گنجور

 
۱۰۴۲۱

بیدل دهلوی » ترجیع بند

 

... به شکنج هوس گرفتاریم

حاصل کار و بار عشق و هوس

همه از ماست تا چه برداریم ...

... برق عشقیم شعله می خندیم

ابر شوقیم ناله می باریم

گرچه بالذات واحدیم به حق ...

... ظاهر و باطنی به حرف آمد

اعتبارات جسم و جان گردید

مژه ی شوق باز کرد آغوش ...

... گوهر و لعل بحر و کان گردید

اعتبارات پوچ توفان کرد

محمل موج و کف روان گردید ...

... جیب ناموس صد زلیخا را

ذات فارغ ز اعتبار ظهور

معتبر جلوه ساخت اسما را ...

... گر همه بر فلک روی چو سحاب

قطره اشکی شو و به خاک ببار

منع جولان عجز نتوان کرد ...

... می رود صبح و می دهد آواز

که به راه تو زندگی ست غبار

تا به کی مستعار باید زیست ...

... تا به چشم شهود دریابی

- بی غبار تکلف اظهار -

که جهان نیست جز تجلی دوست ...

... هرکه از قعر دل گهر دارد

گر عمل نیست علم بار دل است

کی پرد ماهی ار چه پر دارد ...

... کز نفس اره ها به سر دارد

خرمن اعتبار هستی ما

دانه گر دارد از شرر دارد ...

... خلوت آرایی انجمن سازی

اعتبار وجوب و امکانی ست

آن یکی عالم تغافل شوق ...

... شعله ها رفته اند پیش از دود

اعتبارات محو یکدگرند

آنچه کم شد ز شب به روز افزود ...

... خامشی و کری ست گفت و شنود

چیست دیدن غبار دیده فریب

چه شنیدن خیال وهم آلود ...

... ورنه گل رونق گلستان است

از عقیق است اعتبار یمن

لعل سرمایه ی بدخشان است ...

... این من و ما همان اضافت اوست

اعتبار حقیقت ازلیم

آب و رنگ بهار لم یزلیم ...

... صد خرابات شیشه در بغلیم

چون سحر از غبار وهم نفس

بس که بر خویش چیده ایم تلیم ...

... عدمی رفته است و ما بدلیم

خجلت اعتبار اگر این است

هرقدر ظاهریم بی محلیم ...

... چون نفس جهد هیچ ماحصلیم

با همه اعتبار ساز شکست

به همین نکته ایمن از خللیم ...

... هرکه سر در ره طلب دارد

بودش فکر غیر سرباری

التفاتت به ماسوا زان روست ...

... ای دلت مرغزار عیش و سرور

زندگی بر سرت چه بار گذاشت

که خمیدی چو پیکر مزدور ...

... گفتمش شرمت این قدر از کیست

گفت از چشم اعتبار شعور

معنی این است اگر توان فهمید ...

... ملک دل را عمارتی دگر است

لفظ جان را عبارتی دگر است

عاشقان را به خون خویش _ چو خم _ ...

... کاروان وهم بود و ناقه گمان

بار ما هم به دوش ما افتاد

غیر گل کرده ایم و می سوزیم ...

... نیست کاری از این بتر کردن

اعتباری دلیل خجلت توست

دخل در کار معتبر کردن ...

... نتوان ژاله را گهر کردن

زین همه کار و بار نومیدی

ناله بایست بیشتر کردن ...

... راه نارفته ای ست سر کردن

هردو عالم غبار خانه ی توست

مشکل است از خودت سفر کردن ...

... عکس از آیینه ها صفا برداشت

با وجود غبار کلفت دهر

که دل آن را به صد جفا برداشت

سرگرانی علاوه ی دگر است

باید این بار را جدا برداشت

خنک آن چشم پیش بین کامروز ...

... که تواند سر از رضا برداشت

همه کس بار نسبت تسلیم

از فکندن گذاشت تا برداشت

بار دنیا کشیدن آسان نیست

آسمان هم قد دوتا برداشت

خط پرگار ما تمام خط است

کانتها بار ابتدا برداشت

بگذر از لاف ما و من که سپند ...

... فرصت شوق می کند شبگیر

از عیان تا غبار هفت نگاه

وز بیان تا نفس به هشت صفیر ...

... تازه از شعله های غم کردیم

باری از درد یأس و شوق امید

شاد گشتیم و گریه هم کردیم ...

... غالب افتاد باد بر کف خاک

سرکشی هاش شد غبار طراز

خیره گردید غالب از مغلوب ...

... گر بهارند در همان چمنند

ور غبارند هم در آن کویند

بی غم و شادی وجود و عدم ...

... بی نفس چون خیال می بالند

بی قدم چون غبار می پویند

در زمین گیری طریق سجود ...

... آنچه گویند مغتنم ماییم

محفل اعتبار امکان را

گر نشاط است و گر الم ماییم ...

... تا به حکم یقین حکم ماییم

ابر تحقیق فیض می بارد

عالمی سایل و کرم ماییم ...

... ننماید ز شخص جز تمثال

اعتبارات سخت راهزن است

نخل را دانه گشتن است محال ...

... که جهان را کشیده است به دام

چون نفس قطع شد غبار نشست

رقص وهم و خیال گشت تمام ...

... تو دلی جمع کن به ضبط نفس

گو غبار جهان پریشان باش

غنچه ها جامه می درند امروز ...

... غیب چشم تأملی وا کرد

اعتبار شهود انشا کرد

یعنی از بهر عرصه ی اسرار ...

... این من و ما همان اضافت اوست

ای غبارت گذشته از پروین

چند باشی غبار روی زمین

آفتابی به رفع ظلمت کوش ...

... هم تو داری در انفعال شناه

گه خطایت غبار کلفت دل

گه صوابت دلیل شکرالله ...

... کثرتی را که در نظر داری

نیست جز شوخی غبار نگاه

قدم از خویش نانهاده برون ...

بیدل دهلوی
 
۱۰۴۲۲

قصاب کاشانی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۷

 

... چشم بر دست کسان قصاب چون مینا مدار

چون قدح گردان تهی از بار منت دوش را

قصاب کاشانی
 
۱۰۴۲۳

قصاب کاشانی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۲۴

 

... خوب است شهید تو کند چاک کفن را

پامال تو یک بار نگردید غبارم

چندان که فکندم به سر راه تو تن را ...

قصاب کاشانی
 
۱۰۴۲۴

قصاب کاشانی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۲۵

 

... از باد تکبر سر بی مغز تهی ساز

بر دوش کشی چند تو این بار گران را

بندد کمر بندگی قد تو شمشاد ...

قصاب کاشانی
 
۱۰۴۲۵

قصاب کاشانی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۳۴

 

... یک نگاهی کن که می گردد صدف را آب دل

عکس این بادام تا از بار می افتد در آب

جوش دریا ماهیان را سوخت از حسرت مگر ...

قصاب کاشانی
 
۱۰۴۲۶

قصاب کاشانی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۳۷

 

... بگیر دامن لیلی که صبح روشن شد

به ناقه محمل خود بار می کند مهتاب

گسست چون رگم از ریشه یافتم امشب ...

... هزار مرتبه بیدار می کند مهتاب

ببار اشک ندامت ز دیدگان قصاب

سرشک را در شهسوار می کند مهتاب

قصاب کاشانی
 
۱۰۴۲۷

قصاب کاشانی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۴۳

 

دیده خون بار ما چون گشت گریان مفت ماست

دانه ای افشانده در خاکیم باران مفت ماست

نشکفد تا غنچه در گلزار نتوان برد فیض ...

قصاب کاشانی
 
۱۰۴۲۸

قصاب کاشانی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۵۵

 

... گلی نچیدم از این گلشن و بهار گذشت

نهال من همه لخت جگر به بار آورد

مگر ز خون دل آبم ز جویبار گذشت

زد آتشم به درون چون چنار در گلزار ...

قصاب کاشانی
 
۱۰۴۲۹

قصاب کاشانی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۷۰

 

آن کس که بار عشق به آهی کشیده است

باشد چنانچه کوه به کاهی کشیده است ...

قصاب کاشانی
 
۱۰۴۳۰

قصاب کاشانی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۷۸

 

... تا نگردم کشته در کوی تو با چند آرزو

بر نمی گردم دگر این بار چون هر بار نیست

پا ز فرمان قضا بیرون نهادن مشکل است ...

... گر گریزان نیستم از سنگ طبع ناکسان

در جهان قصاب ما را شیشه ای در بار نیست

قصاب کاشانی
 
۱۰۴۳۱

قصاب کاشانی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۸۵

 

... شد در این منزلگه خونخوار لنگ ما عبث

چون گلم بار تعلق بر قفا افکنده است

مانده بی روی تو بر رخسار رنگ ما عبث ...

قصاب کاشانی
 
۱۰۴۳۲

قصاب کاشانی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۹۲

 

... در مکافاتش دو در بر روی می بندد فلک

بر رخ هرکس دری یک بار بگشاید صباح

می دهد در یک نفس ایام بر باد فنا ...

قصاب کاشانی
 
۱۰۴۳۳

قصاب کاشانی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۱۱۷

 

... برق آتش افشانی کند تا از نیستان بگذرد

قصاب را بار گران افکنده زین ره بر قفا

اول به منزل می رسد هرکس که از جان بگذرد

قصاب کاشانی
 
۱۰۴۳۴

قصاب کاشانی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۱۴۸

 

هر دل که تیر غمزه او را هدف شود

باران ابر رحمت حق را صدف شود

افلاک را منازل اول کند حساب ...

... موجش برد به دوش از این بحر بر کنار

هرکس سبک ز بار تعلق چو کف شود

کسب کمال می بردش چون نگین به گور ...

قصاب کاشانی
 
۱۰۴۳۵

قصاب کاشانی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۱۵۹

 

... چندین هزار گوهر توحید بر زبان

سیل سرشگ و دیده خون بار در کنار

جزو سیاه نامه اعمال در بغل ...

... یا رب شود نصیب از این ها که گفته اند

قصاب را از آن همه یک بار در کنار

قصاب کاشانی
 
۱۰۴۳۶

قصاب کاشانی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۱۹۰

 

... ایمن از سنگ حوادث بود افتاده به راه

می کشد ماند هر آن میوه که در بار قصاص

شکوه از گردش ایام چه داری قصاب ...

قصاب کاشانی
 
۱۰۴۳۷

قصاب کاشانی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۲۰۱

 

... به هم رسان گل داغی وز آتش ایمن باش

چرا که نخل چمن را است برگ و بار حفیظ

به دوست دشمنی دهر اعتبار مکن

نگشته است به کس دهر کج مدار حفیظ ...

... به گریه کوش که آتش نسوزدت قصاب

مگر همان شودت چشم اشگبار حفیظ

قصاب کاشانی
 
۱۰۴۳۸

قصاب کاشانی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۲۰۲

 

... چاک می سازم به سر گاهی قبایی همچو شمع

نیست دوشم زیر بار منت هر ناکسی

من که از پهلوی خود دارم ردایی همچو شمع ...

قصاب کاشانی
 
۱۰۴۳۹

قصاب کاشانی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۲۰۸

 

... حذر ز آه پریشان دلان نما قصاب

منه به رهگذر بار زینهار چراغ

قصاب کاشانی
 
۱۰۴۴۰

قصاب کاشانی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۲۱۳

 

... می برد تا بندر صورت دل سرگشته را

کار ما با چشم خون بار است دریا بر طرف

برگرفت از روی چون گل پرده بلبل شد خموش ...

قصاب کاشانی
 
 
۱
۵۲۰
۵۲۱
۵۲۲
۵۲۳
۵۲۴
۶۵۵