گنجور

 
قصاب کاشانی

می‌کند بی‌گنه‌ام هر نفس آن یار قصاص

شکر لله که دلم دید ز دیدار قصاص

خسته را نیست توانایی آزار کسی

می‌کند چشم توام تا شده بیمار قصاص

خوار اگر جور و جفا نیست، عجب حیرانم

که چرا می‌کندم آن گل بی‌خار قصاص

راست‌رو باش که از روز بد ایمن باشی

کج‌روی‌ها است که می‌بیند از آن مار قصاص

دل پرکینه ز سوهان بدی‌‌ها است برنج

نیست دور ار کشد آیینه ز زنگار قصاص

ایمن از سنگ حوادث بود افتاده به راه

می‌کشد، ماند هر آن میوه که در بار قصاص

شکوه از گردش ایام چه داری قصاب

می‌کشد در همه جا طالب دیدار قصاص

 
نسک‌بان: جستجو در متن سی‌هزار کتاب فارسی
sunny dark_mode