گنجور

 
قصاب کاشانی

رفت شب تا پرده از رخسار بگشاید صباح

بر رخ بلبل در گلزار بگشاید صباح

سر دهد تا پرده شب حق و باطل را به هم

عقده را از سبحه و زنار بگشاید صباح

زنگ شب را مهر بردارد ز مرآت سپهر

پرده شرم از رخ اسرار بگشاید صباح

در مکافاتش دو در بر روی می‌بندد فلک

بر رخ هرکس دری یک ‌بار بگشاید صباح

می‌دهد در یک نفس ایام بر باد فنا

غنچه‌ای را چون به صد آزار بگشاید صباح

غنچه از خجلت نیارد از گریبان سر برون

در چمن بند قبا چون یار بگشاید صباح

می‌نشیند تا به شب قصاب در خون جگر

چون نظر بر تارک دلدار بگشاید صباح