گنجور

 
قصاب کاشانی

بسوز بر تن خاکی ز داغ یار چراغ

به دست خویش ببر بر سر مزار چراغ

مده ز کف دل روشن به پشت‌گرمی مهر

برای تیرگی شب نگاهدار چراغ

به خلق و چرب‌زبانی سخن دریغ مکن

که ماند از تو به یک‌سو به یادگار چراغ

دلیل تیره‌دلان شو که دستگیری غیر

چنان بود که گذاری به رهگذار چراغ

فزون ز قسمت خود از جهان مخواه ز کس

مدار بیهده در پیش چشم تار چراغ

ز تیرگی نتواند به پیش پا دیدن

اگر دهنت به دست گدا هزار چراغ

حذر ز آه پریشان‌دلان نما قصاب

منه به رهگذر بار زینهار چراغ