گنجور

 
۱۰۸۰۱

ملک‌الشعرا بهار » منظومه‌ها » کارنامهٔ زندان » بخش ۶۱ - حکایت احمد شاه قاجار و مال اندوختن او

 

... آنچه زر ماهیانه بگرفتی

مبلغی زان به گنج بنهفتی

دادمش من به نوبهار بسی ...

... دید بر من به دیده دشمن

من از آن روز دم فرو بستم

دیرگه لب ز گفتگو بستم

خلق از او یک به یک نفور شدند ...

... وگر امید چیره گشت به بیم

خواجه گردد به بندگان تسلیم

داشت باید به مکر و فن جاوبد ...

ملک‌الشعرا بهار
 
۱۰۸۰۲

ملک‌الشعرا بهار » منظومه‌ها » کارنامهٔ زندان » بخش ۶۹ - حکایت در معنی‌: الناس علی سلوک ملوکهم

 

... سست مغزی و لینگ تی نامش

در حرم بسته دایم احرامش

بود سرگرم خفت و خیززنان ...

... داد فرمان به گردکردن خر

ریش گاوی و خرخری بنگر

اسب ها از سطبل ها راندند

جای آنها حمار بنشاندند

قصر و ایوان ها پر از خر شد

نزل ها بهرشان مقرر شد

خر به عراده ها همی بستند

خرسواری شکوه دانستند ...

... جل و افسار خر طلاکردند

همه عراده ها به خر بستند

به خران نعل سیم وزربستند

رابضان سربسر فقیر شدند

لیک خربندگان امیر شدند

چون توجه نشد ز اسب دگر ...

ملک‌الشعرا بهار
 
۱۰۸۰۳

ملک‌الشعرا بهار » منظومه‌ها » کارنامهٔ زندان » بخش ۷۰ - در مذمت سرکشی و عیب‌جویی

 

... عیب جویی چوگشت عادت تو

بسته گردد در سعادت تو

نیست کس در جهان لاف و گزاف ...

... همه از فضل و تقوی آواره

همه بی بندوبار و بیکاره

هرچه آید به دست می شکنند ...

... هرچه بدهی ز کف بیندازند

به قبا و کلاه بد گوبند

به گدا و به شاه بد گویند

هرچه را بنگرند بد شمرند

یکی ار بشنوند صد شمرند ...

... نشود عدل و داد را مسکن

نوبتی هرج ومرج وآشوبست

نوبتی ظلم وقهرسرکوبست

گفت دانشوری که هر کشور ...

... ظلم ظلام و جبر جباران

دزدی عاملان و بنداران

عوض سیرت مسلمانی ...

... عوض مفتیان و آخوندان

لشگری بیند از فکل بندان

همگی خوب چهر و بدکردار

قاضی و شحنه جهبذ و بندار

پای تا سر فضولی و لوسی ...

ملک‌الشعرا بهار
 
۱۰۸۰۴

ملک‌الشعرا بهار » منظومه‌ها » کارنامهٔ زندان » بخش ۷۲ - شرح تفتیش کردن مأمورین دولت در راه

 

... بود گردونه ایم جای نشست

خود و اطفالم اندر آن دربست

بار و کالای خانه بسته به هم

بار کرده در آن ز پشت و شکم ...

... من ز بی خوابی وتعب خسته

دو شبانروز دیده نابسته

تند راندیم با هزار امید ...

... به شوفر گفتم ای رفیق مپای

زود بنزین بریز و گاز بساز

که شبی تیره است و راه دراز ...

... گفتمش با لبی پر از خنده

بوی خیری نیاید از بنده

هرچه خواهد دلت پژوهش کن ...

... سخت دشوار کرد کار مرا

بندها را زیکدگر ببرید

تنگ ها را چو رهزنان بدربد ...

... من دو روز است تا از اصفاهان

رخت بستم به جانب تهران

گفت بی فایدست چون و چرا ...

... همگی بی عقیده و ایمان

بسته با دزد و راهزن پیمان

جملگی بارگردن من و تو ...

... امرا را غم رعیت نیست

آن که در بند سیم و زر باشد

به رعایا کیش نظر باشد ...

... تا از این ره شود به کار سوار

بنهد گنج درهم و دینار

مهتر خانه چون زند تنبک

پای کوبند کودکان بی شک

ملک‌الشعرا بهار
 
۱۰۸۰۵

ملک‌الشعرا بهار » منظومه‌ها » کارنامهٔ زندان » بخش ۸۲ - گفتار دهم در صفت زن گوید

 

چادر و روی بند خوب نبود

زن چنان مستمند خوب نبود

جهل اسباب عافیت نشود

زن روبسته تربیت نشود

کار زن برتر است از این اسباب ...

... هنر و پیشه اش خودآراییست

گر نخواهی که بستن بنماید

به سرتوکه بیش بنماید

باید آزاد سازیش ز قفس ...

... کار با این سلاح برنده

می کند با خدا و با بنده

زن خدا را ز جنس نر داند ...

ملک‌الشعرا بهار
 
۱۰۸۰۶

ملک‌الشعرا بهار » منظومه‌ها » کارنامهٔ زندان » بخش ۸۴ - صفت زن بد

 

... شوی برنا و خود کثرالسن

پای بند امید و بسته بیم

به نعیم بهشت و نار جحیم ...

ملک‌الشعرا بهار
 
۱۰۸۰۷

ملک‌الشعرا بهار » منظومه‌ها » کارنامهٔ زندان » بخش ۸۸ - خاتمهٔ کتاب شهید بلخی

 

بود روزی شهید بنشسته

درکتبخانه در به رخ بسته

نسخها چیده از یمین و یسار ...

... کفت آری چو خواجه پیدا شد

بنده تنها نبود و تنها شد

هرکرا نور معرفت به سرست ...

ملک‌الشعرا بهار
 
۱۰۸۰۸

ملک‌الشعرا بهار » منظومه‌ها » دل مادر » وادی‌ السباع

 

... آب در زیرو نیستان به زبر

درس ده خار بنانی کب دگر

آن نیستان که درو مرگ چونی

رسته و بسته کمر در ره وی

کردی ار غول در آن بیشه گذار ...

... دنده و جمجمه و ساق و لگن

کرده بر خاربنش جوجه غراب

آشیان بسته به تلهاش عقاب

مرزش از صدمت دندان گراز ...

... روز هریک به کناری رفته

هر ددی در بن خاری خفته

شب برون آمده از بهر شکار

بسته بر راهروان راه گذار

ملک‌الشعرا بهار
 
۱۰۸۰۹

ملک‌الشعرا بهار » منظومه‌ها » دل مادر » خاتمه

 

... نیست از عشق فزون تر مهری

آن که بسته است به موی و چهری

عشق از وصل بکاهد باری ...

... سایه کی از سر ما بردارد

مهر مادر چو بود بنیادی

نشود کم ز عزا یا شادی ...

... آخ اگر بر رخ او آخ کنی

بسته مادر دل دروای به تو

گر کنی وای برو وای به تو ...

ملک‌الشعرا بهار
 
۱۰۸۱۰

ملک‌الشعرا بهار » منظومه‌ها » جنگ تهمورث با دیوها » رهنمون‌

 

... احتکار و ارتشاء و اختلاس

جنگ و دعوی داری و جبن و هران

رندی و رشک و جنون ...

... حربه شان سنگ و ستون

جمله با هم هم تبار و هم بنه

یکدل و یکروی همچون آینه ...

... جسته خواهر با برادر همسری

هر پسر کاو مهتر ابنا بدی

جانشین و وارث بابا شدی

چون پدر گشتی نگون

مهتی بن فرزند پیر اولین

پادشا بودی بر اقوام کهین

مان و ویس و زند زیردست او

جمله دهیو بسته و پابست او

پیش دهیوپد زبون ...

ملک‌الشعرا بهار
 
۱۰۸۱۱

ملک‌الشعرا بهار » منظومه‌ها » جنگ تهمورث با دیوها » جنگ دیو و آدمی‌زاد

 

... داده شد اعلان جنگ

بسته بر گردونه دیو نابکار

گشته ز نیاوند برگردون سوار ...

... بر سرش تاجی چو شاخ گاومیش

عارضش تابنده در ریش سیاه

همچو از ابر سیه یک نیمه ماه ...

... کرده بر بینیش ز ابریشم مهار

بند گردون بر دو کتفش استوار

چون خری مفلوک و لنگ ...

... در زمان فرمان به ترک جنگ کرد

جانب بنگاه خویش آهنک کرد

با دلی پر آذرنگ ...

... ز آدمی گشتم غریوان الامان

پادشاهی بسته ام یادم کنید

بندیم زین بند آزادم کنید

بگسلید این پالهنگ ...

... بیخ نیزه بر دو پهلویش نواخت

برد و بربستش چو سنگ

ملک‌الشعرا بهار
 
۱۰۸۱۲

ملک‌الشعرا بهار » منظومه‌ها » جنگ تهمورث با دیوها » تدبیر پری بانو

 

... جمله آوردند ییش خور نماز

آب و نان خوردند و بنهادند سر

گشته شاه و مردم پرخاشخر ...

... مانده بیدار اندر آن دشت نبرد

پاس را بسته میان

وز دگر سو خیل دیوان با سرود ...

... برده وز اوج هوا برهم زنیم

برسرخیل بنی آدم زنیم

تا نماند زو نشان ...

... ان که همدستش بود دیو دروغ

هست در بندی گران

بسته برگردونه چون کاو خراس

ز او ندارند ایچگون بیم و هراس ...

... گرد سگ ها دیده بان

روز برگردونه بندندش چوگاو

گاوکی دارد بر این گردونه تاو

کرده در بینی از ابریشم مهار

بر دوکتفش بندکردون استوار

اینت خصمی بی امان ...

... وز پی دیدار میعادی نهیم

صلح را بنیان کنیم اندر جهان

بلکه شاه ما رهد زبن اندهان

رو نهد زی خانمان

ملک‌الشعرا بهار
 
۱۰۸۱۳

ملک‌الشعرا بهار » منظومه‌ها » جنگ تهمورث با دیوها » پیام بانو به تهمورث

 

در بر بانو زن و مردی فقیر

برده بودند از بنی آدم اسیر

آن جوان زن نام او میشایه بود ...

... خوابگاهی نرم و خرگاهی بلند

بایکی زربن سریر

مجمری پر آتش افروخته ...

... ساخته گردونه ای از سیم خام

بسته برگردون دو اسب تیزگام

دو پری زاده کنیز چنگ زن ...

... دو رسول آدمی را با پیام

کفت تا شبگیر بنهادند گام

همره آنان پیامی شوق مند ...

... موی تن همرنگ قیر

رشته ای از پشم بسته برکمر

وز فلاخن بر میان بندی دگر

کیسه پرسنگ از آن آویخته ...

... شاه دست آن دو را بگرفت نرم

پیش خود بنشاند و پس پرسید گرم

درشگفتی ماند زان زیب و جمال ...

... ای ز تو نسل کیومرث ارجمند

شاه زنیاوند و میر دیو بند

آدمیزاد کبیر ...

... باد آبانت چو تیر

جنیان از ما فراوان بسته اند

همچو ما آنجا بسی دلخسته اند ...

ملک‌الشعرا بهار
 
۱۰۸۱۴

ملک‌الشعرا بهار » منظومه‌ها » ارمغان بهار » فقرۀ ۱۵۳

 

مردم دوستی از بنیک منشی یعنی هواداری اصول و خوب خیمی یعنی خوش خویی از خوب ایواژی آراستگی بتوان دانست

قسمت اخیر را طور دیگر هم می توان معنی کرد خوش اخلاقی مردم را از خوش سخنی و آهنگ گفتار آواز شان می توان دانست ...

... نگر تا خداوند این خوی کیست

کسی کش منش ره به بنیاد داشت

بن و بیخ کار جهان یاد داشت

جهان است پیشش یکی خانه ای

نبیند در آن خانه بیگانه ای

همه مردمان بستگان ویند

زن و مرد پیوستگان ویند ...

ملک‌الشعرا بهار
 
۱۰۸۱۵

ملک‌الشعرا بهار » تصنیفها » در ابوعطا

 

... شکرخنده زد به چهره گل

کنار بستان - به یاد مستان - بنوش می

یار من گلزار من تویی تو ...

ملک‌الشعرا بهار
 
۱۰۸۱۶

ملک‌الشعرا بهار » تصنیفها » بیات اصفهان

 

این تصنیف را بهار در منفای خود در سال ۱۳۱۲ ساخته و به به اهالی اصفهان اهدا کرده است

به اصفهان رو که تا بنگری بهشت ثانی

به زنده رودش سلامی ز چشم ما رسانی ...

... کن کنار پل سراغش

بنشین درکریاس یاد شاه عباس بستان از دلبر می

بستان از دست وی می پی در پی تاکی تا بتوانی

جز شادی در دهر کدامست ...

ملک‌الشعرا بهار
 
۱۰۸۱۷

فرخی یزدی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۴۰

 

جهان نمای درستی دل شکسته ماست

کلید قفل حقیقت زبان بسته ماست

مگو چه دانه تسبیح از چه پامالیم ...

... گواه آن دل تنگ و دماغ خسته ماست

ز قید و بند جهان فرخی بود آزاد

که رند دربه در و از علاقه رسته ماست

فرخی یزدی
 
۱۰۸۱۸

فرخی یزدی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۵۰

 

... با اهل وفا از چه دگر جور و جفا داشت

از کوی تو آن روز که دل بار سفر بست

در هر قدمی دیده حسرت بقفا داشت ...

... هر روز یکی خواجه فرمانده ما گشت

یک بنده در این خانه دو صد خانه خدا داشت

بی برگ و نوایی نفشارد جگر مرد ...

فرخی یزدی
 
۱۰۸۱۹

فرخی یزدی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۸۸

 

... زبون شدیم ز بس وقت کار حرف زدیم

زبان به بسته و بازو گشاده باید کرد

به بنده ای که چو من ای خداندادی هیچ

ز عدل و داد تو شکر نداده باید کرد

فرخی یزدی
 
۱۰۸۲۰

فرخی یزدی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۱۴۱

 

... ما ز بهر جنگ از سر تا به پا آماده ایم

در طریق بندگی روزی که بنهادیم پای

بر خلاف نوع خواهی یک قدم ننهاده ایم

افترایی گر به ما بستند ارباب ریا

پیش وجدان راستی با جبهه بگشاده ایم ...

فرخی یزدی
 
 
۱
۵۳۹
۵۴۰
۵۴۱
۵۴۲
۵۴۳
۵۵۱