گنجور

 
۱۰۸۲

مولانا » مثنوی معنوی » دفتر چهارم » بخش ۱۰۱ - قوله علیه السلام من بشرنی بخروج صفر بشرته بالجنة

 

... چون صفر آید شود شاد از صفر

که پس این ماه می سازم سفر

هر شبی تا روز زین شوق هدی ...

مولانا
 
۱۰۸۳

مولانا » مثنوی معنوی » دفتر پنجم » بخش ۱ - سر آغاز

 

شه حسام الدین که نور انجمست

طالب آغاز سفر پنجمست

این ضیاء الحق حسام الدین راد ...

مولانا
 
۱۰۸۴

مولانا » مثنوی معنوی » دفتر پنجم » بخش ۹ - استعانت آب از حق جل جلاله بعد از تیره شدن

 

... ز اختلاط خلق یابد اعتلال

آن سفر جوید که ارحنا یا بلال

ای بلال خوش نوای خوش صهیل

میذنه بر رو بزن طبل رحیل

جان سفر رفت و بدن اندر قیام

وقت رجعت زین سبب گوید سلام ...

مولانا
 
۱۰۸۵

مولانا » مثنوی معنوی » دفتر پنجم » بخش ۱۲ - عرضه کردن مصطفی علیه‌السلام شهادت را بر مهمان خویش

 

... دیو بی شکی که همسایه ش شود

ور رود بی تو سفر او دوردست

دیو بد همراه و هم سفره ویست

ور نشیند بر سر اسپ شریف ...

مولانا
 
۱۰۸۷

مولانا » مثنوی معنوی » دفتر پنجم » بخش ۱۵۶ - حکایت آن مهمان کی زن خداوند خانه گفت کی باران فرو گرفت و مهمان در گردن ما ماند

 

... من روان گشتم شما را خیر باد

در سفر یک دم مبادا روح شاد

تا که زوتر جانب معدن رود

کین خوشی اندر سفر ره زن شود

زن پشیمان شد از آن گفتار سرد ...

مولانا
 
۱۰۸۹

مولانا » مثنوی معنوی » دفتر ششم » بخش ۷۰ - حکایت مرید شیخ حسن خرقانی قدس الله سره

 

... خنده ای زد زن که خه خه ریش بین

این سفر گیری و این تشویش بین

خود ترا کاری نبود آن جایگاه ...

... یا مگر دیوت دو شاخه بر نهاد

بر تو وسواس سفر را در گشاد

گفت نا فرجام و فحش و دمدمه ...

مولانا
 
۱۰۹۰

مولانا » مثنوی معنوی » دفتر ششم » بخش ۸۰ - حکایت آن سه مسافر مسلمان و ترسا و جهود و آن کی به منزل قوتی یافتند و ترسا و جهود سیر بودند گفتند این قوت را فردا خوریم مسلمان صایم بود گرسنه ماند از آنک مغلوب بود

 

... آن جهود و مؤمن و ترسا مگر

همرهی کردند با هم در سفر

با دو گمره همره آمد مؤمنی

چون خرد با نفس و با آهرمنی

مرغزی و رازی افتند از سفر

همره و هم سفره پیش هم دگر

در قفس افتند زاغ و جغد و باز ...

مولانا
 
۱۰۹۵

مولانا » مثنوی معنوی » دفتر ششم » بخش ۱۱۷ - بیان مجاهد کی دست از مجاهده باز ندارد اگر چه داند بسطت عطاء حق را کی آن مقصود از طرف دیگر و به سبب نوع عمل دیگر بدو رساند کی در وهم او نبوده باشد او همه وهم و اومید درین طریق معین بسته باشد حلقهٔ همین در می‌زند بوک حق تعالی آن روزی را از در دیگر بدو رساند کی او آن تدبیر نکرده باشد و یرزقه من حیث لا یحتسب العبد یدبر والله یقدر و بود کی بنده را وهم بندگی بود کی مرا از غیر این در برساند اگر چه من حلقهٔ این در می‌زنم حق تعالی او را هم ازین در روزی رساند فی‌الجمله این همه درهای یکی سرایست مع تقریره

 

... یا چو باز آیم ز ره سوی وطن

بوک موقوفست کامم بر سفر

چون سفر کردم بیابم در حضر

یار را چندین بجویم جد و چست ...

... کی کنم من از معیت فهم راز

جز که از بعد سفرهای دراز

حق معیت گفت و دل را مهر کرد

تا که عکس آید به گوش دل نه طرد

چون سفرها کرد و داد راه داد

بعد از آن مهر از دل او بر گشاد ...

... این معیت را کی او را جستمی

دانش آن بود موقوف سفر

ناید آن دانش به تیزی فکر ...

مولانا
 
۱۰۹۶

مولانا » دیوان شمس » رباعیات » رباعی شمارهٔ ۵۶۳

 

... این مجلس بیخودی که چون فردوس است

از مستی خود سفر مکن تا نرود

مولانا
 
۱۰۹۷

مولانا » دیوان شمس » رباعیات » رباعی شمارهٔ ۷۴۲

 

... از چشم بد و نیک جهان تنها شد

با خون دلم چون سفر پنهانی

گویند اشارتی که وقت آنها شد

مولانا
 
۱۰۹۸

مولانا » دیوان شمس » رباعیات » رباعی شمارهٔ ۸۲۹

 

... من بد کردم بدیم مسعود آمد

گوید که در صفر سفر نیکو نیست

کردم سفر و مرا چنین سود آمد

مولانا
 
۱۰۹۹

مولانا » دیوان شمس » رباعیات » رباعی شمارهٔ ۱۴۳۹

 

بر گرد جهان این دل آواره من

بسیار سفر کرد پی چاره من

وان آب حیات خوش و خوشخواره من ...

مولانا
 
۱۱۰۰

مولانا » دیوان شمس » رباعیات » رباعی شمارهٔ ۱۴۷۳

 

... نتوان بنوشتن و نه بتوان گفتن

روزیکه سفر کنم ازین کهنه وطن

افسانه کند از آن شکنهای کفن

مولانا
 
 
۱
۵۳
۵۴
۵۵
۵۶
۵۷
۱۸۱