گنجور

 
۱۰۶۶۱

ملک‌الشعرا بهار » قصاید » شمارهٔ ۸۴ - در وصف نوروز

 

... بدین روی هر هفت امشاسفند

زگلبن دمید آتش زردهشت

بر او زند خوان خواند پازند و زند ...

... برافکند بر دوش سرو بلند

به بستان بگسترد پیروزه نطع

به گلبن بپوشید رنگین پرند

به یکباره سرسبز شد باغ و راغ

ز مرز حلب تا در تاشکند

بنفشه زگیسو بیفشاند مشک

شکوفه به زهدان بپرورد قند ...

... تو گویی که بر پشت دیو دژم

نشسته است طهمورث دیوبند

به دستی زمین خالی از سبزه نیست ...

... بودسنبل نوشکفته سپید

چو دوشیزگان سینه در سینه بند

جهان گر جوان شد به فصل بهار ...

... بشر درخور پند و اندرز نیست

وگر برگشایند بندش ز بند

ملک‌الشعرا بهار
 
۱۰۶۶۲

ملک‌الشعرا بهار » قصاید » شمارهٔ ۸۷ - مسجد سلیمان

 

حق پرستان سلف کاری نمایان کرده اند

معبدی بر کوهسار از سنگ بنیان کرده اند

بیست پله برنهاده پیش ایوانی ز سنگ ...

... هشت نه فرسنگ دور از شوشتر بر سوی شرق

آن بنای هایل سنگین به سامان کرده اند

هست پیدا کان فرو افتاده احجار عظیم ...

... کش مرصع یک سر ازگل های الوان کرده اند

کوه را گفتی ز فرش سبزه مطرف بسته اند

دشت را گفتی به برگ لاله پنهان کرده اند ...

... وین زمان ما مفلسان شادیم زانچ آن خسروان

در ستخر و بیستون و طاق بستان کرده اند

گویی این بیحالی از خورشید و گرمی های اوست ...

... این شگفتی بین که از همخوابه قیر سیاه

چون مجزا نفت و بنزین فروزان کرده اند

نار اگر شد گلستان بر پور آزر دور نیست ...

ملک‌الشعرا بهار
 
۱۰۶۶۳

ملک‌الشعرا بهار » قصاید » شمارهٔ ۹۰ - کیک نامه

 

... بهرکشودن رک من نشتر آورند

بر بسترم جهند وتو دانی که حال چیست

چون یک قبیله حمله به یک بستر آورند

از هم جدا شوند چو دزدان ز یک کنار ...

... یا خیلی از عشیره قزاق نیم شب

مستانه حمله بر بنه قیصر آورند

خوابم جهد زچشم وخیالم پرد زسر ...

... چون برکشم لباس کریزند و خو را

زبر قمیص بستر در سنگر آورند

من نیز مردوار برونشان کشم ز جای ...

... گاهی مرا به خطه بجنورد بی دلیل

بنشانده و به لابه من تسخرآورند

که در لباس کیک بدانسان که گفته شد ...

ملک‌الشعرا بهار
 
۱۰۶۶۴

ملک‌الشعرا بهار » قصاید » شمارهٔ ۹۷ - مرگ پدر

 

... فغان من همه زین آسیای گردان بود

بگشت گردون تا بستد از من آنکه مرا

شکفته گلبن و آراسته گلستان بود

کرا به گیتی سیر بهار و بستانی است

مرا ز روبش سیر بهار و بستان بود

ز رنج و دردم آسوده بود تن که مرا ...

... مرا ز صبر و تحمل نبود چاره ولیک

پس از صبوری بنیاد صبر ویران بود

بسی گرستم در سوگ آن بزرگ پدر ...

... ز سال بیست به من برگذشت واین دانم

که هرچه گفتم زبن دیرگاه هذیان بود

ولی دریغا بر من که هم ز روز نخست ...

... کنون چو بینی این مرز و بوم را گویی

که بنگه دد نی جایگاه انسان بود

مقام دیوان گشتی به روزی این کشور ...

... بدین حریم مرا جان و دل گروگان بود

حریم حجت یزدان علی بن موسی

که از نخست سپهرش کمینه دربان بود ...

ملک‌الشعرا بهار
 
۱۰۶۶۵

ملک‌الشعرا بهار » قصاید » شمارهٔ ۹۸ - حبسیه

 

پانزده روز است تا جایم در این زندان بود

بند و زندان کی سزاوار خردمندان بود

کار نامردان بود سرپنجه با ارباب فقر ...

... جای تنگ آید گر ایران سر به سر زندان بود

خاصه چون من بنده کز دل دوستار خسروم

وندرین معنی مرا صد حجت و برهان بود ...

... گر نه نادانی ازین زندان بتر بودی همی

بنده کردی آرزو تا کاشکی نادان بود

مستراح و محبسی با هم دو گام اندر سه گام ...

... لیک ما را منع بیرون شد ازین زندان بود

مجرمین در شب فرو خسبند زیر آسمان

وین ضعیف پیر در این کلبه در بندان بود

پیش روبش آب روشن جوشد اندر آبگیر ...

... گر بخواهم دست و روبی شویم اندر آبدان

ره فروبندد مرا مردی که زندانبان بود

چون شب آید پشه سرنازن شود من چنگ زن ...

... هردم از سیل عرق بر گرد من طوفان بود

گر ببندم در حرارت ور گشایم در هوام

هر دو سر هم سنگ چون دو کفه میزان بود

شاعری بیمار و کنجی گنده و تاریک و تر

خاصه کاین توقیف در گرمای تابستان بود

موشکان هر شب برون آیند و مشغولم کنند ...

... چیست جرمش کرده چندی پیش از آزادی حدیت

تا ابد زبن جرم مطرود در سلطان بود

نی خطا گفتم که سلطان بی گناهست اندرین ...

... ناگهش دردست آن مردم فرو گیرد خدای

کش فرو کوبند تا اندر تنش ستخوان بود

خوش سزای خدمتش را بر کف دستش نهند

داستان هایی ز حکمت اندربن دستان بود

چون که قومی در جهان از فیض حق محروم ماند

هادیش گر نوح باشد بسته حرمان بود

انبیاء قوم اسراییل را بین کز قضا ...

ملک‌الشعرا بهار
 
۱۰۶۶۶

ملک‌الشعرا بهار » قصاید » شمارهٔ ۹۹ - سرگذشت شاعر

 

یاد باد آن عهد کم بندی به پای اندر نبود

جز می اندر دست و غیر از عشقم اندر سر نبود ...

... سال عمر دوستان از پانزده تا شانزده

سال عمر بنده نیز از بیست افزونتر نبود

بیست ساله شاعری با چشم های پرفروغ ...

... ملت پاک خراسان هیچ مستحضر نبود

زین فلک بندان لوس کون نشوی نادرست

یک تن از تهران به مرز خاوران رهبر نبود ...

... رخت من بردند و خرسندم که هیچم زر نبود

سوی ری راندم به خواری از دربند خوار

کشوری دیدم که جز لعنت در آن کشور نبود ...

... کاسمان را کینه دیرینه اندر سر نبود

نوبهاری ساختم ز اندیشه های تابناک

کاندر آن جز لاله و نسرین و سیسنبر نبود ...

... دولت وقتم سوی ری خواند و اندر دار ملک

پهلویم یک چند جز بر پهلوی بستر نبود

با چنان حالت نیاسودم ز دست دشمنان

جرمم این کم جز هوای دوستان در سر نبود

مهتر ملکم به امر انگلستان بند کرد

از سپهسالار دون همت جز این درخور نبود ...

ملک‌الشعرا بهار
 
۱۰۶۶۷

ملک‌الشعرا بهار » قصاید » شمارهٔ ۱۰۲ - پیام ایران

 

... ترا چه گوید گوید که خیر بینی اگر

به کار بندی پندی که باب و مام دهد

نسیم صبح که بر سرزمین ما گذرد ...

... که گل به طرف گلستان صلای عام دهد

تو پای بند زمینی و رشته ایست نهان

که با گذشته تو را ارتباط تام دهد

گذشته پایه و بنیان حال و آینده است

سوابق است که هر شغل را نظام دهد ...

... که مرد را شرف باب و مام نام دهد

نگویمت که به ستخوان خاک خورده بناز

عظام بالیه کی رتبت عصام دهد ...

... کجاست حزبی از آزادگان که چون پدران

ز خصم جان بستاند به دوست جام دهد

وطن به چنگ لیام است کو خردمندی ...

ملک‌الشعرا بهار
 
۱۰۶۶۸

ملک‌الشعرا بهار » قصاید » شمارهٔ ۱۰۵ - پند پدر

 

... لوحی است در زمانه که در وی فرشته ای

بنمود نقش هرچه ز خلق زمانه دید

این لوح در درون دل مرد پارساست

وان گنج بسته راست زبان و خرد کلید

جام جم است صفحه تاریخ روزگا ر ...

... دردا گر از نهیب تو آهی ز سینه خاست

غبنا گر از جفای تو اشکی به ره چکید

بستر گر از توگردی بر خاطری نشست

برکش گر ازتو خاری در ناخنی خلید ...

... کی شد زمانه خامش اگر دعوییی نکرد

کی خفت شیرشرزه که مژگان بخوابنید

محنت فرارسد چو ز حد بگذرد غرور ...

... نرگس که بود خودبین پشتش فرو خمید

بنگر بدان بنفشه که گویی فتاده است

پروانه ای مرصع اندر میان خوید ...

... با سنبل سپید به یک جای بشکفید

چون پارهای ابر رده بسته بر هوا

وندر میانش جای به جای آسمان پدید ...

ملک‌الشعرا بهار
 
۱۰۶۶۹

ملک‌الشعرا بهار » قصاید » شمارهٔ ۱۱۰ - پاسخ فرخ

 

... رنج سفرگذشت و نعیم حضر رسید

روزی که رخت بستم از ایران سوی فرنگ

پنداشتم که عهد عقوبت بسر رسید

گفتم زمان خرقه تهی کردنست خیز

رخت سفر ببند که وقت سفر رسید

اینک خدنگ حادثه از سینه برگذشت ...

... دست از جهان بشوی و جهانی دگر بجوی

شاد آنکه زبن جهان به جهان دگررسید

لیکن قضا نبود تو گفتی در این جهان

سهم بلابه بنده فزون زبن قدررسید

فرمان بازگشت به روح رمیده رفت ...

... شد منقطع هزینه دورعلاج من

زبن صرفه جوبی سره دولت به زر رسید

بویحیی ار برفت حکیمی به جای ماند ...

... تا درپناه صبر نوید ظفر رسید

بشتافتم به خانه و در بستر اوفتاد

کزرنج ره براین تن نالان ضرر رسید

یک مه فزون بودکه هم اغوش بسترم

وامروز به شدم که ز فرخ خبر رسید ...

ملک‌الشعرا بهار
 
۱۰۶۷۰

ملک‌الشعرا بهار » قصاید » شمارهٔ ۱۱۶ - فتح الفتوح

 

... جوان چو آید باطل شود فسانه پیر

عیان چو آید ویران شود بنای خبر

خبرگزافه بود گوش برگزافه منه ...

... به مسکو اندر بر خیره چون فکند شرر

ولیک جهد بناپارت و آن کشاکش نیز

به قصد پادشهی بود نی به قصد دگر

چنانکه مجلس جمهور را ز بن برکند

به کام خوبش برآمد به تخت ملک اندر

چو بود کوشش او خاصه ی بزرگی او

حدیث او بنه از دست و فضل او مشمر

بنه ز دست حدیث سپاهدار اروپ

به سرگذشت سپهدار آسیا بنگر

ببین که این هنری مرد در زمانه چه کرد ...

... یکی ره طبرستان سپار ونعمت بر

به هرکه بنگری اندر شمال ایران شهر

همه به درگه میرند بنده و چاکر

ز جان و دل همه این میر را پدر خوانند ...

... از او که باشد فرخنده تر به اصل و گهر

ستوده جد گرامیش احمدبن شمیط

گذاشت عمری در پیشکاری حیدر ...

... پس ازگزارش آن خدمت بزرگ امیر

به خدمت وطن مستمند بست کمر

چو دید حال وطن را ز جور خصم دژم ...

... ستاده تنها ستارخان و باقرخان

بسان رستم دستان و طوس بن نوذر

بگفت هان نتوان بیش از این نشست به جای ...

... طلایه دار سپه پیش رفت و کار بساخت

ببست دشمن و بگشود ره بر آن لشگر

سپاه میر درآمد به شهر لیک چنان ...

... مثال داد به مشروطه و آشکارا کرد

طریق سلم وفروبست راه بوک ومگر

چو دید ملت باز ایستاد و پای کشید ...

... سپاه سلطنت آباد نیز از یکسو

میان ببسته پی پاس شاه کین گستر

همه چو غولان نستوده کار و افسون ساز ...

... ز خاینان تبه کار لختی آوردند

به پالهنگ فروبسته دستشان یکسر

به امر مجلس عالی به حکم دین قویم ...

... به هر فرازی توپی کشیده چون اژدر

به نیم روز شکستی سپاه و بستی خصم

که خیره ماند در آن گیر و دار وهم و فکر ...

ملک‌الشعرا بهار
 
۱۰۶۷۱

ملک‌الشعرا بهار » قصاید » شمارهٔ ۱۱۹ - هیجا ن روح

 

... هان رخت منه که شعله زد خاور

ای خلق فقیر شو ز سر تا بن

وی قوم اسیر شو ز بن تا سر

ای ملک درود گوی آن را که

زربستد وساخت کار ما چون زر

ای امن برو که شد ز بد روزی ...

... هر شب به کنارناکسی بغنو

هر روز به روی سفله ای بنگر

تا مایه سفله گی نگردد کم ...

... بر خاک فکنده بر یکی زبلو

چون زالو چسبناک و سرد و تر

افکنده به صدر بالشی چرکین ...

... هرجا بزنی شو و مکن ابقا

بر بن عم و عم و خاله و خواهر

بستان زر ازین و آن و ده رخصت

تا سفله زند به جان خلق آذر ...

... نه نور ضیات می شود رهبر

گیرند و زرت به سخره بستانند

آنان که توشان همی کنی تسخر ...

ملک‌الشعرا بهار
 
۱۰۶۷۲

ملک‌الشعرا بهار » قصاید » شمارهٔ ۱۲۰ - خانواده

 

... چیزی که به خانه آید از هر در

هم ناظر خانه است و هم بندار

هم مالک منزلست و هم سرور ...

... از مدرسه کودکان چو برگردند

بنشسته و درسشان کند از بر

زان پیش که درس و مشقشان باشد ...

... برداشت سه دست رخت و جست از در

خاتون چو به خانه بازگشت ازغبن

انگشت گزید و کرد نفرین سر

گفت ار بنرفتمی بدین گردش

زین دزد نبردمی چنین کیفر ...

... مادرش و پدرش هردو در اخلاق

بودند دو پاکزاد هم بستر

چو مرد پدرش کودکان او ...

... صدقست و وفا دو پاسبان در

حجاب و بند عصمت و ناموس

صد نکته بود بدین سخن مضمر

ملک‌الشعرا بهار
 
۱۰۶۷۳

ملک‌الشعرا بهار » قصاید » شمارهٔ ۱۲۲ - هدیه باکو

 

روز آدینه ببستیم ز ری رخت سفر

بسپردیم ره دیلم و دریای خزر

بر بساطی بنشستیم سلیمان کردار

که صبا خادم او بود و شمالش چاکر ...

... برنشستند تو گفتی به یکی ببر ستبر

نوعروسانی بنهفته به کتان پیکر

ما گذشتیم ز بالا و گذشتند ز زیر ...

... وز دو سو گشته دوان در طلب یکدیگر

در یکی بستر این هر دو به هم پیوستند

زاد از آن فرخ پیوند یکی خوب پسر

پسری خوب کجا رود سپیدش خوانی

زاد از آن وصلت و غلتید به خونین بستر

رودبار نزه از زیر تو گفتی که بود ...

... از بر گیلان راندیم به دریا و که دید

سفر دریا بی گفت و شنود بندر

پرتو مهر درخشنده بر امواج کبود ...

... به نمایش رود و جامه کند نو در بر

هیچ مرد و زن بیکار نیابند آنجای

جز نقوشی که نگارند به دیوار و به در

نه گدا دیدیم آنجای و نه درونش و نه دزد

نه فریبنده دختر نه رباینده زر

زن و مرد و بچه و پیر و جوان از سر شوق

شغل خود را همگی روز و شبان بسته کمر

اندر آن مملکت از دربه دری نیست نشان ...

... دین و فرهنگ هبا گردد و آداب هدر

دین و آیین تو وابسته اهلیت توست

نبود دوستی شوروی الزام آور ...

ملک‌الشعرا بهار
 
۱۰۶۷۴

ملک‌الشعرا بهار » قصاید » شمارهٔ ۱۲۳ - کناره گیری از وزارت و شکایت از دوست

 

... بهای خدمت و سعی خود ار بخواستمی

به کوه زربن بایستمی نمود گذر

جهان و نعمت او پیش چشم همت من

چنان بودکه پشیزی به چشم ملیون ور

نه چشم دارم ازبن مردمان کوته بین

نه بیم دارم ازین روزگار مردشگر ...

... نیفکند بر هر حمله در مصاف سپر

به خواجه از سر صدق و خلوص دل بستم

ز پیش آنکه رضا شه به سر نهد افسر ...

... قوام بود به زندان و دشمنش برکار

که بست از پی آزادیش بهار کمر

سپس که سوی سفرشد ز بنده یاد نکرد

که چون همی گذرد روزگار ما ایدر ...

... چو شاه رفت شدم معتکف به درگه او

میان ببسته و بازو گشاده شام و سحر

به رزم دشمن او با گروهی از یاران ...

... کسی نبودکه تاربخ رفته یاد آرد

شد ازگذشته مقالات بنده یادآور

ز فر خامه و سحر بنان و کوشش من

به خواجه روی نهادند دوستان دگر ...

... ز دوستان به بهارش نیوفتاد نظر

به شعر بنده یکی نخل سایه گستر شد

ولی دریغ که از بهر من نداشت ثمر ...

... بزرگ سنگری اندر حریم حرمت او

بساختم من و بنشستم اندر آن سنگر

درتن حوادث ازو هیچم انتظار نبود ...

... چه رازهاکه عیان کردم از مزاج بشر

همه شنید و پسندید و کاربست و رسید

بدان مقام که جز وی نبودکس درخور ...

... شود به بازی بیگانه در جهان سرور

چو میل خواجه بدو بود بنده تاب نداشت

کناره جست و به عزلت فتاد در بستر

گذشت شش مه و از بنده خواجه یاد نکرد

دربغ از آن همه سودا که پختم اندر سر ...

... من این میانه نگه می کنم بر این عظما

چو اشتری که بود نعلبندش اندر بر

عجب تر آنکه بدین حال و روز و این پک و پوز ...

ملک‌الشعرا بهار
 
۱۰۶۷۵

ملک‌الشعرا بهار » قصاید » شمارهٔ ۱۳۱ - پائیز و زمستان

 

... نهان شد دامن البرز در میغ و بخار اندر

تو گویی گرد که بستند پولادین حصار اندر

چو بر بستان کفن پوشید برف تندبار اندر

درخت سرو بر تن کرد رخت سوگوار اندر ...

... بتابد خور ز بالا بر زمین زرد و نزار اندر

چو زربن مغفر جنگی بهیجا از غبار اندر

بهر جویی یکی آیینه بنهاده به کار اندر

غرابان بر سر آیینه چون آیینه دار اندر

شود باد خنک هر شب به بستان گرم کار اندر

به جسم آبدان پوشد سلیحی آبدار اندر ...

... به هرجا لشگر زاغان فرود آرند بار اندر

فروبندد جلب شان بند بر پای هزار اندر

به باغ آیند زاغان شام گاهان صد هزار اندر ...

... بوادی ها درون خرگوشکان جسته قرار اندر

نهفته تن به زبر خاربن عیاروار اندر

نهاده برکتف دو گوش و خفته زیر خار اندر ...

...

بدین معنی یکی بنگر به احوال دیار اندر

درافتاده به چنگ دشمنانی دیوسار اندر ...

ملک‌الشعرا بهار
 
۱۰۶۷۶

ملک‌الشعرا بهار » قصاید » شمارهٔ ۱۳۵ - مجلس چهاردهم

 

... گشته تاریک تر از تیره شبان دیجور

زیر هر گلبن او جمع هزاران عقرب

دور هر نوگل او گرد هزاران زنبور ...

... جای کیخسرو بگرفته فلان گبر به زر

جای مستوفی بنشسته فلان رند به زور

بددلی جای دلیری و طمع جای گذشت ...

... لاجرم جمله دوانند پی پختن نان

چشم ها بسته و بگشوده دهان ها چو تنور

حیرتم من که چرا گشت سهیلی پامال ...

... خاک ایران را خالی ز سه خصم مغرور

ای خراسان ز چه بنشسته و ساکت نگری

تا به نام تو دوانند به هر گوشه ستور

زبن وکیلان که تو منشور وکالت دادی

نام دیرین تو شد پست الی یوم نشور ...

ملک‌الشعرا بهار
 
۱۰۶۷۷

ملک‌الشعرا بهار » قصاید » شمارهٔ ۱۳۸ - بهاریه و تشبیب

 

نگر به زلف و بنا گوش آن بت کشمیر

یکی ز ساده پرند و یکی ز سوده عبیر

دو پیشه دارد بر جان و دل دو طره او

یکی گذارد بند و یکی نهد زنجیر

شگفتم آید زان دل در آن بر سمین ...

... یکی چو لیله مظلم یکی چو بدر منیر

بگفت چند بهم بر من و تو بنشینیم

یکی به رنج دچار و یکی به عشق اسیر ...

... یکی ز چهره نسرین یکی ز دیده تیر

به باغ و بستان بینی نگارخانه چین

یکی پر از تمثال و یکی پر از تصویر ...

... یکی ز مرجان تاج و یکی ز عود سریر

همی بنالد رعد و همی بتابد برق

یکی چو جان مخالف یکی چو تیغ امیر

ملک‌الشعرا بهار
 
۱۰۶۷۸

ملک‌الشعرا بهار » قصاید » شمارهٔ ۱۴۴ - در منقبت حضرت امام جعفر صادق‌(‌ع‌)

 

... لشکر دی شد به کوهسار شمالی

بست به هر مرز برف راه مضایق

رعد فروکوفت کوس و ابر ز بالا ...

... حجه یزدان که دست علم قدیمش

دین هدی را نطاق بست ز منطق

راهبر مؤمنان به درک مسایل ...

... وز طرفی خیل صوفیان اباحی

بسته ز هر سو به هدم شرع مناطق

مرجیه و ناصبیه نیز ز سویی اا ...

... چهر منیرش چوگشت لامع و شارق

ساخت بنایی متین ز سنت و تفسیر

کان نه زپای افتد از هجوم طوارق ...

... مظهر ذات و صفات صانع رازق

گر ز سر مهر بنگرد سوی دشمن

قهر خدایی شود به دشمن طارق ...

... چشم به راهت اعالیند و ادانی

بنده حکمت مغاربند و مشارق

...

ملک‌الشعرا بهار
 
۱۰۶۷۹

ملک‌الشعرا بهار » قصاید » شمارهٔ ۱۴۶ - رزم‌نامه

 

... باده را روز بیفسرد بهل باده ز دست

چنگ را نوبت بگذشت بنه چنگ ز چنگ

رخ برافروز و رخ خصم بیندای به قیر ...

... خطه ایران منزلگه شیران که خداش

نام پیروزی بنگاشته برهر سر سنگ

کشوری جای مه آبادی و شاهان مدی ...

... آنکه جمشیدش برکرد زکیوان دیهیم

وانکه کاوسش بنهاد به گردون اورنگ

شاه کیخسرو او برد حشم تا در مصر ...

... اردشیرش زد بر تارک رومانی سنگ

بست شاپورش دست ملک روم به یشت

کرد بهرامش بر پای مهان پالاهنگ ...

... که ز بیکارگی و تن زنی آیدشان ننگ

بن هر چاه فرو برده به پشت ماهی

سر هر قصر برآورده به اوج خرچنگ

رستنی رسته به هر مزرعه دشت اندر دشت

بارها بسته بهر دهکده تنگ اندر تنگ

نکته ها کرده ز بر مرد و زن از گفت بهار ...

ملک‌الشعرا بهار
 
۱۰۶۸۰

ملک‌الشعرا بهار » قصاید » شمارهٔ ۱۴۹ - صدارت اتابک اعظم

 

... سالی سه رخ نهفت گر از آسمان ملک

تابنده بود خواهد زبن پس هزار سال

چون در فراق او دل یک ملک شد نژند ...

... چاره ندید امر ملک را جز امتثال

بنگاه خود بماند و به ایران کشید رخت

با لطف کردگاری و با فر لایزال

بوسیده پای خسرو و بگرفته دست بخت

بگشوده روی رامش و بسته در ملال

ای خرگه وزارت رو بر فلک بناز

وی مسند صدارت شو بر جهان ببال ...

... بأسش ز باز حادثه پرکنده پر و بال

باکین او بنالد گردون کینه توز

با خشم او نتابد دنیای مردمال ...

... اکنون چرا شده است زبانشان به کام لال

تا برفروختی رخ بخت اندربن بساط

در جان دشمن تو بلا یافت اشتعال ...

... از خلق دل به طره خمیده تر ز دال

بنگاه نیکخواه تو پر خلخی نگار

پهلوی بدسگال تو پر هندوی نصال

از نیکوان بساط تو بنگه پری

وز لعبتان سرای توی چون مرتع غزال

ملک‌الشعرا بهار
 
 
۱
۵۳۲
۵۳۳
۵۳۴
۵۳۵
۵۳۶
۵۵۱