گنجور

 
ملک‌الشعرا بهار

بهار آمد و رفت ماه سپند

نگارا درافکن بر آذر سپند

به نوروز هر هفت شد روی باغ‌

بدین روی هر هفت امشاسفند

زگلبن دمید آتش زردهشت

بر او زند خوان‌ خواند پازند و زند

بخوانند مرغان به شاخ درخت

گهی کارنامه گهی کاروند

بهار آمد و طیلسانی کبود

برافکند بر دوش سرو بلند

به بستان بگسترد پیروزه نطع

به گلبن بپوشید رنگین پرند

به یکباره سرسبز شد باغ و راغ

ز مرز حلب تا در تاشکند

بنفشه زگیسو بیفشاند مشک

شکوفه به زهدان بپرورد قند

به یک ماه اگر رفت جیش خزان

ز رود ارس تا لب هیرمند

به یک هفته آمد سپاه بهار

زکوه پلنگان‌ به کوه سهند

ز بس عیش و رامش‌، ندانم که چون

ز بس لاله وگل‌، ندانم که چند

به نرگس نگر، دیدگان پر خمار

به لاله نگر، لب پر از نوشخند

چو خورشید بر پشت ابر سیاه

ز که، بامدادان جهاند نوند

تو گویی که بر پشت دیو دژم

نشسته است طهمورث دیوبند

به دستی زمین خالی از سبزه نیست

اگر بوم رستست‌ اگرکند مند

بود سرخ سنبل سراپای عور

به رخ غازه چون لولیان لوند

بودسنبل‌نوشکفته سپید

چو دوشیزگان سینه در سینه‌بند

جهان گر جوان شد به فصل بهار

چرا سر سپید است کوه بلند؟

سرشک ار فشاند ز مژگان سحاب

ز تندر چرا آید این خند خند؟

چو برق افکند مار زرین ز دست

کشد نعره تندر ز بیم گزند

ز بالا نگه کن سوی جویبار

پر از خم بمانند سیمین کمند

ز قطر جنوبی برنجید مهر

به قطر شمال آشتی در فکند

وزین آشتی شاد و خرم شدند

دد و دام و مرغ و بز و گوسپند

جز اخلاف بوزینگان قدیم

کزین آشتی‌ها نگیرند پند

ندارند جز خوی ناپارسا

نیارند جز فکر ناسودمند

به فصلی که خندد گل از شاخسار

به‌خون غرقه سازند گلگون فرند

نخشکیده خون در زمین حبش

ز اسپانیا بوی خون شد بلند

نیاسود اسپانی از تاختن

برافکند ژاپون به میدان سمند

همی تا چه بازی کند آمریک

همی تا چه افسون دهد انگلند

چه موجی بجنبد ز دریای روم

چه کفکی برآید ز ماچین و هند

اروپا شد از آسیا نامور

وز او آسیا گشت خوار و نژند

نگه کن یکی سوی مرو و هری

نگه کن‌ یکی سوی بلخ و خجند

به ده قرن ازین پیش‌، مهد علوم

کنون جای بیماری و فقر و گند

عجب نیست گر آسیا یک زمان

به رغم اروپا جهاند نوند

یکی مستمندی بدی پرورد

بترس از بد مردم مستمند

*‌

*

دریغا کز این دانش و پرورش

اروپا نیاموخت جز مکر و فند

زگفتار خوبش چه حاصل، چو بود

پسندیده قول و عمل ناپسند

کند خانهٔ خویش زبر و زبر

چو دیوانه را درکف افتدکلند

بشر درخور پند و اندرز نیست

وگر برگشایند بندش ز بند!