گنجور

 
ملک‌الشعرا بهار

چون اختران پلاس سیه بر سر آورند

کبکان به غارت تن من لشکرآورند

دودو و سه سه ده‌تاده‌تا وبیست بیست

چون اشتران که روی به آبشخورآورند

آوخ چه دردهاکه مرا در دل افکنند

آوخ چه رنج‌هاکه مرا برسرآورند

ازپا ودست و سینه وپشت وسر وشکم

بالا وزم‌بر رفته و بازی درآورند

چون رگزنان چابک بی گفتهٔ پزشک

بهرکشودن رک من نشتر آورند

بر بسترم جهند وتو دانی که حال چیست

چون یک‌ قبیله حمله به‌ یک بستر آورند

از هم جدا شوند چو دزدان ز یک کنار

وز یک کنار روی به یکدیگر آورند

در آستین راست چوگیرم سراغشان

چابک ز آستین چپم سر برآورند

نازان و سرفراز بتازند سوی من

گویی مگر ز خیل مخالف سرآورند

درکشوری که اجنبیان را مجال نیست

بی‌دار و گیر روی بدان کشور آورند

در جایگاه پنهان داخل شوند و فاش

ناکرده شرم حمله به بام و درآورند

گو مگرکه نیزه گذاران غزنوی

با نیزه روی بر در کالنجر آورند

یا خیلی از عشیرهٔ قزاق نیم شب

مستانه حمله بر بنه قیصر آورند

خوابم جهد زچشم وخیالم پرد زسر

زآنچ این گزندگان به من مضطر آورند

چون کارسخت کشت‌بجنبم زجای‌خوبش

گویم مرا چراغی در محضر آورند

آن ناکسان چراغ چو دیدند و جنبشم

خامش شوند و تن به حجاب اندر آورند

چون برکشم لباس‌، کریزند و خو را

زبر قمیص بستر در سنگر آورند

من نیز مردوار برونشان کشم ز جای

ور چون زنان ز بیم به سر معجر آورند

انگشت انتقام من آرد به دامشان

هرچند همچو مرغان بال و پر آورند

*‌

*‌

افزون مراست باری ازاینگونه دشمنان

کز کینه هر دمیم غمی دیگر آورند

گه دستیار اجنبیان گشته و به من

چون کیک حمله‌های بسی منکر آورند

گه یار مفتخوران گردند و بر زبان

گاهیم فتنه‌جوی وگهی کافر آورند

گاهی وزیر گشته و بی‌موجبی مرا

از باختر دوانده سوی خاور آورند

گاهی مرا به خطهٔ بجنورد بی‌دلیل

بنشانده و به لابهٔ من تسخرآورند

که در لباس کیک بدانسان که گفته شد

در من فتاده و پدرم را درآورند

من نیز با چراغ بلاغت به جانشان

اخگر زنم اگرچه تن از اخگر آورند

اندامشان بدوزم با نوک خامه‌ام

هرچند پیش خامهٔ من خنجرآورند

یک‌یک برون کشمشان ازگوشه وکنار

گرچه پناه بر سر دوپیکر آورند

ور بگذرم به خواری گیرم گلو‌یشان

فرداکه خلق را به صف محشرآورند