعوت نهادند هیچ گاه رتبه قرب حق عزوجل بی شرکت علم و عمل مقدور نگردید و اجرای احکام دین بی زحمت مجاهده مشاهده نیفتاد

حضرت ابوالبشر بارتبت نبوت و نسبت ابوی روزگاری خسته نفاق قابیل و فراق هابیل بود و از فرزند ناخلف خلافی چند مشاهده فرمود که از جناب قدسش چاره خواست واز جهان انسش آواره ساخت تا حکم خالق رواج گرفت و امر خلایق امتزاج

نوح نبی با سفاین حلم و خزاین علم عمری ابلاغ نصایح کرد و انواع فضایح دید عاقبت تاب لوم و انکار قوم نیاورده بحر غیرت بجوش آورد و بهیبت در خروش آمد تا موج طوفان بفوج طغیان برانگیخت و روی زمین از کفر و کین بپرداخت کار دین راست کرد و گیتی چنان که خواست

خلیل جلیل با خلعت خلت و پاکی ملت معالم حق بر معاشر خلق القاء میکرد و چندان که شرح کافی میداد جرح وافی میدید لاجرم دست مجاهدت گشوده قصد بیت الصنم کرد و فرصتی مغتنم جست که معبد فارغ از بار معبود ساخت و عرضه نار نمرود گشت تا نسیم رحمت از گلشن عزت در اهتزاز آمد و معجزی زاهر چهره نمود که باغ جان ها بلاله یقین آراسته داشت و خار انکار از گلبن دل ها پیراسته

موسی علی نبینا و علیه السلام حجتی چون آفتاب روشن در دست داشت و چندان که در دعوت قوم افاضه انوار هدایت میکرد منکران را ظلمت غوایت اضافه میشد تا برای دین بپاکی کین برخاست و آیت خشم پیغمبری آشکار فرمود بامر الهی اجرای اوامر و نواهی جست و بعون یزدانی شوکت فرعونی در هم شکست فرقه کافران غرق کرد و باطل از حق فرق ...

... خلاف این عهد که خواجه ما را حجت نبوت از سیف شاهراست و پایه فتوت از عزم قاهر لایکلف الله نفسا الا وسعها اختلاف شیون و احوال باقتضای ازمنه و اوقات است که وقتی آدم صفی را مقتضی برق عصیان بود و این عهد آیینه نور ایمان گشت و هم چنین هر یک از رهبران جهان باقتضای زمان آیتی مبین داشتند که حجت اثبات رسالت و قاهر ارباب ضلالت میشد

یکی را تیشه وری پیشه دادند یکی را دسته گل بر کف نهادند یکی را چوبی معجر نما عطاکردند یکی را نطقی علت زدا روا دیدند تا شخص عالم که در عهد آدم بمثابه کودکی نارسیده بود و بهری از هستی خویش ندیده عمرها در مراتب ترقی سیر کرده بتدریج زمان تکمیل نفس نمود چون بحد وقوف رسید و مرتبه کمال دریافت بظاهر قابل التفات اشرف کاینات گردید و بمقتضای حال بساط پیشین در نور دیده رسمی نو آیین برنهاد که بازی معتاد کودک در خور پیران زیرک نبود ثبوت نبوت ختم رسل را حجتی شایسته بایست که بگوهر خویش مظهر معجزات پیش باشد و بی شرکت دیگر اسباب مروج ملت و کتاب گشته بحدت خود برق عصیان بسوزد نور ایمان برفروزد بجای شاخ درختان بیخ بدبختان برکند مثال اژدرپیچان پیکر کفر بی جان کند گل های رنگین در آتش کین بکارد غبار علت از چهره ملت بشوید لاجرم قرعه این فال بنام تیغ جهاد افتاده بدست خدا از جیب هدی برآمد جلوه جلال پایه کمال گرفت نوایر سطوات صفدری در معارک غزوات حیدری بالا کشید و حدت ضرب ذوالفقار بر هستی جان کافران ظفر جست بخطفه برقی جثه قومی جرق کرد بلطمه موجی هستی فوجی غرق نمود لاله گلشن از شعله روشن برآورد کیفر کفر از لجه نیل بداد گوهر جان بپیکر دین باز بخشید سرهای پرشر همسر خاک ساخت تن های ناپاک در بر مغاک انداخت قضا فتنة تیغ غزا شد زمانه اوراق جاهلیت بخون شست علم ساطع انباز سیف قاطع گردید وفروغ آن دو گوهر بر اسود و احمر لامع آمد تا دین حق مایة رونق پذیرفت و زمانه بشریعت راست آراسته گشت

فالحمد لله ولت مده النصب ...

... که بپا میخلد مغیلانش

تا حجت امامت بحجت قایم اقامت گرفت و چندی چون جلوه گل در چمن و تابش شمع بر انجمن چهره عیان گشوده داشت و ظلمت جهان زدوده یک چند نیز بر مثال شاهد گل که با برقع غنچه مانوس گردد و پرتو شمع که از پرده فانوس تابد نشر طیب افاضت کرده وبسط نور اضایت وزان پس مانند شاخ گل در کاخ بستان و شمع تابان در حجره شبستان درخلوت غیب نشست در بر بیگانگان بست و تنی چند از خواص را بار رخصتی خاص مبذول داشت که گاهی راه بستان جویند بار شبستان یابند بمعنی پرتوی از غیب بینند نهانی نکهتی در جیب آرند جهانی بنشانی از آن روشن کنند عصری بعطری ازین گلشن سازند تا حدود شرایع هم چنان جاری و شایع باشد و مهام ودایع بکلی مهمل وضایع نگردد

پس درین نوبت غیبت که کاخ خلوت را در فراز است و روزگارهجران دراز قرار روی زمین ومدار زمان موقوف کفایت ایشان است که نواب صاحب عصرند و در حکم حاجب قصر چه هر عهدی را حظی جداگانه نصیب است و بنای گیتی بر فراز و نشیب طبیعت روز طلیعه مهر جهان افروز را مقتضی بود که مطرح اشعه نور گشت و مظهر انوار ظهور ماهیت شام خاصیت ظلام در برداشت که پرتو التفات خور را شایسته و درخور نگشت ...

... پرده زلف حجاب دیده بیگانه باشد وتار شب مردم راحت گزین را بهانه که نه جز خواب غفلت پیشه دارند نه جز رستش خویش اندشه خلاف مردان کار که شب های تار بنور طلب و فرط تعب راه پویند وچهره صبح از طره شام جویند ان ناشیه اللیل هی اشد و طا و اقوم قیلا آب حیات در راه ظلمات پدید آمد شعله نخل طور در ظلمت شام دیجور چهره نمودف ارایه طریق معراج باضایه نهار محتاج نبود سبحان الذی اسری بعبده لیلا من المسجد الحرام الی المسجد الاقصی الآیه

قومی براحت خو کرده بنعمت پرورده که در اعتدال هوای شب پای پیمودن راه طلب ندارند کجا تاب گرمی روز و تابش مهر جان افروز آرند که سنگ خارا گدازد و ارض غبراتفته سازد شوکت شعاع مهر خاوری نه چون جلوه فروغ ماه و مشتری است که هر کس را بار دیدار دهد و در هر دیده پدیدار شود

هر که را روی ببهبود نبود ...

... سرانجام خواجه بزم رسالت بفارس دشت بسالت فرمود که یا علی اعجب الناس ایمانا و اعظمهم ثوابا قوم یکون فی آخرالزمان لم یلحقوا النبی ص و حجب عنهم الحجه فآمنوا بسودا علی بیاض

همانا قصه این حدیث بشارتی بخلق جهان است و اشارتی بدور این زمان که بتیغ سطوت شهریار عدل و یمن همت عالمان عامل با وجود فرقت عهد نبوتت و غیبت نور امامت عقاید معاشر امت بکتاب و سنت چنان راسخ و صادق است که گویی حضرت مقصود آفرینش بدیده بینش دیده اند و اخبار عترت طاهرین بسمع رضا و یقین شنیده چه در سیاق این عهد و اوان که روزگار سر ناسازگاری داشت و زمانه کینه دیرینه میخواست مشرکان قصد دین کرده بودند دشمنان سر بکین آورده خفاش آهنگ هور میکرد ظلمت پیکار نور میجست موج فتن اوج گرفته شاخ بلا بالا کشیده کفار روس رخنه ملک محروس درخواسته غوغای زاغ از صحن باغ برخاسته کاخ اسلام در شرف ویرانی بود کار مسلمانی در عقده پریشانی لقد ذهب الاسلام الا بقیه قیلا من الناس الذی هو لازمه لیبکی علی الاسلام ان کان باکیا فقد ترکت ارکانه و معالمه

حق سبحانه و تعالی منتی بر دور زمان نهاد ورحمتی بر خلق جهان فرستاد که نظام کار دین و ملت و قوام گام ملک و دولت بفر شوکت و شکوه سلطنت شاهنشاه دنیا و دین شهریار زمان و زمین آسمان مهرپرور آفتاب سایه گستر پیکر پاک نور جلوه نار طور مایة گوهر خرد پایه قدرت احد فروغ رحمت و جود شکوه نشاه وجودف طینتی از آب حیوان سرشته مصحفی از لطف یزدان نبشته صورتی بر معنی ملک عالمی بالاتر از فلک شاه وری ماه ثری سپاه خدا پناه هدی ابوالفتح والعلی فتحعلی شاه قاجار مفوض داشت که روزگار ملکش پیوسته بهار باد و بهار عدلش آسایش روزگار ...

... تیغ جهادش شحنه بازار دین شد و صیقل زنگار کین دور زمانش محیی رسم جهاد گشت و مظهر آثار عدل و داد کار گیتی بساز راستی باز آورد عرصه آفاق از گرد نفاق پیراسته خواست

باغ از زاغ تهی کرد زغن بر سر و سهی نماند شاخ بلا برید تیغ ستم بر کند پای فتنة شکست دست رخته ببست غبار ظلمت زدود فروغ ایمان فزود سرایمان بغیبت ظاهر ساخت جهان از علت وعیب بپرداخت گردش زمان را گوشمالی سزا داد مزاج روزگار را اعتدالی روا دید که هر چه زاید امن و امان باشد و هر چه آرد اسلام و ایمان

روزگار آخر اعتبار گرفت

باش تا صبح دولتش بدمد

هنوزش جوشن غزا بر پیکر روشن است و مغفر جهاد بر تارک مبارک

موکب عزمش از کوشش رزم نیاسوده گوهر حسامش راحت نیام ندیده افواج جیش مجاهد آراسته دارد و امواج بحر مجاهد برخاسته رأی منصورش مقصور بر این است که بکلی ساحت خاک از ظلمت کفر پاک کند وبسیط غبر اغیرت بساط خضرا سازد تخم طغیان برافتد عصر عدوان سرآید صرصر نفاق نخیزد حنظل خلاف نروید نام روس نیست گردد و بانک ناقوس پست آید هر چه باشد طاعت فرمان ایزدی باشد و آیت پیمان احمدی ...

... و چون نوبت این عهد خجسته که با عهد ابد پیوسته باد در رسید چنین در خور افتاد که پایه این دولت عظمی بر سایر دول چون ملت سید بطحا بر سایر ملل رتبه برتری یابد پس جهاد قوم طغیان در زمان عهد میمونش بر کلک تقدیر رفت که هر چه در ملک سلطانی بامر یزدانی از پرده نهان بعرصه جهان آید همه ایت خیر وصواب باشد و مایة اجر وثواب

کفار بنی الاصفر که از جانب شمال ایران مجاور ثغور آذربایجان بودند دست تعرض بحوزه اسلام گشوده بر خاطر علمای اعلام علامت الهام پدید آمد که ذات مسعود شهریار یگانه در این زمانه که زمان غیبت امام علیه السلام است بیابت خاص نایب عام مخصوص باشد و احکام دولت روزافزون بحجت عقل و نقل منصوص تیغ جهاد که از عهد امام علیه السلام در مهد نیام خفته بود و زنگ فراق گرفته دیگر باره سر بر آورد و رستخیزی دیگر آورد که صراط تکلیفش در میان است و از دو جانب جاده دوزخ و جنان

لیدخل المومنین و المومنات جنات تجری من تحتهاالانهار خالدین فیها و یکفر عنهم سییاتهم و کان ذلک عندالله فوزا عظیما و یعذب المنافقین و المنافقات و المشرکین و المشرکات الظانین بالله ظن السوء علیهم دایره السوء و غضب الله علیهم و لعنهم واعدلهم جهنم و ساءت مصیرا

بار دیگر مفتاح جنت و نار در کف مردان کار آمد و غیرت دین داری با همت شهریاری یار گشت سلطنت دنیی و عقبی جمع کرد مملکت صورت و معنی ضبط فرمود خیل جلادت از کمین برون تاخت دست سعادت از آستین بدر شد آفتاب طالع همایون پرتو سعادتی عام بر ساحت حال بندگان انداخت که هر یک از خواص و عوام را بهره فیضی تام در خور پایه و مقام خود رسد و هر کس در زی صنعت خویش راه اکتساب جنان پیش گرفت من ذالذی یقرض الله قرضا حسنا الآیه

یکی را روضه جنانی جزای دادن جانی است یکی را نعمت خلدی بهای قطره خونی قومی بمایة بذل جان دولت حسن مآل گیرند برخی بجبایت خراج دیوان تنعم نعیم رضوان یابند گروهی بحفظ ثغور ملک ایمان رشف ثغور حور و غلمان جویند شکر این نعمت بر زمره تابعان ملت لازم وبر جمله بندگان حضرت واجب خاصه مسلمین حدود آذربایجان که هم از نخست بعون پروردگار ودود و حکم شهریار جهان کمر مجاهدت بر میان بسته اند و در مقابل دشمن نشسته پاسداران ملک و دینند شیرمردان روزکین بمردی شهره دنیا گشته برادی بهره عقبا جسته چشم و دل بر حکم حق دارند مال و جان در راه دین گذراند بسختی تن دهند بغیرت سرنهند بسربازی مشهورند بدین داری مشغول ...

... اذا شیت ان تلقی المحاسن کلها

اگر وعده خلد رضوان در خاطر یاران عجول موقع قبول ندارد اینک روضه خلد برین در دیده خلق زمین جلوه گر است و شجر طوبی بثمر خوبی بارور

ففی وجه من اهوی جمیع المحاسن ...

... فیها سرر مرفوعه و اکواب موضوعه و نمارق مصفوفه و زرابی مبثوثه لا ینقطع نعیمها و لایطعن مقیمها و لایهرم خالدها و لا ییاس ساکنها

غلمانش بر حمیت در گشاده حورانش بخدمت ایستاده موج سلسالش زنجیر هر جان بار اشجارش یاقوت و مرجان ولی از هر سو شحنگان بردرند و هر کس رانه در خور که آن در باری یابد یا در آن جا جایی جوید

وز پس مردن است وعده آن ...

... رب انی وهن العظم منی و اشتعل الراس شیبا

از این پس نوبت شمردن نفس است نه سپردن هوس اگر در سر هوایی است روا نست و گر جان را برگ باید مرگ شاید ولی تا از حیات روان رمقی باشد و از کتاب بقا ورقی ماند محال است و خلاف عقل نفسی جز هوس خدمت زیستن و بار سر بی هوای طاعت کشیدن

آن دل که توانم بکسی داد ندارم ...

... این بنده چندان که در خود بیند نه در حلقه هیچ یک از آنها راهی دارد نه از مسلک هیچ کدام آگاهی نه قابل کفر است نه ایمان نه مقبول کافر است نه مسلمان نه توفیق زهد یافته نه جانب جهد شتافته نه تاب قعود آرد نه طاقت شهود

دلی دیوانه در سینه دارد و از آن دری دیرینه که نه آن از بند پند گیرد نه دارویی در این سودمند افتد هر لحظه بجایی کشد هر بار هوایی کند نه جهدی که کامی جوید نه تابی که گامی پوید نه بختی که بحق در سازد نه هوسی که بخود پردازد نه فرمان خرد برد نه در قید نیک و بد باشد کار جان از دست آن مشکل است و پای عقل از جهل آن در گل

من بی چاره گرفتار هوای دل خویش ...

... پاکا ملکا هستی جان آن تست عالم دل زیر فرمان تو اگر برانی عدل است و اگر بخوانی فضل اگر بگیری بنده ایم و اگر ببخشی شرمنده ایم

بنده عاصی که خسته بار معاصی است اگر بر آن درگاه رویی سپید ندارد مویی سپید دارد که چون بتربت عجز مالد بحسرت خویش نالد اشک ندامت ببارد دست تضرع بر آرد پرده گردون چاک کند شعله در خرمن افلاک زند قوایم عرش بلرزه در افتد حظایر قدس بجنبش در آید قدسیان بترحم خیزند عرشیان بتظلم آیند بحر انبساط مرحمت موج زند موج انسجام رافت فوج کشد صفت رحیمی جلوه نماید جلوه کریمی چهره گشاید اگر کوه کوه ذلت و کفران باشد پایمان رحمت و غفران گردد

حیرتی دارم که از دل غافل است ...

... پارسی گو گرچه تازی خوش تر است

برخی از آیات صریحه و اخبار صحیحه و اسرار حکمت آمیز و نصایح رغبت انگیز که مایة غیرت غازیان و عبرت ناظران میشد نیز بمناسبت مقام و ملایمت سبک کلام ضمیمه افادات فقها و افاضات علماء نشرالله فوایدهم و یسر عوایدهم گردید تا از جمع و ترکیب و نظم و ترتیب این اوراق مختصری نافع خاص و عام و مجموعه جامع فواید و احکام رونق اتمام یابد و بحقیقت آن گاه تمام گردد که در نظر ارکان دین پسندیده امده موقع قبول فضلای دانشمند گیرد

دیگر شاهد طبع من از بی جمالی آشفته نباشدکه راه حریم جلال گیرد بار جناب اقبال یابد یاری بخت میمونش بپایه تخت همایون برد طالع سعدش از ذلت بعد رهاند بعزت قرب رساند حاجبانش راه خلوت نمایند خادمانش بند برقع گشایند اگر جمالی ندارد همین کمالش بس که طالع نیکو خوش تر از عارض دلجو است سرمه براعت نخواهد غازه لطافت نباید که نظر بزرگان بر صفای باطن است نه طراز ظاهر سخن از صدق عقیدت باید نه لطف عبارت در حضرت خداوندان کمال صدق بکار آید نه جمال بلاغت

گفته ناسزای شبانی مقبول حضرت سبحانی شد و تصحیف بلال حبشی مطبوع رسول قرشی گشت و با مایة صدق کفر آن معنی دین بود و سین این ایلغ از شین بکر معنی هر چند حلیه فصاحت پوشد تا عشوه ارادات نیارد جلوه صباحت ندارد فکر بنده همان بهت که بی صنعت ترسل و زحمت تکلف چون ماه پیکری که در او سرخ و زرد نیست در دیده نظر بازان جلوه دلبری کند و عشوه شاهدی فروشد ...

... این پر از لاله های رنگارنگ

جداول معانی روان کرده فواکه فواید ببار آورده خمایل فضایل پیراسته حدایق حقایق آراسته

من شقیق و اقحوان وورد و خزامی و نرجس و بهار عیون نواظر در ریاضی نواضر متنعم داشته طیور بلاغت بر غصون عبارت مترنم گشته من حمام و بلبل و یمام و هزار و هدهد و قماری ساغر لفظ از باده فضل گران ساخته و بر دست سقات سطور در بزم کتاب مسطور بگردش در انداخته گویی رشحه فیض قدس است که از مبداء اسباغ جود بر عالم امکان وجود رسیده یا شربت ماء معین که ساقی حور عین بر معشر خلق زمین پیموده

وین پر از میو ه های گوناگون ...

قائم مقام فراهانی
 
۱۱۰۹۲

قائم مقام فراهانی » منشآت » رساله‌ها » شرح حال نشاط

 

... بالجمله چندی بدین نمط و نسق طالب طریق حق بود و از همت اقطاب و اوتاد فتح باب مراد میجست و یک چند از پی زهاد و عباد افتاد و کشف استار از اهل دستار میخواست عاقبت چون جان طالب بتنگ آمد و نیل مطلوب به چنگ نیامد اذا اعظم المطلوب قل المساعد

همت اقطاب وخدمت زهاد جمله دام دل بود نه کام دل نه فتحی از آن ظاهر گشت و نه کشفی از این حاصل آمد روز بروز مودت وجد و طرب افزون میشد و شدت شوق و شعف پیشی میگرفت تا دور طاقت و تاب بپایان آمد و رسم آرام وخواب متروک ماند سرو قدش از بار غم خم شد وچهره گلگون از تاب درد زرد کار دل با یاس و حرمان افتاد و کار درد از چاره و درمان گذشت فاعانه جده و اغاثه جده و بلغه الشوق الی خضره العیش فدنی الیه العشق بنظره و امتحنه الله بجذبه قلبه بجذوه

شعله ناری چنان که برق شراری از آن عرصه عالم قلوب را عرضه التهاب سازد در خرمن وجود شریفش افتاد و قلبی که قانون حکمت بود کانون حرقت گشت مجمع دانش مجمر آتش شد صندوق کتب مقروض شهب گردید ...

... قوت بازی عقل با پنجه پرتاب عشق بر نیامد خاطر مجموع لبیب طاقت سودای حبیب نیاورد لاجرم پیشه پریشانی پیش گرفت و در پی ویرانی خویش افتاد تا قابل کنج و لاشد و حامل رنج و بلا گردید همانا با ساقیان بزم قدسش انسی حاصل آمد که بی شرب مدام ذوق مدام داشت و بی جام شراب مست و خراب بود

نمی دانم چه در پیمانه کردند که یکبار دامان سامان از کف بداد و دعوی تقدس یک سو نهاد نه با کسی مهر و کینش ماند و نه در دل کفر و دینش عشق جانسوز جمله وجودش را چون سبیکه زر در تاب آذر گداخت و از هر چه بود هیچ نماند مگر جوهری مجرد وگوهری موید که عالمش جز عالم آب وخاک وصورتش معنی جان پاک لاجرم طرز رفتارش در چشم خلایق که در دام علایق بسته و از قید طبایع نرسته و مستبعد آمد هر کسی ظنی درحق او برد و امری نسبت باو داد که نه بعالم او دخلی داشت و نه بعادت او ربطی

در نیابد حال پخته هیچ خام تعرض نادان بدانا حکایت شخص نابیناست ...

... پس در همه دهر یک مسلمان نبود

الغرض حضرت صاحبی در عنفوان شباب قبل از آن که از شور شوق بی تاب شود در شهر اصفهان منصب شهریاری داشت و هر ساله از راه شغل و منصب املاک موروث و مکتسب اموال جدید بر احمال قدیم میافزود و از ملک خود صاحب مکنت و ثروت بود و مالک و عزت دولت تا وضع کارش از دور روزگار دگرگون شد و مال فراوان را وبال و تاوان دانست ضبط املاک با عشق بی باک ربط نداشت نظم حدایق با کشف حقایق جمع نمیشد مزارع از منافع افتاد عقار و ضیاع متروک و مضاع ماند عمارت رو بخرابی نهاد شغل و عمل بی اخذ و عمل شد و دیری نکشید که سرکار شریف از نقد و جنس و حب و فلس چنان پرداخته آمد که قوت شام جز بوجه وام میسر نمیشد باز هم چنان دست کرم ببذل درم گشاده داشت و خوان احسان بر سایر و زایر نهاده اسباب تجمل فروخت و آداب تحمل آموخت طبع کریمش از جمع غریم برنج نبودی و قطع نایل و منع سایل ننمودی و از تلخ و شیرین ذم و تحسین پروا نمیکردنه از رد و قبول ملول و شاد میشد ونه از بیش و کم بهجت و الم مییافت چه حزن و سرور و امثال آن که از نفس و طبع ناشی و نامی شوند وقتی قدرت عروض ومکنت حصول یابند که نفسی زنده باشد و طبعی بجا مانده ولی چون پرده طبیعت بکلی چاک و نفس سرکش عرضه هلاک گردد ظاهر است که عارض بی وجود معروض معدوم باشد و ناشی بی ثبوت منشا موجود نگردد نفس مقتول را مردود و مقبول یکی است و جسم بی جان را پروای نیش عقرب تریاق مجرب نه مرده از نیشتر مترسانش نقد دنیا و وعد آخرت در خور التفات این حضرت نیفتاد و بهر دو بیک بار پشت پا زد تا برتبه اعلی موفق و طالب الحق للحق گردید بل طلب الحق بالحق دو عالم را به یک بار از دل تنگ برون کردیم تا جای تو باشد اغلب اهل عالم ونسل آدم از دو صنف خارج نباشند یا کاسب معاشند یا طالب معاد قومی بعشوه عاجل در عیش و قومی بوعده آجل در طیش دل ها در هوس دنیا بسته و تن ها در طلب عقبی خسته خنک آن که خود را از این هر دو رسته دارد و جان بیاد یکی پیوسته راجیا لقاء ربه آنسا بداء حبه ناسیا عن دواء قلبه دوایه بدایه حیاته فی فنایه فنایه فی بقایه

گر در دو جهان کام دل و راحت جان است ...

... گر نستانی باز آنت دهند

صاحب کافی که نقد دو کون را با سرها از کف رها کرد طاعت بارگاهی در عوض گرفت که بهتر از دل و جان است و خوش تر از هر دو جهان

در بلندی سپهر و بز سپهر ...

... جور دربان حاجب سلطان

قصر شاه است و بار آن دشوار

نه بهشت است و وصل آن آسان ...

قائم مقام فراهانی
 
۱۱۰۹۳

قائم مقام فراهانی » منشآت » رساله‌ها » رساله عروضیه

 

... هادی سبل خواجه رسل سلام الله و صلواته علیه را با حجت بلاغت و معجز فصاحت نزد گروه مشرکین و هدم اساس کفر و کین فرستاد لیهلک من هلک عن بینه و یحیی من حیی عن بینه جبرییل ایمن تنزیل مبین بیاورد که جمله معلقات حکم مطلقات یافت و غوغای منکران بر کران رفت و الزام مدعیان عیان گشت فالحمدلله الذی انزل علی عبده الکتاب والصلوه علی عبده الذی صدق بالحق و نطق بالصواب و علی آله الاطیاب و اولاده الانجاب

و بعد این عریضه ای است عاجزانه و ذریعه چاکرانه از عبد ضعیف آثم جانی ابوالقاسم ابن عیسی الحسنی الحسینی الفراهانی بخاک راه و غبار درگاه ولیعهد دولت اسلام و نگهبان ملت سید انام حارس ملک توران و ایران حافظ ثغر اسلام و ایمان سیف صقیل غزا و جهاد سد سدید ثغور و بلاد وارث تاج جمشید ثالث ماه و خورشید داور دوران مایة امن و امان

نامور خسرو و خصم افکن عباس شه آنک ...

... یار کمر بقتل من بسته و روزگار هم

این بنده را غایت فخر و اعتبار است نه مایة ننگ و عار که صریع ارباب خود باشم نه قریع اذناب خود

چون میتوان بصبوری کشید بار عدو را

چرا صبور نباشم که جور یار کشم ...

... اذا شیت ان الهو بلحیه احمق

اریه غباری ثم قلت له الحق

بنده کمترین که دایما چون بخت ولیعهد خرم و شکفته است نه چون قلب حسودان درهم و آشفته از این است که غایت بضاعت و مایة استطاعتش همین کلک شکسته است و نطق فرو بسته که هیچ آفریده را از فضل خدا و یمن توجه والا امکان قدرت نیست که تواند این اسباب دعاگویی و آلت ثناخوانی را از من واستاند ...

... فصل اول در بیان این مطلب که هیچ عروضی بی وجود سه صفت استاد فن نگردد

اول آن که خود بلاطبع موزون باشد و هرگاه در مراتب شاعری بپایه ادیب و رشید که از ایمه شعر و استاد این علمند نباشد و مثل شب آدینه و من مست و خراب نتواند گفت باری از یوسف عروضی وانماند که گفته است

چون یک الف بضرب فزایی بذال گوی ...

... صاحب بن عباد در بحر حدی عشر از کتاب بحرواللآلی گوید

والحق ان الشاعر ان لم یکن عروضیا یمکن ان یسلم قوله عن الخطاء و الزلل فی سوق الاراجیف و العلل و سب الاعاریض و الضروب و استعمال الاوزان والبحور کابن بابک و السندی و شیخنا الزعفرانی ایدهم الله تعالی و العروضی ان لم یکن شاعرا لایمکنه الوصول الی انشاد دقایق الشعر و الوقوف بطرز نسایح الفکر الا بطول السهاد وفرط خرط القتاد و رکوب مهره صعبه القیاد و ربما ان یظفر بالمراد بعد غایه الحد وکمال الاجتهاد کابی قایم القمی والعطوی و الخطایی و اما بجامع بین العروض و القریض و الراتع فی روض الادب الاریض کمن یغرس الاشجار فیقطف الاثمار و منتطق بالآداب فینطق بالاشعار فما هو الا الشیخ الادیب القاضی الحسیب البارع اللبیب عبدالعزیز الجرجانی ایدالله العزیز بفضله الصمدانی و قوم محتسبی فناینا الخالصین من اوداینا کالخوارزمی والسلامی وابی محمدالخازن والا ستاذابی فضل الضبی و بعض الطاییین علی الحضرت کابی طبیب الکندی و ابی طالب الاسویی و الهمدانی الذین ذهبوا فی هذالباب مذهب ابی نواس حیث یقول

الا فاسقنی خمرا و قل لی هی الخمر ...

... فهم قاده اهل الفضل و ساده ادبای العصر الجامعون بین العلم و العمل و الصنفان الاولان لایعد ان من فحول الاساتید و لا من قروم الصنادید النقص یلز مهالا محاله اما بعدم العلم بقواعد الفن اولفرط الجهل بدقایق الشعر

فلیس الاول منهاکمن یدخل سوح البساتین و یستبرد تحت الغصون والافانین ویقطف انوات الثمار و یاکل منهما الاطایب و الخیار غافلا عما اعتبره الاقوام من الاسماء والاعلام جاهلا به آن ها روض او رمس ظل او شمس شجر اوحطب عنب او رطب بل یجهل وصف الحلو و المر لایفرق بین البیض و الحمر و ما زال یستحلی الذوق و یستکثر الشوق و لایعرف مما یذوق و الی مایشوق و اما الثانی فیضحی عالما بجمیع الاسماء والالوان فارقا بین حسک السعدان و الشجر البان بقوه البیان و الحجه و البرهان عارفا بحدالحلو و المر واضعا لکل منهما الجنس و النوع و الخاصه و الفصل لکنه لم یدخل روضه فی عمره و لم یاکل تمره طول ذهره بل عرف النخل بالدرس لا بالغرس و التمر فی الطرس لا فی الضرس و الشمایل فی الرسایل لا فی الخمایل والشاقین بالحقایق لا فی الحدایق فرای الظلال فی الخیال و الغصون فی المتون و الاوداق فی الاوراق کما قر عالحسب من الصحف والامطار من الاسطار و الارواح من الالواح و لم یزل مشوفا بشرح اصول الاعناب فی الفصول و الابواب مشغولا لوصف التین عن دلیل البساتین قانعا بالوصف عن الوصل راضیا بالقوه عن الفعل شاغل الشفتین بالحرکات زایل الکفین عن البرکات زاهلا عن حقیقه الذات فی شرح الصفات واغلا فی الشروح والبیانات فویلاه کیف یشرح بالبیان مالم یشهده بالعیان تنباء کالسجاح فتاتی بالاسجاع فینطق عن الهوی من غیر ان یری من ایات ربه الکبری هیهات هیهات لعمری ما اشبه حاله فی ذلک الوقت بما نحن فیه الان من معرفه الجنه الجنان و النخله و الرمان و جنا جنتیه دان و سایر ما رویناه من الاخبار و رایناه فی القرآن

آورده اند که یکی از احفاد طاهر بحتری شاعر را پرسید که رأی تو در باب سلم و ابی نواس چون است و کدام در پایه شاعری افزونند بحتری ابونراس را ترجیح داد طاهری گفت عجب که برخلاف احمد ثعلب که استاد علم ادب است سخن گویی بحتری گفت لابل عجب از اوست که خود بهره شاعری ندارد و درباره شاعران سخن گوید نظیر این است آن چه اسحق موصولی در اغانی خود حکایت کند که وقتی هارون الرشید از ابی نواس پرسید که فرزدق و جریر کدامیک اشعرند ابونراس جریز را عرض کرد هارون گفت ویحک یا فاجر اتخالف ابی عبیده قال بلی جعلت فداک لانه اهل العلم و انا اهل الشعر و هل تعرف دقایق الشعر من لا یتعب نفسه فی مضایق الفکر

ثانی آن که اول اخذ علم از حضرت استاد کند بعد از آن دعوی تعلیم و ارشاد نه آن که استاد ندیده خود را استاد بیند و از کس نیاموخته آموزگار کسان گردد یوسف عروضی که در پارسی اولین استاد عروضیات است گوید ...

... ای برگ گل سوری – تو مکن ز ما دوری – خسته ام ز مهجوری – بسته ام ز رنجوری

و ظاهر است که اختلاف این اقوال با مفهوم این عبارات صاحب بواسطه اختلاف سلق و طبایع است مع هذا باز رحم الله معشر الماضین چرا که امروز از مدعیان این فن یک تن یافت نشود که شعر گوید و بد گوید و کم داند و بویی از شیخ شنیده باشد نه رویی از شیخ دیده وجودش را مغتنم باید دانست بل سجودش را مفترض باید شمرد و اگر بانصاف امعان نظر شود قمی بسیار است و طالقانی در میان نیست

قائم مقام فراهانی
 
۱۱۰۹۴

قائم مقام فراهانی » منشآت » رساله‌ها » شمایل خاقان - قسمت اول

 

... علمش تقاضای معلومات نمود عالم صفات پدید آورد معنی قدرت بروز کرد پس از تجلی ذات در آیینه صفات حقایق صورت اسماء جلوه گر گردید

هوالاول والآخر و الباطن و الظاهر ذاتش عین وجود است غیبش عین شهود جلوه کمال وحدت از عشوه شهود کثرت است و قوام نفس کثرت بدوام ذات وحدت عرش رحمن بر قوایم اربع قرار گرفت نور یزدان از هیاکل امکان ظهور یافت الرحمن علی العرش استوی و هو بالافق الاعلی از اطلاق بتقیید آمد از احاطه بتحدید رسید نسیم فیض از مهب فضل در جنبش افتاد شعاع وجود بر بقاع شهود تابش گرفت عوالم امر وخلق پیدا شد حقایق جزو و کل هویدا گشت الاله الخلق والامر فتبارک الله احسن الخالقین

گوهر عقل از عالم امر پدید آورد و مایة نفس از سایه عقل شهود یافت طبع ظل نفس شد جسم از طبع حاصل آمد طبایع اجسام بحکم ضرورت از هیولی وصورت ترکیب یافت و عوالم ایجاد بدین وضع اسلوب نظم و ترتیب پذیرفت قوس نزول بواسطه رحمت شد قوس صعود بضابطه حکمت امتزاج اجسام و ازدواج طبایع و اجرام منتج موالید سه گانه شد و موجب انتظام زمانه پس از جمله موالید ثلاث جنس حیوان اکل اجناس شد که قوة احساس داشت و نوع انسان اشرف انواع گشت که علت ابداع بود

و بالجمله چون اراده ازلی برین بود که نخل امکان ببار آید و باغ کیهان بیاراید حقیقت انسانی موجود کرد و کنز مخفی مشهود گشت و او خود وجودی قابل آمد مدرک کلیات جامع متقابلات که مخزن اسرار غیب و شهود شد و مطلع انوار قدس و انس گردید

عالم کبیر در جرم صغیر نهادند و نقش قضا و طلسم تقدیر کردند آیینه صفات کمال گردید وگنجینه جمال و جلال عشوه جمالش رهبری و پیشوایی شد جلوه جلالش سروری و پادشاهی گشت ره بران پاک بعالم خاک تشریف دادند سروران ملک بعرصه دهر قدم نهادند پیشوایان هادی راه دین گشتند پادشاهان حامی خلق زمین بهر سو غلغل هدایت انداخته شد و هر جا رایت حمایت افراخته و در هر عهد و عصر هم چنان پیشوایی خلق خاص پیغمبری بود و پاسداری ملک با خدیوی و سروری تا انوبت نبوت بخواجه کایتات و اشرف موجودات رسید و علت خلق کیهان و معنی گنج پنهان آشکار گردید دور عالم که در عهد آدم بمثابه نهالی تازه بود عمری در منهل نشو قامت رشد بیفراخت و پایه بیخ و بن قوی ساخت تا شاخ شکوه در کاخ شهود بگسترد و غصن نما بر اوج سما برکشید و چون وقت آن رسید که میوه زیب وفر دهد و رونق برک و برفزاید عهد جناب خاتم بود و فصل بهار عالم

ره بران پیش که راه آیین و کیش بخلق جهان نمودند بمنزله پیشکاری بودند که تمهید قدوم سلطان کند و تنظیف بساط ایوان دهد پس چون پیشگاه پیراسته شد و مسند تاج وگاه آراسته گشت خسرو ملک هدی و پرتو نور خدا و خواجه ارض و سما و سرور هر دو سرا محمد محمود مصطفی علیه آلاف التحیه و الثناء که مهتر پیشوایان است و رهبر ره نمایان و سلطان انبیای رسل و سالار هادیان سبل و مبعوث بر جن و انس و جزو و کل پای فتوت بگاه نبوت نهاد و مسند رسالت بقدم جلالت بیاراست دور جهان در عهد سعیدش حد کمال داشت و جمله ذرات کون اعم از نیک و بد چنان در حد خود تکمیل سعادت و تتمیم شقاوت کرده بودند که تقدیم اصلاح و تربیت جز بوجودی اتم و اکمل و شهودی اجل و اجمل صورت نمیبست لاجرم حکمت خدایی و رحمت کبریایی مقتیضی شد که خواجه گیتی خود بملک خویش گذر کرد و بر حال رعیت نظر حضرتش حجت قاطعه بود و حقیقت جامعه و رحمت عامه وکلمه تامه پادشاهی ظاهر با پیشوایی باطن قرین ساخت و ریاست نبوی با سیاست خسروی جمع فرمود رسم دویی وجدایی که از دیرباز مابین جنبه جلالی جمالی بود برانداخت قهرش عین رحمت شد ومهرش محض حکمت لطف و خشمش را معنی یکی بود و بصورت فرق اندکی بنفس طاهر در ملک ظاهر سلطنت عدل کردی و بحکم باطن تربیت عقل نمودی و در هر حال از تعلیم حکم و احکام و تهذیب عقول و افهام ذاهل نبوی تا قانون معاش ومعاد و اسرار ابداع و ایجاد را باشارت امر و نهی و دلایل تنزیل و وحی تعلیم خلق جهان کرد و چندان که شایست اعلان راز نهان موج ها از بحر حقایق اوج گرفت سیل ها از موج معارف بپا خاست که هر کس در خور وسع خویش بهری از آن برد و نهری روان کرد کافران پلید و مومنان سعید را که در پایه دق و نقاف غایت استعداد و استحقاق بود چنان عرضه تربیت ساخت که این مالک درجات عالیه شد و آن هالک در کات هاویه فریق فی الجنه و فریق السعیر قومی پاداش شرور از حجاب حضور گرفتند و قومی بی واسطه غیر براتبه خیر رسیدند و چون حق تربیت ادا شد و ظرف جمیع خلایق را از ماء معین حقایق در خور وسع ممتلی ساخت وعده روز وصل رسید و نوبت رجوع باصل آمد

و زان پس چندی که خسرو بارگاه ولایت کشور سلطنت و هدایت در زیر نگین داشت ومنت رهبری و حمایت بر خلق زمین باز سلطنت باطن و ظاهر مجموع بود و حجاب فرق مابین جمال وجلال مرفوع ولیکن در سایر اوقات همان ماده جنگ و جدال که باقتضای ذات مابین این دو وصف بود عود نموده سنگ تفرقه در میان افتاد و رحمت جمالی از سطوت جلالی بر کران شد چه تا موکب شریف نبوت از ساحت دنیا بجنت علیا خرامید اصحاب شقاق اسباب نفاق فراهم کرده حق خلافت غصب کردند و رایت خلاف حق نصب بعد از آن این شیوه شوم و عادت مذموم چنان ساری و سایر گشت که ایمه طاهرین صلوت الله علیهم اجمعین با آن که شافع روز جزا بودند و صفدر دشت غزا و قلاب قدر و قهار قضا و عترت مصطفی ص و اشبال مرتضی باز هر یک در هر عهد که گاه امامت بکام کرامت سپردند بر حسب اقتضای زمانه از تخت ملک کرانه گزیده بمملکت باطن اکتفا کردند و از سلطنت ظاهر اختفا

نخست حضرت مجتبی ذیل طاهر بر ملک ظاهر برافشانده حضرتش هادی مطلق شد و زاده هند خلیفه ناحق پس مسند خلافت از آل طالب بدست غاصب افتاد و یک چند سیاست ملک و ریاست ناس با آل امیه و عباس بود

صاحب عهد و عصر نیز باقتضای حکمت التزام غیبت فرمود امارت ایمان و اسلام که میراث خواجه انام بود ملعبه ترک وتازی شد ونام و ناموس پادشاهی در ورطه تباهی افتاد گاه شورش عرب بود و گاه فترت عجم و گاه فتنة ترک و دیلم نه از شرم و ادب نام و نشان ماند نه از رسم کیان اسمی در میان ملک عجم راه عدم گرفت خیل عرب حفظ ادب نکرد لشکر ترک فتنة سترگ پدید آورد هر کجا سرکشی بود دعوی سروری کرد وبهره خودسری برد و هر کجا کهتری بود پایه مهتری خواست و رتبه برتری جست مردم بی ادب را حرص و طمع بجایی رسید که بنده چند غاصب ملک خداوند گشت و چاکری چند صاحب تخت سروری شد ناکسان چشم پلید از کحل حیا بشستند و بر مسند خواجگان نشستند کشتی ملک در گرداب فتن افتاد و خاتم جم در دست اهرمن زاغ و زغن در باغ و چمن راه یافت دور زمن با رنج و محن خو گرفت کار گیتی در اضطراب آمد ملک و ملت در اختلال افتاد دیده روزگار در راه انتظار بود و شوق و ولع میفزود که باز گوهری جامع و خلقتی کامل از عالم غیب جلوه ظهور نماید که بحکم جامعیت و کمال نزاع جلال و جمال رفع کند و شهریاری باطن با تاجداری ظاهر جمع خسرو ملک صورت و معنی باشد و مالک رق دنیی و عقبی و وارث حق ملک و ملت و باعث نظم دین و دولت صاحب تخت وتاج کیان شود و نایب صاحب عصر و زمان عمرها سوادی این خیال نقش ضمیر زمانه بود تا تیر مراد بر نشانه آمد و حکمت الهی اقتضا کرد که بار دیگر را بر فیض و احسان از بحر فضل بی چون مایة ور شود و باران رحمت عام بر مزرع ارواح و اجسام بارد پس طینتی شریف که در عهد ازل بر وجه اجل از ماء معین رحمت با دست و بنان قدرت تخمیر یافته بود و انوار جمالش بر عرش برین تافته از صقع خلوت قدس بصدر محفل انس در آورده مشکوه پرتو ذاتش کردند و مرآت عالم صفات شاهد قدس که از دیده غیر در پرده غیب بود عشوه خودنمایی کرد و قامت دلربایی بیفراخت رحمت حق که از جمله جهان چهره نهان داشت سایه شهود بر ساحت وجود بینداخت گلشن طور گلبن نور بپرورد وادی ایمن نخله روشن بیاورد شمع احسان در جمع انسان بیفروخت آب حیوان در جوی امکان بیامد نور یزدان از عرش رحمن بتابیدف جنت موعود شاهد و مشهود شد رحمت معهود ظاهر و معلوم گشت شهریار زمان و زمین مرزبان دنیا و دین پرتو ذات حق صورت جمال مطلق آیت قدس وجود غایت قوس صعود سلطان انفس و آفاق عنوان مصحف اخلاق سایه لطف خدا مایة جود وندی آیه فتح و علی فتحعلی شاه قاجر که عدل مصور است و عقل منور و نفس موید و روح مجرد مقدم پاک بعالم خاک نهاده بخت تاج و تخت بیفراخت و صدر جاه و قدر بیاراست

الیوم انجزت الآمال ما وعدت

و کوکب المجد فی افق العلی صعدا

جهان و خلق جهان را کام دل حاصل شد زمین و دور زمان را عیش و طرب شامل گشت قدر مرکز خاک از اوج طارم افلاک درگذشت عالم حس و تکوین بر عالم قدس و تجرید بنازید مزاج زمانه تغییر کرد جهان خراب تعمیر یافت چرخ فرتوت را عهد جوانی تازه شد زال گیتی چهره صباحت غازه کرد گلبن دهر گل های امل ببار آورد گلشن روزگار را موسم نوبهار آمد شاخ شوکت که برگ ریزان داشت عطر بیزان گشت باغ دولت که عرضه برد بود عرصه ورد گردید دامان ملک و ملت از دست غیر در آمد غوغای زاغ از صحن باغ بیفتاد باغ گل خاص بلبل شد و شاخ سوجای تذرو و اختران را چندان پرتو روشنایی بود که مهر رخشان فروغ دهد خسروان را چندان دعوی پادشایی بود که شاه گیتی ظهور کند

چندان بود کرشمه و ناز سهی قدان ...

... اکنون زیور تاج و گاه بجله فرو جاه خدیوی است که شاه همه عالم است و ماه بنی آدم مهتر خسروان است و خسرو نیکوان وخواجه تاجداران و خاتم شهریاران دور فلک بنده اوست جان جهان زنده باوست مطلع قدر را بدر تمام است صاحب عصر را نایب عام نیابت امام کند حراست انام فرماید خنگ گردون رام سازد توسن دهر در لگام آرد

حضرتش نسخه صفات کمال است و جامع جلال و جمال پایه سروری داشت مایة ره بری جست منع انداد را کرد جمع اضداد فرمود مظهر مهر و قهر شد و مصدر لطف و عنف و مطلع رافت و سطوت و مشرع نعمت و نقمت طبیعت دور عالم را که بعد از سید بنی آدم از حد اعتدال میل و انحراف بود و تدبیر آن با وصف کهولت امکان سهولت نداشت بداروهای تلخ و درمان های خوشگوار چنان مورد تنقیه و تقویت ساخت که باز بحال اول رجوع کرد رونق شاب موفق یافت جنبه جلالش آتش سوزان بود و جنبه جمالش گلشن فروزان ذات مسعودش نوبت جامعیت کوفت و دولت تابعیت یافت که بار دیگر چون عهد نبی باز این دو صف را با وصف قدمت نزاع حالت اجتماع پدید آمد قهر و تأدیبش عین لطف و تحبیب شد حرب و ضربش با حلم و سلم معانق گشت چوب ادیب اگرچه درد آرد عین درمان است داروی طبیب اگرچه تلخ باشد نغز و شیرین است سرو گلشن را ابر نیسان برطرف بستان جلوه دهد جرم آهن را پتک و سندان در نار و نیران صدمه زند قامت سرو از رشحه ابر ببالد آهن سخت از صدمه پتک بنالد و چون نیک بینی منظور مربی کل از این هر دو یکی است و مقصود اصلی جز تربیت و ترقی نیست

خواجه خسروان که واقف کنه حقایق است و عارف سر خلایق تدبیر حال هر کس در خور نفس او کند وچاره هر عیب و علت باندازه ضعف و شدت نماید عهد معهودش دور گیتی را نوبت کمال و نقطه اعتدال بود که تعدیل عالم کون و تکمیل عامه خلایق بذات همایونش مخصوص گشت و او خود نیری ساطع و گوهری جامع است که از اوج فراز عقل تا قعر حضیض هیولی در تحت ظل رعایت و ذیل حمایت اوست نیز عقلش طلوعی خواست فحول افاضل پیدا شدند فنون فضایل هویدا شد گوهر نفسش ظهوری یافت صدور و وزیران ظاهر شدند نفوس دبیران کامل آمد جوهر روحش جلوه انبساط گرفت آیت جهانداری مشهور شد طلعت ملک زادگان مشهود گردید پس جسم پاک و عنصر تابناکش آغاز نشر فیض و بسط فضل فرمود و پرتو تربیت بعالم اجرام و ساحت اجسام انداخت چرخ اطلس را که عرض اقدس گویند خدمت میران بزرگ و امیران سترگ فرمود که مالک زمام زمانند و حافظ جهات جهان خاصان حضرت را که خدام خلوت نامند در مقام ثوابت قایم و ثابت داشت که محرم جوار عرش اند و مظهر نگار و فش

کیوان را تربیت عشایر داد برجیس تقویت اکابر گرفت بهرام اختر بخت ترکان شد خورشید چاکر تخت سلطان گشت تیر تدبیر اهل ادب خواست زهره ترتیب بزم طرب داد که اینک دوره ماه گردون بدولت شاه کیهان دور تکمیل تام است و عهد تربیت عام حکمت جناب باری گوهر وجود شهریاری را مایة شکوه و پایه کمالی داده که نسخه عالم کبیر است و فهرست کتاب تقدیر مکمل انواع خلقت و مربی ارباب نوع همه اوکل است و جز او جزء همه او اصل است و جز او فرع مثال انوار مهر برین که اقطار سطح زمین را از هر خط شعاعی بهره و انتفاعی خاص دهد هر یک از اجزای شهود و اعضای وجودش عوالم قدس و مشاهد انس را بهره جداگانه بخشد و رحمت کریمانه باشد هر عضوش مبدء کمال اصلی است و هر جزوش منشا خواص کلی نه هر که مستمعی فهم کند این اسرار

کمال قدرت حق از جمال طلعت ذاتش ظاهر است و صفات و اسمای بی چون را جوارح و اعضای همایونش در مقام مظاهر ...

... فانحصر الخلق فی صنفین موصوفه بوصفین فریق فی جنه الحضور و حضره السرور و اخری فی سعیر الغیاب و الیم العذاب

رحمت عمیم خاطر اقدس که حاوی هر نفس وشامل هر کس است جانب محرومان غایب گرفت و انصاف فرمود که باری چون الم مهجوری دارند ستم محرومی نبینند و با رنج و عذاب غیبت در ستر و حجاب خیبت نمانند لاجرم باملای کتابی مبین اشارت رفت که موضوع آن نفس وجود همایون باشد ودر خور افهام خلق اعلام رمز خفی کند و اعلان کنز مخفی نماید محرمان غافل را مایة هوش شود و محرومان غایب را آویزه گوش

پس به تقدیر خدای بی چون و ایمای حضرت همایون قرعه تنظیم این عقد و تقدیم این امر بنام بنده که از فقد بضاعت شرمنده است افتاد و از حضرت اعلی بشمایل خاقان ومخایل سلطان موسوم آمد و این قطعه غرا که چون نکهت صبای خلد و پرتو صبای مهر عالم جان را گلشن کند و ساحت جهان را روشن از بوستان طبع و آسمان کلک استاد عهد و سلطان نظم ملک الشعرا فتحعلی خان که تا اسم سخن بر زمان آمده و رسم سخن سنجی در میان شبه و مثالش در فضل و کمال عدیم است و دهر و لود از کفو وجودش عقیم برای سال تاریخ بموقف عرض رسید وصیت تحسین بپایه عرش اکنون بفال نیک و وقت مسعود نوبت شروع بمقصود است و اینک بعون خدای ودود و فر خداوند محمود فهرست کتاب وترتیب فصول و ابواب را در سلک تنظیم وکلک ترقیم آریم مایة شهود سلطانی سایه وجود سبحانی است و ظل ظلیل را از شخص جلیل مجال تخلف نیست پس چون حضرت قدس و مبداکل را در ظرف تعبیر نطق و تحلیل عقل ذاتی و صفتی و فعلی و اثری است تشبها بالشخص و تنزها عن النقص بنای این خجسته کتاب بر مقدمه و سه باب شد که مقدمه در شرح اموری چند است که علم آن قبل از شروع بمطلب برای تشخیذ ذهن طالب و تسهیل درک مطالب لازم و واجب است ...

... باب سوم

در ذکر آثار و افعال و شرح اخبار و احوال که در ضمن هفت نگارش پیرایه هفت گزارش خواهد گرفت

نگارش اول در مویدات طالع همایون و فتوحات دولت روزافزون ...

... یکی مفهوم عام مصدری که مصنوع قوة فکراست و موجود عالم ذهن و دیگری مابه التحقق اشیاء که مناط تاصل خارج است و ملاک تحصل ساذج

پس وجود بمعنی او صورتی بدیع است که نقاش نفس از خامة فکر آرد و بر صفه ذهن نگارد و اصلا تعین واقع و تحقق خارج ندارد گوهری صاف ساده است و باب تقاضا گشاده نه از خود رنگی دارد نه با کس جنگی مثال چاکران مخلص که ترک مراد خویش و هوای نفس گفته در آستان ملوک التزام سلوکی نمایند که با جمله بیک سان باشند و از جمله بیک سو هم چنان نسبت کون عام با جمیع عوالم کمال و نقص و مراتب غنا و فقر یکی است و با همه هست و بخود هیچ نیست چه خود بذاته اعتباری بی اصل است و انتظاری بی وصل

شعر ...

... فرقشان هست از زمین و آسمان

و له المثل الاعلی جملگی با عز و جلال و قدس جمالش افتقار محض اند و اعتبار و فرض این الصانع من المصنوع و الحاد من المحمدود و الرب من المربوب و القادر من المقدور لیس کمثله شیء و هوالسمیع العلیم

دلبرا پیش وجودت همه خوبان عدمند ...

... ذات بی چون از پرده نهان جلوه شهود نمود گوهری وحید پدید آمد که ذاتش صاف نو بود وکنهش صرف ظهور نه رنگ و صفت داشت نه نام و نشان تا بعالم صفات و اسماء رسید از هر صفتی سمتی گرفت و از هر اسمی رسمی برداشت تکمیل خلقت از اخلاق الهی نمود اعضاء و جوارح از آیات و مظاهر یافت قلبش مظهر علم شد صدرش مصدر حلم چهرش آیت رحمت طبعش مایة حکمت لعل لب از چشمه حیات گرفت و پای و پی از پایه ثبات

جسم شریف از اسم لطیف برداشت و قد و قامت از عدل و استقامت یافت دیدگانش از عالم نور پرتو ظهور جست دست و بنان از غایت جود آیت وجود گزید شاهد علی چهره گشود تارک مبارک مشهود شد پنجه قدرت نیرو نموده پنجه و بازو موجود گشت پرده گوش مظهر سمع شد جلوه بصر دیده نظر باز کرد عالم امر عیان شد قوة نطق در بیان آمد هم چنین پیکر وجودش در مشیمه مشیت صورت میگرفت و در عوالم تسعه ابداع سیر و سلوک میفرمود تا ترکیب اعضای ترتیب کامل یافت و نوبت ولادت در رسید پس ملایک مقرب ارایک مهذب مرتب داشته مشاغل نور در محافل سور افروخته شد و مجامع عیش در صوامع عرض اراسته گشت فضل و رحمت تمهید بساط میکرد و دست قدرت ترتیب قماط میداد حظابر قدس پرور و نشاط بود و عوالم علو در وجد و انبساط آمد تا مقدم پاک جنین در محفل قدس چنین زیور کشور ابداع شد و برتر از اجناس و انواع

پس چون وقت فطام رسید و چون ماه تمام گردید از پرده مهد بحلقه درس خرامیده عمری در مکتب عقل کل هم درس انبیای رسل بود تا رموز هستی بیاموخت و کنوز دانیش بیندوخت سر حلقه بزم تقدیس شد معلم جان ادریس گشت دانای راز توحید آمد بینای رسم تمهید گشت طیر گلشن جبروت بود سیر عالم ملکوت میکرد ...

... پس موکب حسن را منزل ثانی در عرصه هوای روحانی شد و بر وجه لطف نظری فرمود که جمله را پیرایه لطافت گشت و سرمایه نظافت رقت هوا از دقت هوی یاد داد نکهت صبها از نزهت صبی نشان یافت نسایم نجد شمایم وجد بیاورد شمایل خلد خمایل روح بپیر است گاه از جانب یمن میوزید گاه نکهت پیرهن میرساند روح و ریحان با خود قرین داشت و ریح رحمن در آستین قاصد پیر کنعان شد و حامل تخت سلیمان

پس چون از منزل ثانی عزم رحیل شد لجه ژرف فرا پیش آمد حسن زورق خودنمایی در آب افکند آب رونق روشنایی در خود بدید ناگهان قابل عکسی گشت که مایة زندگی شد و پایه پایندگی داد حیات گوهر روح آمد و نجات کشتی نوح گاه شربت حیات بخشید گاه پرده ظلمات پوشید خضر را زنده جاوید کرد سکندر را تشنه و نومید ساخت در تابان از بحر عمان بیاورد غیث رحمت بر خلق کیهان ببارید از آن پس محمل حسن پاک بمحفل جرم خاک در آمد جهانی تیره و تنگ دید مجال قرار و درنگ نیافت عنان عزیمت برتافت و میل معاودت فرمود

عشق را با خاکساری نسبتی بود با خاکساران الفتی یافت تخم هوی در مزرع خاک ریخت آتش شوق در وجود خاکیان زد جملگی بی خود و بی قرار بحضرت حسن التجا بردند و دست دعا بر آورده نالشی عاشقانه کردند و خواهشی عاجزانه که چندی در ملکشان توقف کند و قدری بر حالشان تلطف ...

... بر دیده روشنت نشانم

ناز سرکش را از قبول این خواهش امتناعی بود رأی خسرو حسن منحرف ساخت خاکیان در دامن تضرع آویختند که چون سلطان را عزم مراجعت است و کیهان را حد ممانعت نیست باری از راه ملک ما کوچ دهد که بمقصد اقرب است و تا شهربند خلافت سه روزه مسافت بیش نیست و جای مخافت و تشویش نه حسن را غرق رافت بجنبید و عرض ضعیفان پذیرفت

روز اول که عازم نهضت گردید مسلکی سخت و منزلی صعب دید که عالم سنگ و خاک بود و عادم حس و ادراک نه قوت نشو و نما داشت نه نزهت آب وگیاه بهر سو جلوه میکرد بهر جا عشوه میساخت نه چشمی عاشق دیدار دید نه کس را طالب و خریدار برقع دیدار گشود دیده بیدار نبود طلعت رخسار نمود مردم هشیار ندید جمله را غافل و مدهوش یافت و خفته و خاموش نه اسمی از شوق و طلب بود نه رسمی از وجد وطرب ...

... نفسی فداوک من سار علی ساق

حسن را از چالاکی عشق و بی باکی او شگفت آمد و گفت فردا موعد ورود دار خلافت است و میزبان را تمهید رسوم ضیافت باید همان بترکه اکنون چابک و چست جانب شهر شتافته نخست از وضع آن ملک استعلام کنی و زان پس عموم خلق را از قدوم ما اعلام عشق مسکین که در مدت التزام رکاب هرگز مورد خطاب نگشته بود و پیوسته دل در بند حیرت بسته داشت و دست از دامن امید گسسته بیک بار از استماع این امر در حال وجد آمد وبر غور و نجد میرفت تا سواد باره بدید و بر در دروازه رسید شتابان داخل شهر شد و در کوی و برزن همی گشت ارکان شهر از صدمت گام و تندی خرام او تزلزل یافت و هر سو ولوله افتاد که اینک زلزله آمد شهر مشرف بخراب شد شهریان عرصه اضطراب عشق چندان که گردش مینمود و پرسش میفزود مردمی محو و مدهوش میدید و منطقی از جواب خاموش نه هوشی در خور اعلام حال بود نه گوشی قادر فهم سوال لاجرم در ورطه تعجب ماند که این قوم را باعث درماندگی کیست و موجب آشفتگی چه گاه سودا و تفکر داشت گاه در تاب تحیر بود تا طلیعه رایات حسن نمودار شد و صف های سپاه بر گرد حصار برآمد همانا پیک نسیم شمال بوی امید وصالی رساند که بار دیگر سرتاسر شهر از راحت و امن بهر یافت و والی روح را نوبت فتح آمد خواست تقدیم رسوم استقبال کند پای رفتارش نمانده بود مانند طفلان بسینه می رفت و افتان و خیزان میشتافت تابه باب حصار رسید و رخصت بار گرفت شاه خوبان در حایط مدینه داخل شد و آیت سکینه نازل گشت گوهر وجود آدم را نسخه تمام عالم یافت سر این راز از پیر خرد باز جست گفت کشور خلافت را از سایر ممالک نوع امتیازی بایست که هر چه در هر جا هست فرد کامل آن بر وجه احسن بیک جا مجموع باشد و در آنجا موجود

لیس علی الله بمستنکر ان یجمع العالم فی واحد ...

... شوق وزن در خلد برین یار و قرین گشتند و عمری در کشور اصل همسر وصل بودند تا مگر فتنة شیطان عیان شد یا حکمت بی چون چنان بود که خوردن گندم بهانه گردد و جانب غبرا روانه گردند

جفت از شوی طاق شد و عشق از حسن در فراق ماند سال ها بی کس و فرد با محنت و درد بسر بردند تا مژدة رحمت از حضرت عزت در رسید و دولت ایام وصل باز آمد حضرت بوالبشر را دیگر باره بر چهره جفت نظاره افتاد دایم دل در بند وصال داشت و دیده در آیینه جمال تا طلعت منیر حوا را مطلع کلمات و اسماء دید بالهام الهی دریافت که نحل وجودش بارور است و شاخ امکان را نوبت برگ و بر طبع رادش از مژدة وجود فرزند بغایت خرسند گشت و تازه نهالان را با یکدیگر پیوند میداد تا نسل پاکش در ملک خاک منتشر گشت و مظاهر حسن در ممالک انس منشعب گردید ولیکن غالب مظاهر را قالب ظاهر از عرض جمال حسن قاصر بود

گر بریزی بحر را در کوزه ای ...

قائم مقام فراهانی
 
۱۱۰۹۵

قائم مقام فراهانی » منشآت » رساله‌ها » شمایل خاقان - قسمت دوم

 

... تا بدام ای طایر هم آشیان آرم ترا

حسن رسته خودفروشی بیاراست عشق طاقت پرده پوشی نیاورد بیک سو سودای جلوه گری بود دگر سو غوغای پرده دری تا ماه کنعان از چاه و زندان بجاه عزت رسید و پیر کنعان را در بیت احزان هم چنان با محنت و حزن عادت و انس بود که پیک بشیر در آمد و بوی حبیب بیاورد آن زمان پایه اقبال و جاه حسن و آیت تاثیر عشق و حزن بغایت قصوری رسیده بود که هر سه یک بار در ملک مصر جمع گشتند و هر چند در طی آن عهد خسرو حسن را در ملک صباحت بیش از پیش مجال عرض جمال دست داد و در منظر وجو یوسف جلوه شکوهی نمود که ناظران را دست طاقت بریده ماند و سامعان را انگشت حیرت گزیده ولیکن بعلم اشراق علوی مستشعر بود که جلوه جمالش را بر وجه کمال عرض گاهی دیگر مقرر است که این خود منظری از مناظر اوست و هر دو عالم مظهری از مظاهر او

و لعمری کل حسن فی الوری قاصر عن حسن جدالحسنی ...

... بالمثل کیومرث که واضع رسم سلطنت بود مثال شیخی ادیب که طفلان کتاب را تعلیم آداب دهد خلق نوآموز را از رموز طاعت این درگاه واقف و آگاه ساخت و هوشنگ باهوش و هنگ که میوه از شاخ و آتش از سنگ جست حکم سالارخوانی داشت که سکان ربع مسکون را که بر سفره احسان و جود طفیل وجود همایونند لذا برگ و نوا دهد و اسباب طبع و شوی آرد

کذلک طهمورث دیوبند که روی اقبال بطرد اغوال نهاد مثال سرهنگی بود که بحکم دیوان بدفع دیوان مأمور گشته ملک سلطان را از غدر دشمنان و شر اهریمنان محروس و مصون دارد و جمشید که طاق ایوان بیفراخت و طرح بستان بینداخت و اهل حرفت بپرورد و کسب و صنعت بیاورد بسان خادمی معمار و عاملی پیشکار بود که کاخ سلطان را بفروش و اوانی و نقوش خسروانی و اصناف طیب و اغصان رطیب آراسته رسم حرفت و فلاحت را برای ترتیب لباس و تمهید اساس خاص درگاه و رعیت و سپاه دایر کند و در عرض مدت هفتصد سال که نوبت عز و اقبال او بود قواعد دل پسند و قوانین چند که انجام کار بکار خدام این دربار آید در بسیط زمین نهاده قانون رفتاری بسایر ولاه امصار و ملوک اعصار دهد که نظم کنایت و ربط مراکب و جلب منافع و کسب و ضایع بر همان طرز و بر همان آیین عمل نموده چهره عروس ملک را هر بار بطرزی تازه غازه کنند تا جلوه جمال بپایه کمال رساند ودر خور التفات خواجه خسروان آمد

به چه ماند بعروسی عالم ...

... به سان سپهری برافراختند

جمیع حضار و خواص دربار را از آن برز و یال در آن سن و سال شگفت آمد و از هر جهت و هر باب در انتخاب اسماء و القاب سخن میرفت سران قبایل مجتمع بودند و سراه و اعاظم مستمع که طفل رضیع بسان مسیح لسان فصیح گشوده گفت نام من اغوز است و چون این نکتة خارق عادت و آیت سعادت بود بر تعجب حاضران و ارادت ناظران فزوده قراخان فرزند عزیز را چندان با رشد و تمیز دید که دست حیرت بدندان گزیده گفت از دیرباز تا اکنون از نسل ترک و اجداد بزرگ ما کودکی بدین خوبی و زیرکی در وجود نیامده این پسر را چندان که حسن و جمال است جاه و جلال خواهد بود و فر و کمال خواهد یافت

و بالجمله اغوز روز بروز در چشم پدر گرامی تر میشد تا بسن بلوغ و حد سبوغ رسیده بحکم پدر دختر عم خویش گورخان را در نکاح در آورد و عرض ایمان باو کرد او را عظیم منکر دید و اندیشة نمود که عم و پدر و خیل و حشر را ازین راز آگاه سازد لاجرم ترک او و قطع گفتگو کرده دختر عم دیگر را که اوزخان نام داشت بخواست و او را نیز بهمان عقیده دیده چشم از وصال و جمال هر دو پوشید و بزعم اتراک چندان قوة ادراک داشت که لفظ الله و کلمه توحید را ورد زبان کرده بی آن که علم ادب خواند و لفظ عرب داند در کمال فصاحت میگفت و سامعان را در معنی آن تامل میرفت و بخاطر میرسید که تکرار آن از تاثیر وجد و سماع است یا تحریر الحان و اسجاع و چون خود مومن و موحد بود و قوم را ملحد و مشرک میدید غالبا از حضرت پدر مفارق بود و با اعمام و اقوام موافق نمیشد تا بوقتی زیبا و دلکش که طبع عالم خرم و خوش بود و کوه و هامون بنقش الوان منقش عزم گل گشت بهار و میل تفریح و شکار کرده شامگاهان که از عرصه صید بجانب شهر باز میگشت از حوالی سرای عم خویش گذشته اتفاقا بجوقی از جواری خرد برخورد که بر لب جویی بجامه شویی مشغول بودند چون خواست که گامی فرات نهد و بغفلت بگذرد بانهای سروش بهوش آمد و معنی این بیتش بگوش ...

... کون خان رأی صایب وزیر پسندیده داشت وقسم هر یک از حفاد اغوز معلوم و مفروض کرده مهر و نشان ایشان را که تمغا و انقون گویند معین فرمود و هنگام اجل موعود تخت شهریاری را بدرود گفته برادر خویش آی خان را قایم مقام نمود و زان پس یلدوزخان بر تخت نشسته فرزند خویش منکلی خان را ولیعهد ساخت وچون او درگذشت تخت پادشاهی از نسل پوزوق بقوم اوچوق رسد و تنگیزخان که فرزند ششم اغوز بود و مظهر حسن دلفروز وارث ملک پدر و صاحب جاه و خطر گشته یک صد و ده سال بر تخت خسروی بود و زان پس عابد و منزوی شد و در ناصیه فرزندان تامل میکرد تالمعه حسن را از جبهه جمال اکبر اولاد خویش طالع دیده منشورخانی ایل و منصب جلیل قایم مقامی بنام نامی او نوشت و او را ایلخان لقب کرد

و چون نام ونشان اولاد اغوز طوایف ایغوز بر وجه تفصیل در تواریخ مشهوره و دواوین منشوره نیست و هر جا که هست بتدریج ایام و تصحیف کتاب مهمل و مغلوط است ومجمل و نامضبوط لهذا لازم آمد که نام و نشان طوایف و اقوام ایشان بطفیل انتساب خیل همایون و اتصال اروغ میمون شاهنشاه اسلام و مالک الملک انام عز نصره و دام عصره در ذیل این کتاب مذکور گردد و حسب المقدور در تصحیح مبانی و تصریح معانی و تفسیر لغات و تقریر اصطلاحات سعی بلیغ مبذول افتد تا بپرتو وجود اقدس و شهود مقدس که شعشعه فیض تام وبارقه خیر عامش بر ساحت انام از گذشته و آینده فروزان وتابنده است تا رفتگان زنده آید و فهم آیندگان فزاید

عاشت بمهج الاحیاء اذا نثرت ...

... این زمان چندین امیر بزرگ از بیات مطلق و بیات شام در معسکر شاهنشاه اسلام موجود است یکی از آن جمله امیرکبیر محمدعلی خان که در حد عراق عرب سالار سپاه است و برادرش اسمعیل خان عاکف حریم درگاه

دیگر امیر دلیر پیرقلی خان که اکنون در جرک پیران است و با چنگ شیران و فرزند ارجمندش محمدباقرخان که در حضرت نیابت سلطنت و ولیعهد دولت چاکر جانثار است و افواج نظام را سالار بار و این چهار از قوم بیات شامند و در سلک خوانین و امرای قاجار

از قوم بیات مطلق نیز در ممالک عراق و فارس و آذربایجان و خراسان امرای و خونین نامدار و متجنده بی شمار موکب اقدس را در ظل رایات و حضرت اعلی را مشغول خدماتند اقدم ایشان امیر عظیم الشان ابراهیم خان که در عهد پیش عمر خویش در بندگی خاقان مغفور و چاکری دارای منصور صرف کرده و اکنون باقی عمر را بخدمت درگاه ولیعهدی وقف و برادش اسمعیل خان که امیر هزاره الوار است و دلیر معارک پیکار

دیگر مقرب الحضرت علی خان که چندی ثغر اردبیل را مانند زنده پیل حراست کرد وبر اجناد آن ثغور و ایلات آن حدود ریاست یافت و برادرش رحمن خان که چاکر خاص شهریار است و صاحب عز و اعتبار

دیگر از این طایفه بزرگان بسیار در سلک خدام درار سپهر غلام است که ذکر ایشان موجب اطناب خواهد بود و تخصیص این چند نفر از آن است که ذکر ایشان در وقایع دولت روزافزون که من بعد بعون خدای بی چون در ذیل این کتاب مسطور خواهد گشت بیش تر ایراد خواهد شد و بهتر آن بود که نام و نسب ایشان پیش تر معلوم و باجمال مرقوم گردد ...

... پس منکوقاآن با برادران جانب دشت شتافته حضرت باتو را دریافت و چون خواست که بر تخت نشیند باز جانب کلوران رفت وچندی آن جا بماند تا اجتماع شه زادگان دست داد و در همان یورت میمون بسعی باتوقاآن شد

پس بوقتی که برادرخویش هلاکوخان را بمرز ایران میفرستاد اقوام او شر قسمت خود را از هزاره و صده بیرون کردند و جمی غفیر از این قوم بدین ملک رسیده در ممالک آذربایجان که تخت گاه هلاکوخان بودند توطن گرفتند و رفته رفته بزرگان نامدار و امیران باوقار از ایشان پیدا شد و خیل ایشان را چندان ازدیاد و انتشار پدید آمد که در فارس و عراق و خراسان جای جسته بهر جا تمکن گرفتند پایه تمکین یافتند و چون در حضرت ملوک بصدق نیت سلوک میکردند گروهی از ایشان در زمان صفویه و سایر ازمان بپایه امارت رسیده بعضی اوقات در تمامت آذربایجان صاحب امر و فرمان بوده اند و سال هاست که ولایت ارومی و سلدوس مسکن ایل و الوس ایشان است و همواره بیگلر بیگیان جلیل الشان داشته رایت جلال میافراشته اند تا درین عهد فرخنده مهد لوای اعتلای این قوم باوج کمال رسیده بعزت قرب و دولت پیوند بارگاه بلند و آستان ارجمند خدیو روی زمین و خسرو دنیا و دین ابدالله عیشه و اید جیشه ممتاز گشتند و سه شاه زاده با وقار که باغ دولت را بهارند و کاخ شوکت را نگار از بطن بنات افشار در وجود آمد

اکنون از سراه این خیل سران بافر و جاه چاکر درگاه همایونند که چندین مثل اغوز و یلدوز را بنده جاه و چاکر درگاه خویش دانند

مهتر ایشان امیرالامراء حسین قلی خان که خال و نیای شه زادگان است و رأس و رییس آزادگان و فخر الکبراء فرج الله خان که یک چند در حضرت خدیو جهان سالار نسق چیان بود و چندی سردار سپاهیان شد و برادرش علی خان که در حضرت شه زاده ولی عهد دولت قاره ساحب اذیال اعتبار است و صاحب یاساق

بار دیگر از کماه این قوم قایدان سپاه و غازیان کین خواه در ظل لوای منصور است که حصن گردون گشایند و تاج کیوان ربایند از آن جمله عالیجاه محمد ولی خان که در تیپ خاصه همایون داخل امرای هزاره است و قاید افواج سواره و عبدالصمدخان که سرهنگ سواران نظام است و ضرغام معارک انتقام قومی دیگر نیز در سلک سربازان خون ریز منسلک میباشند که بعد از این بفضل الله المعین ذکر ایشان در اثنای این کتاب خواهد آمد و چون نام این ایل از کثرت استعمال مشهور بافشار است هر جا ذکری از ایشان شود باین نام مسطور خواهد گشت

دوم بیکدلی و این لفظ از اعلام موکبه منقوله است ...

... کتابی جامع در ذکر شعرا نگاشته چون آذر تخلص داشت آتشکده نام نهاد که خرمن عاشقان را آتش است و فرقه عارفان را دلکش و زمره شاعران را سرمش کار و جمله بی دلان را همدم و یار

دیگر خلف الصدق او حسین علی بیک مانند شررزاده آذر است و متخلص بشرر و اکنون در سلک مادحان دربار و چاکران سرکار شاهنشاهی رتبه انخراط دارد و پایه شعر بتارک شعری گذارد

دیگر از ارباب مناصب این قوم احمدخان نایب است که در همین سال از موقف جلال همایون مأمور تفلیس بود و خدمت نیکو نمود و افواج بسیار از پیاده و سوار در خیل جنود مسعود دارند که بعضی داخل جیش عراقند و اکثر حافظ ثغر آذربایجان و اکنون ایل والوس ایشان را در دو جا ربع و مقام است یکی ناحیه مزدقان که نزدیک دارالخلافه طهران است و دیگری در نواحی مراغه که از ملک آذربایجان است

حق سبحانه وتعالی راحت خلق و رحمت عام را در عهد و ایام این دولت ابد دوام مقدر کرده بود که مردم این قوم نیز قسمت خویش ازین خوان نعمت ربوده پاداش رنج وسختی که در سوابق ازمان از حوادث زمان دیده بودند و سال های دراز مطرود و گم نای گردیده اکنون بیمن چاکری این درگاه محسود امثال و اشباهند و نام گم گشته را بازجسته از هر جهه در خصب و راحتند و با امن و استراحت خصوصا از رهگذر یورت و مقام که گویی در ازای آن تنگی عیش و سختی حال که اجداد و آبای ایشان را در شعاب اولتای بود رودبار جقتو و کوهسار مزدقان قسمت و نصیب ایشان شد که از باغ و گلشن و آب روشن و غله و کشت غیرت بهشت است و چندان که در یورت قدیم بی غله و میوه بهر دره و کریوه میگشتند اکنون ثمار الوان در وثاق و ایوان چیده بناز و عزت میل و رغبت نمایند

سوم قرق بکسر اول و ثانی و سکون ثالث یعنی قوی حال

یورت او درموضع قالدون بود که در عهد چنگیز داخل مغولستان شده علف زار و منبع و رودخانه عظیمی دارد اولاد قرق از سایر فرق بیشتر بوده ودر عهد ایلخان کثرت بی قیاس داشته اند و چندین بار با لشکر تور وتاتار رایت جنگ و پیکار افراشته بعدها که سپاه تور بر بلاد ترک تسلط یافت از بیم جان تفرقه یافتند و بهر جانب میشتافته بعضی داخل اویغور شدند که هم حال باز داخل ترکمانانند و هر سال فوجی از سواران جرار بموکب منصور میفرستند و بعضی که از آب جیحون گذشتند ساکن سپنجاب گشته در اواخر بخراسان افتادند و بقوم اوشر پیوسته اکنون از شعب افشار محسوبند و بقرخلو مشهور و تاعهد شاه طهماسب ثانی نام و نشانی از معارف این قوم در سیر و تواریخ نیست ولکن در اخر دولت صفوی که خزان باغ خسروی بودقهرمانی قادر مانندنادر از این شعبه پیدا شد که از حد موصل تا رود سیحون مسخر کرد و بر هند وسند و روم وروس مظفر گشته احفاد او را ملل و دولت برقرار بود تا طلیعه این دولت پایدار پدید شد و باغ خسروی را فصل بهار آمد پس امیرالامراء حسین خان سردار که آن وقت حارس خراسان بود بیک رکضت خیل و نهضت و میل جملگی را مقهور و مغلوب کرده ملک مغضوب باز گرفت و جمعی از معارف احفاد و نتایج اولاد او را ببندگی حضرت فرستاد که هر یک چاکر یک تن از ابنای ملوک گشته فخر این گونه چاکری در نسل احفاد نادری ماند

چهارم قازقین یعنی دهنده آش شیلان و خواجه خوان الوان یورت او در حدود اسپرسین بود و بعد از تسلط تور معلوم و مذکور نیست که قوم او را چه پیش آمده و در کدام زمین منزل گزین گشته اند ...

... جای او در حوالی یوری قای بوده و احوال فرزندان او در فتنة تور فریدون مشخص نگشته و معلوم نیست که در چه عهد بایران رسیده لکن یورت ایشان در این ملک معلوم است و تا اکنون ببایندر یورتی مشهور و آن موضع از رباع سهند مقامی دل پسند است که مرغزار بدیع و کوه سار رفیعش از حضرت طلل و رفعت قلل با گلشن خضرای چرخ و جنت علیای خلد برابر است و از تارک گردون پیر و طارم برجیس و تیر فراتر

شعابش لاله زار است و سحابش ژاله بار و نسیمش عطربیز و زمینش مشک خیز

خاک را چون ناف آهو مشک زاید بی قیاس ...

قائم مقام فراهانی
 
۱۱۰۹۶

یغمای جندقی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۱۱

 

... سخت می ترسم همی چشمی رسد دنباله را

ساربان بار سفر بر بست و محمل می رود

لال گردی ای زبان بگشا درای ناله را ...

یغمای جندقی
 
۱۱۰۹۷

یغمای جندقی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۱۶

 

... با دارم تا شدم جزو جلال مدعی

در حریم قرب خواری اعتبار آمد مرا

در میان مرگ و هجرانم مخیر کرد عشق ...

... چشم مردم را به خواب خوش بشارت ها که دوش

قطره خونی ز چشم اشک بار آمد مرا

صبح بی شام قیامت کو مگر روشن کنم ...

... از سواد دیده یغما مبر ای آب چشم

کاین غبار از خاک پایی یادگار آمد مرا

یغمای جندقی
 
۱۱۰۹۸

یغمای جندقی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۳۲

 

... کورانه قدم منه که چاه است

با بار غم تو و دل من

دیگر چه مقام کوه و کاه است ...

یغمای جندقی
 
۱۱۰۹۹

یغمای جندقی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۳۴

 

... باده از خون دل خویش که دست ودهن است

رهش افتاد به زلف تو دل و بار افکند

هر کجا شام شد آن جا به غریبان وطن است ...

یغمای جندقی
 
۱۱۱۰۰

یغمای جندقی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۵۵

 

نه چو هر بار دگر آمد و دامن زد و رفت

برق عشق آتشم این بار به خرمن زد و رفت

تاخت بر حاصلم آن برق که از رخنه دل ...

یغمای جندقی
 
 
۱
۵۵۳
۵۵۴
۵۵۵
۵۵۶
۵۵۷
۶۵۵