گنجور

 
ملک‌الشعرا بهار

دادم دو پسر خدای و سه دختر

هر پنج بزاده از یکی مادر

هوشنگی و مامی و ملک دختی

چارم پروانه مهرداد آخر

امید که زندگی کنند این پنج

نه ‌چون دو پسر که ‌مرد و یک‌ دختر

هوشنگ به هشت سالگی باشد

بالنده‌ و خوب‌روی و خوش مخبر

وان دخترکان به باغ زیبایی

شاداب چو شاخ‌های سیسنبر

هوشنگ به ‌درس‌، هوشش افزونست

وز هوش بود نشاطش افزون‌تر

وان دخترکان کنند ازو تقلید

کوهست به‌ خیل کودکان رهبر

وز شیطنت و فساد و عیاری

آنان همه کهترند و او مهتر

وان خاتون کوست مادر اطفال

کدبانوی منزلست و نیک اختر

زیر نظر وی است هر چیزی

از مطبخ و از اطاق و از دفتر

در ضبط خزینه و هزینهٔ اوست

چیزی که به خانه آید از هر در

هم ناظر خانه است و هم بندار

هم مالک منزلست و هم سرور

زبر قلم وی است و در دستش

خرج خود و خانواده و شوهر

خود زاید و خود بپرورد اطفال

خود شیر به کودکان دهد یکسر

در حفظ مزاج کودکان کوشد

مانند یکی پزشک دانشور

از مدرسه کودکان چو برگردند

بنشسته و درسشان کند از بر

زان‌ پیش که ‌درس و مشقشان‌ باشد

یک دم نهلد به بازی دیگر

دشنام و دروغشان نیاموزد

و آموزد آنچه باشد اندر خور

آزاد بود به خانه و برزن

مانند یک امیر در کشور

هرگز ننهد ز خانه بیرون پای

جز بهر لقای مادر و خواهر

یا بهر خرید چیزکی کان را

ستوار نداشته است بر نوکر

انسی به دخان ندارد و باده

وز هر دوبود نفورتا محشر

زانروست که هست قد و اندامش

مانندهٔ سرو رسته درکشمر

شاد است به‌امر و نهی و فرمانش

بر نوکر و برکنیز و خالیگر

فریاد زند به وقت کژخلقی

چون فرمانده به عرصهٔ لشکر

ز آغاز طلوع تا به نیمهٔ شب

درکار بود چو مرد جادوگر

بردمش شبی به سینما مهمان

با سه بچه و کنیزک و چاکر

آمد ز قضا به خانه‌ام دزدی

برداشت ‌سه ‌دست‌ رخت و جست‌ از در

خاتون‌چو به‌خانه بازگشت‌ازغبن

انگشت گزید و کرد نفرین سر

گفت ار بنرفتمی بدین گردش

زین دزد نبردمی چنین کیفر

یک روز دگر به قلهکش بردم

از شهر، در آن هوای جان‌پرور

جمعیت بود و مردم بسیار

مرکوب کم وگران و بس منکر

چون باز شدم به خانه پرسیدم

کامیدکه‌خوش گذشت بر همسر

گفتا نگذشت بد ولی شد صرف

افزون ز حساب‌صرفه‌، سیم و زر

مردم چومعیل گشت وکودک دار

بایدکه نظر بدوزد از منظر

مانند یکی حکیم فرزانه

بینمش به آزمودن از هر در

مادرش‌و پدرش هردو در اخلاق

بودند دو پاکزاد هم بستر

چو مُرد پدرش کودکان او

ماندند به دامن مهین مادر

وان شیرزن از شهامت و غیرت

گشتست به کودکان حضانت گر

وین خاتون بیست ساله بدکامد

دوشیزه به خانه بهار اندر

آمخته ز مادر این فضایل را

و آموزاند به مادر دیگر

اطفال به دست مادران مومند

سازند ز موم گونه گون پیکر

گاهی گل و سرو و بلبل و طاوس

گه کژدم و مار و ناوک و خنجر

گه آدمیئی فریشته صورت

گه اهرمنی قبیح و هول‌آور

در دامن مادر است پنداری

آسایش خلد و نقمت آذر

رضوان بهشت و مالک دوزخ

هستند دو مام خوب و بدگوهر

زان‌رو شقی و سعید امت را

بر این دو حواله داد پیغمبر

جنت چه بود؟ زنی امانت کیش

دزوخ چه بود؟ زنی خیانت گر

آن غاشیه چیست در سقر؟ بشنو

روی زن نابکار در معجر

وان ط‌وبی چیست درجنان‌؟ دریاب

جفتی که بود مطاوع شوهر

خاک در اوست جنت فردوس

آب رخ اوست چشمه کوثر

طفلان ویند حوری و غلمان

هریک ز یکی دگر گرامی‌تر

طوبی‌لک اگر چنین بود جفتت

ویل لک اگر بود چو آن دیگر

خوش باش اگر ترا زنی نیکست

ور نیست نکو برون کنش از در

دردا که زنان خطهٔ ایران

ماندند به زیر نیلگون چادر

یک نیمه خراب مشرب دیرین

یک نیمه خراب مسلک نوبر

یک بهره ذلیل جهل جان اوبار

یک بهره اسیر فسق جان اوبر

یک طایفه الف لیله‌شان هادی

قومی سه تفنگدارشان رهبر

این کرده ز مهر شوی‌، دل خالی

وان داده به خورد جفت‌، مغزخر

آن گمره زرق دلهٔ محتال‌

وین فتنهٔ برق عینک دلبر

انداخته کرب و شین در خانه

تا رخت کرب دوشین کند در بر

وانگاه بلاله زار درتازد

کرمک ربزد به غمزه در معبر

یا رفته به روضه‌خوانی و تاشام

فریاد کشیده و زده بر سر

وانگه ز جهود خواسته افسون

تا وسنی‌ را براند از محضر

غافل که در آستان آزادی

صدقست و وفا دو پاسبان در

حجاب و بند عصمت و ناموس

صد نکته بود بدین سخن مضمر