گنجور

 
ملک‌الشعرا بهار

بود روزی شهید بنشسته

درکتبخانه در به رخ بسته

نسخها چیده از یمین و یسار

بود سرگرم سیر آن گلزار

ناگه آمد ز در، گرانجانی

خشک‌ مغزی‌، عظیم نادانی

گفت با شیخ‌، کای ستوده لقا

از چه ایدر نشسته‌ای تنها

شیخ برداشت از مطالعه سر

وز شکرخنده ربخت گنج گهر

کفت آری چو خواجه پیدا شد

بنده تنها نبود و تنها شد

هرکرا نور معرفت به سرست

گرچه‌تنهاست‌یک‌جهان‌بشرست

وان که را مغز بی‌فروغ و بهاست

در میان هزارکس تنهاست

ثمر عمر، عقل و تجربت است

تجربت بیخ علم و معرفت است

این همه علم‌ها که مشتهرند

حاصل زندگانی بشرند

در کتب حرف‌ها که انبارست

جوهر و مایه‌های اعمارست

عمرها را اگر عیارستی

صفحهٔ علم پیلوارستی

هرکتابی کش از خرد بهریست

نقد عمری و حاصل دهریست

بر نادان کتاب‌، کانایی است

زی حردمند، جان دانایی است

پیش او عقده بر زبان دارد

پیش این زنده است و جان دارد

هرکرا با کتاب کار افتاد

عمرش‌از شصت تا هزار افتاد

وان که‌ در خلوتش کتب‌ خوانیست

خاطرش فارغ از پریشانی است

هرکه شد باکتاب یار و ندیم

یاد نارد ز دوستان قدیم