گنجور

 
ملک‌الشعرا بهار

نگر به زلف و بنا گوش آن بت کشمیر

یکی ز ساده پرند و یکی ز سوده عبیر

دو پیشه دارد بر جان و دل دو طرهٔ او

یکی گذارد بند و یکی نهد زنجیر

شگفتم آید زان دل در آن بر سمین

یکی به طبع حدید و یکی به لطف حریر

برمن آمد آراسته به هم رخ و زلف

یکی چو لیله مظلم یکی چو بدر منیر

بگفت چند بهم بر، من و تو بنشینیم

یکی به رنج دچار و یکی به عشق اسیر

جواب دادم زان کم نژند شد دل و جان

یکی ز گیتی ریمن یکی ز چرخ اثیر

ز رنج سیم و زر ایدون شده است چشم و رخم

یکی به گونهٔ سیم و یکی به رنگ زریر

بگفت سوی چمن شو که سیم و زرگیری

یکی ز چهرهٔ نسرین یکی ز دیدهٔ تیر

به باغ و بستان بینی نگارخانهٔ چین

یکی پر از تمثال و یکی پر از تصویر

نهاده معجزهٔ خویش، موسی و داود

یکی به شاخ درخت و یکی به روی غدیر

سرشگ ابر بهاری به آبگیر درون

یکی است حلقه‌نگار و یکی است حلقه‌پذیر

برد شقیق و گل سرخ را به باغ و به راغ

یکی ز مرجان تاج و یکی ز عود سریر

همی بنالد رعد و همی بتابد برق

یکی چو جان مخالف یکی چو تیغ امیر