گنجور

 
مولانا

عزم ره کردند آن هر سه پسر

سوی املاک پدر رسم سفر

در طواف شهرها و قلعه‌هاش

از پی تدبیر دیوان و معاش

دست‌بوس شاه کردند و وداع

پس بدیشان گفت آن شاه مطاع

هر کجاتان دل کشد عازم شوید

فی امان الله دست افشان روید

غیر آن یک قلعه نامش هش‌ربا

تنگ آرد بر کله‌داران قبا

الله الله زان دز ذات الصور

دور باشید و بترسید از خطر

رو و پشت برجهاش و سقف و پست

جمله تمثال و نگار و صورتست

هم‌چو آن حجرهٔ زلیخا پر صور

تا کند یوسف بناکامش نظر

چونک یوسف سوی او می‌ننگرید

خانه را پر نقش خود کرد آن مکید

تا به هر سو که نگرد آن خوش‌عذار

روی او را بیند او بی‌اختیار

بهر دیده‌روشنان یزدان فرد

شش جهت را مظهر آیات کرد

تا بهر حیوان و نامی که نگرند

از ریاض حسن ربانی چرند

بهر این فرمود با آن اسپه او

حیث ولیتم فثم وجهه

از قدح‌ گر در عطش آبی خورید

در درون آب حق را ناظرید

آنک عاشق نیست او در آب در

صورت خود بیند ای صاحب‌بصر

صورت عاشق چو فانی شد درو

پس در آب اکنون کرا بیند بگو

حسن حق بینند اندر روی حور

هم‌چو مه در آب از صنع غیور

غیرتش بر عاشقی و صادقیست

غیرتش بر دیو و بر استور نیست

دیو اگر عاشق شود هم گوی برد

جبرئیلی گشت و آن دیوی بمرد

اسلم الشیطان آنجا شد پدید

که یزیدی شد ز فضلش بایزید

این سخن پایان ندارد ای گروه

هین نگه دارید زان قلعه وجوه

هین مبادا که هوستان ره زند

که فتید اندر شقاوت تا ابد

از خطر پرهیز آمد مفترض

بشنوید از من حدیث بی‌غرض

در فرج جویی خرد سر تیز به

از کمین‌گاه بلا پرهیز به

گر نمی‌گفت این سخن را آن پدر

ور نمی‌فرمود زان قلعه حذر

خود بدان قلعه نمی‌شد خیلشان

خود نمی‌افتاد آن سو میلشان

کان نبد معروف بس مهجور بود

از قلاع و از مناهج دور بود

چون بکرد آن منع دلشان زان مقال

در هوس افتاد و در کوی خیال

رغبتی زین منع در دلشان برست

که بباید سر آن را باز جست

کیست کز ممنوع گردد ممتنع

چونک الانسان حریص ما منع

نهی بر اهل تقی تبغیض شد

نهی بر اهل هوا تحریض شد

پس ازین یغوی به قوما کثیر

هم ازین یهدی به قلبا خبیر

کی رمد از نی حمام آشنا

بل رمد زان نی حمامات هوا

پس بگفتندش که خدمتها کنیم

بر سمعنا و اطعناها تنیم

رو نگردانیم از فرمان تو

کفر باشد غفلت از احسان تو

لیک استثنا و تسبیح خدا

ز اعتماد خود بد از ایشان جدا

ذکر استثنا و حزم ملتوی

گفته شد در ابتدای مثنوی

صد کتاب ار هست جز یک باب نیست

صد جهت را قصد جز محراب نیست

این طرق را مخلصی یک خانه است

این هزاران سنبل از یک دانه است

گونه‌گونه خوردنیها صد هزار

جمله یک چیزست اندر اعتبار

از یکی چون سیر گشتی تو تمام

سرد شد اندر دلت پنجه طعام

در مجاعت پس تو احول دیده‌ای

که یکی را صد هزاران دیده‌ای

گفته بودیم از سقام آن کنیز

وز طبیبان و قصور فهم نیز

کان طبیبان هم‌چو اسپ بی‌عذار

غافل و بی‌بهره بودند از سوار

کامشان پر زخم از قرع لگام

سمشان مجروح از تحویل گام

ناشده واقف که نک بر پشت ما

رایض و چستیست استادی‌نما

نیست سرگردانی ما زین لگام

جز ز تصریف سوار دوست‌کام

ما پی گل سوی بستان‌ها شده

گل نموده آن و آن خاری بده

هیچ‌شان این نی که گویند از خرد

بر گلوی ما که می‌کوبد لگد

آن طبیبان آن‌چنان بندهٔ سبب

گشته‌اند از مکر یزدان محتجب

گر ببندی در صطبلی گاو نر

باز یابی در مقام گاو خر

از خری باشد تغافل خفته‌وار

که نجویی تا کیست آن خفیه کار

خود نگفته این مبدل تا کیست

نیست پیدا او مگر افلاکیست

تیر سوی راست پرانیده‌ای

سوی چپ رفتست تیرت دیده‌ای

سوی آهویی به صیدی تاختی

خویش را تو صید خوکی ساختی

در پی سودی دویده بهر کبس

نارسیده سود افتاده به حبس

چاهها کنده برای دیگران

خویش را دیده فتاده اندر آن

در سبب چون بی‌مرادت کرد رب

پس چرا بدظن نگردی در سبب

بس کسی از مکسبی خاقان شده

دیگری زان مکسبه عریان شده

بس کس از عقد زنان قارون شده

بس کس از عقد زنان مدیون شده

پس سبب گردان چو دم خر بود

تکیه بر وی کم کنی بهتر بود

ور سبب گیری نگیری هم دلیر

که بس آفت‌هاست پنهانش به زیر

سر استثناست این حزم و حذر

زانک خر را بز نماید این قدر

آنک چشمش بست گرچه گربزست

ز احولی اندر دو چشمش خر بُزست

چون مقلب حق بود ابصار را

که بگرداند دل و افکار را

چاه را تو خانه‌ای بینی لطیف

دام را تو دانه‌ای بینی ظریف

این تسفسط نیست تقلیب خداست

می‌نماید که حقیقتها کجاست

آنک انکار حقایق می‌کند

جملگی او بر خیالی می‌تند

او نمی‌گوید که حسبان خیال

هم خیالی باشدت چشمی به مال