گنجور

 
۹۸۱

سنایی » دیوان اشعار » ترکیبات » شمارهٔ ۲ - ترکیب بند در مدح ایرانشاه

 

... خاصه این بنده کز آب نظم مدحت ناگهان

شد چو دریای محیط از در مدحت با نظام

کز سرشت مدحت از قوت نروید زین سپس ...

... آب را گرچه سوی بالا برد ابر از نشیب

هم سوی دریا گراید از هوا دایم دیم

تا زبانه صبح نارد چشمها را جز ضیا ...

سنایی
 
۹۸۲

سنایی » دیوان اشعار » ترکیبات » شمارهٔ ۴ - در مدح عمادالدین سیف‌الحق ابوالمفاخر محمدبن منصور

 

... وز خیال چشم او جز دیده نرگسدان مکن

گر جهان دریا شود چون عشق او همراه تست

زحمت کشتی مخواه و یاد کشتیبان مکن ...

... آفتاب سایه دار و سایه خورشیدفر

گر قضا دریای ژرف آمد از آن او را چه باک

آفتاب و سایه را هرگز نکردست آب تر ...

... ناوک اندر دیده دجال و گوش خر گرفت

مهره ای کش می ندید اندر هه دریا سپهر

یک صدف بگشاد و کشورها همه گوهر گرفت ...

... ای به همت بوده بی سعی سپهر و آفتاب

خشکسال خاطر دریاب ما را فتح باب

ای مرا در روضه فضل آوریده بعد از آنک ...

... حاجت از تو خواست باید من چه جویم از خسان

در ز دریا جست باید من چه جویم از غدیر

از غرور هر سراب اکنون نجستم چون تراب ...

سنایی
 
۹۸۳

سنایی » دیوان اشعار » رباعیات » رباعی شمارهٔ ۱۰۵

 

هر جاه ترا بلندی جوزا باد

درگاه ترا سیاست دریا باد

رای تو ز روشنی فلک سیما باد ...

سنایی
 
۹۸۴

سنایی » دیوان اشعار » رباعیات » رباعی شمارهٔ ۱۳۳

 

... اندر ره عاشقی چنان باید مرد

کز دریا خشک آید از دوزخ سرد

سنایی
 
۹۸۵

سنایی » دیوان اشعار » رباعیات » رباعی شمارهٔ ۳۰۸

 

اندر دریا نهنگ باید بودن

واندر صحرا پلنگ باید بودن ...

سنایی
 
۹۸۶

سنایی » دیوان اشعار » قصاید » قصیدهٔ شمارهٔ ۱۵۴ - در تمجید و توحید حضرت باری

 

... که رویاند همی جزوی ز خاک تیره آذریون

صدف حیران به دریا در دوان آهو به صحرا بر

رمیده و آرمیده هر دو در دریا و در هامون

که پر کرد و که آگند از گیا و قطره باران ...

سنایی
 
۹۸۷

سنایی » دیوان اشعار » قصاید » قصیدهٔ شمارهٔ ۱۶۷

 

... گشت پر طوفان ز نااهلان زمانه چون کنم

آن دعای نوح و آن کشتی دریا بار کو

هست پنجه سال تا تو لاف مردی می زنی ...

سنایی
 
۹۸۸

سنایی » دیوان اشعار » قصاید » قصیدهٔ شمارهٔ ۱۷۸

 

... که دردش را اگر جویی هم اینجا توتیا یابی

جهان ای دل چو زندان دان و دریا پیش زندانت

اگر کشتیت نگذارد درین دریا فنا یابی

گر اینجا آشنا گردی تو با آفاق و با انفس ...

... در آن وادی مرو کانجا به هر پی صد بلا یابی

گر آن ماهی که یونس را بیوبارید در دریا

بیوبارد ترا چون او ازین سفلی علا یابی ...

سنایی
 
۹۸۹

سنایی » دیوان اشعار » قصاید » قصیدهٔ شمارهٔ ۱۸۶ - در مدح شرف الملک امیر زنگی محسن

 

... گر بروزد از موکب عزم تو غباری

چون لعل فسرده شود آب همه دریا

گر تاب دهد آتش عزم تو شراری ...

سنایی
 
۹۹۰

سنایی » دیوان اشعار » قصاید » قصیدهٔ شمارهٔ ۱۹۲ - در نکوهش بزرگان زمان و مدح بونصر احمد سعید

 

... ابرو شمسی که از سخاش نماند

در دریایی و زر کانی

مهتران بهر آبرو روبند ...

... بهر هشتاد بیت چل شانی

گوهر رسته کرده یک دریا

شد بدو مهره اینت ارزانی ...

سنایی
 
۹۹۱

سنایی » دیوان اشعار » قصاید » قصیدهٔ شمارهٔ ۱۹۳ - توصیف روح در بدن

 

... که قوت گیر دار جان را دهی یاقوت رمانی

در آن دریا فگن خود را که موجش باشد از حکمت

که جزع او به قیمت تر بود از در عمانی ...

سنایی
 
۹۹۲

سنایی » دیوان اشعار » قصاید و قطعات » شمارهٔ ۱ - قصیده

 

... تیر مقصود تو کی بیند رخ برجاس را

موج دریا کی رسد در اوج صحرای خضر

در بیابان راه کمتر گم کند الیاس را ...

سنایی
 
۹۹۳

سنایی » دیوان اشعار » قصاید و قطعات » شمارهٔ ۲

 

... زان که در سرنا نیابی نفخ اسرافیل را

کی کند برداشت دریا در بیابان خرد

ناودان بام گلخن سیل رود نیل را ...

سنایی
 
۹۹۴

سنایی » دیوان اشعار » قصاید و قطعات » شمارهٔ ۱۳۴ - در مدح عمادالدین محمدبن منصور

 

... گر همی یک چند بی کام تو گردد دور چرخ

تا نباشی همچو ابر ای نایب دریا دژم

در وجود غم چنین بد دل چه باشی بهر آنک ...

... پیش روی چون مهت چون چرخ داده پشت خم

باش تا دریای جودت در فشاند تا شود

صدهزاران شاعر از جود تو چون من محتشم ...

سنایی
 
۹۹۵

سنایی » طریق التحقیق » بخش ۳۶ - انما اموالکم واولادکم فتنه

 

... می زخمخانه حقیقت خور

یا خضر شو گذر به دریا کن

یا چو عیسی سفر به بالا کن ...

سنایی
 
۹۹۶

سنایی » حدیقة الحقیقه و شریعة الطریقه » مقدّمهٔ رفاء » بخش ۱ - مقدّمهٔ رفاء

 

... حجاب دیده نامحرمان زیادت باد

داننده غیب ماییم و مبرا از عیب ماییم آنرا که خواهیم برگزینیم و سینه وی مفتاح خزانه غیب گردانیم و انوار بی شمار بر وی نثار کنیم و مدد لطایف بی عدد بر او ایثار کنیم و تقوی شعار وی گردانیم و هدی دثاروی تا کلام نامخلوق و مصحف مجید از این خبر داد هدی للمتقین الذین یؤمنون بالغیب دست ایشان به گنج غیب رسد در بحر الاء و نعماء ما غریق شوند و در سراپرده قدم قدم بر بساط فضل نهند از کاس مودت شراب الفت چشیده و رایت ایشان سر بر ثریا کشیده و قلم روح این رقم بر لوح روزگار ایشان زده ان الابرار لفی نعیم در آن برگزیدن بر من اعتراض نه آنرا که خواهم بردارم و آنرا که خواهم فروگذارم و نهاد یکی عیبه عیب گردانم و سرمه بی خبری در دیده وی کشم تا عسل کسل از شراب خانه ابلیس نوش می کند و در لحاف خلاف می باشد سر بر بالین غفلت نهاده و اعجاب حجاب روزگار وی شده نعمت نبیند تا شکر منعم نکند زوالش نبیند تا حذر از منتقم کند بیگانه وار می آید و دیوانه وار می رود دست انصاف داغ ذل بر روزگار آن روز کوران نهاده و ان الفجار لفی جحیم و در این خواری کردن بر من اعتراض نه اما فتح بابی که مر طالبان شریعت را و سالکان طریقت را باشد هیچ شی از اشیاء عالمین سد آن نگردد باز سدی که در راه ضد ایشان نهاده شد معاملت ثقلین آنرا برندارد اصول به فروغ نگردد چون فتح باب اصلی نه وصلی از عالم غیب نه از عالم ریب از نزد عالم الغیب به سالکی یا عاشقی رسد از غیب در فرع باید که راست رود تا خود را از این دریای بی پایان این نفس طرار خودپرست و هواء غدار من گوی برهاند که آن فرعون بی عون گفت با عدت وحدت انا ربکم الاعلی مردود شد آن نمرود مطرود با آن خدم و حشم گفت انا احیی و امیت مطرود شد آن عزازیل لعین با آن عبادت و خدمت گفت انا خیر مرجوم شد و آن قارون وارون با آن حیلت و حیلت گفت انما اوتیته علی علم عندی مغرور شد خنک آنکه خود را از چنین دریا بیرون برد و از آهنگ این نهنگ بگریزد و در حبل متین دین آویزد واعتصموا بحبل الله جمیعا و این کامه ورد خود سازد و حسبنا الله و نعم الوکیل و از گفت من خود را مجنون نسازد که فذلک حرمان بر جریده جریمه وی زنند و از آن رقم این آید فخسنفنا به و بداره الارض اهل دنیا از در هوا در هاویه رفتند تا جماعتی از ایشان در هوای نفس افتادند از بی باکی چالاکی و پاکی بگذاشتند مشغول جامه و جام و غلام و حطام و مرکب و ستام شدند با چربی طعمه و بزرگی لقمه لذت ساختند تا خود را به آتش دوزخ بسوختند حطب جهنم شدند اولیک کالانعام بل هم اضل سواء علیهم ءانذرتهم ام لم تنذرهم لا یؤمنون لاجرم در عالم قیامت ورد ایشان این باشد یالیتنی کنت ترابا و جماعتی از معاصی روی بگردانیدند و دنیا را رد کردند با خلق انس نگرفتند نه برای خدای برای آن تا ایشان را زاهد و عابد خوانند و بدیشان تبرک کنند ایشان را از صدق آن حدیث هیچ خبر نه با نفاق آشنا گشته این چنین سالوسی و ناموسی و افسوسی را که از برای جاه دنیا بکنند خبر آمد فمثله کمثل الکلب تا به فروغ دروغ ایشان جماعتی مغرور شدند بر هوای نفس برفتند نه بر درس شرع من سن سنة سییة فله وزرها در عالم قیامت همه مطیعان را جزا و ثواب باشد و آن خودپرستان در ظلمات بعضها فوق بعض بمانده نه در دنیا گامی گذاشته و نه در عقبی گامی برداشته این مفلسان در عقب آن مخلصان می آیند و همی گویند انظرونا نقتبس من نورکم جواب یابند قیل ارجعوا ورایکم فالتمسوا نورا این قوم خودپرستان اند تا قرآن کریم با سید طریقت و مفتی شریعت گوید افرأیت من اتخذ الهه هویه واضله الله باز جماعتی دیگر که بوی اخلاص به مشام جان ایشان رسیده بود قدم بر هوای نقد ننهادند و نفس را قهر کردند طمع آن را تا نفس ایشان به هوای ابد رسد و فردوس مأوی و مطلب ایشان گردد که این اشارت قرآن کریم به سمع آن جمع رسیده بود ولکم فیها ما تشتهی انفسکم این گروه از هوای نفس درگذشتند اما میراث ابلهی بردند که صدر نبوت خبر کرده است اکثر اهل الجنة البله باز جماعتی که از سر طینت برآوردند و قدم از هوای موقت بر هوای مؤبد نهادند و دنیا را با آنکه جلوه حضرت بود پشت پای زدند و عقبی را با آنکه خلعت بقا داشت پشت دست زدند از صورت دعوی در حقیقت معنی آویختند این طایفه سالکان طریقت و طالبان حقیقت اند که در انوار اسماء الله افتادند گاه هست جمال احدیت شدند و گاه نیست کمال صمدیت گشتند در هست و نیست لطف و قهر بماندند این طایفه انبیااند صلوات الله علیهم اجمعین اول قدم آدم علم آن اسامی بود و واسطه کار خلیل آن اسامی بود و بغایت دم مصطفی علیه السلام معرفت آن اسامی بود که قرآن مجید در حق آدم گفت و علم آدم الاسماء کلها و در حق خلیل گفت علیه السلم انی وجهت وجهی للذی فطرالسموات والارض و در حق سید کاینات صلی الله علیه وآله گفت اقرأ باسم ربک الذی خلق این جماعت مفاتیح غیب اند پس از این طایفه اولوا العلم اند که ایشان میراث به حکم فرصیت این خطاب بردند العلماء ورثة الانبیاء و بعد از ایشان حکما و شعراءاند ایشان درجه ذوالارحامی با انبیاء یافتند به حکم این آیت که می گوید و من یوت الحکمة فقد اوتی خیرا کثیرا و این خطاب ان من الشعر لحکمة والشعراء امراء الکلام روزی من که محمدبن علی الرفاام در عجایب عالم نگرستم کی چون جبار عالم ذوالجلال تعالی و تقدس خواهد که این عالم پیر منافق را جوانی موافق گرداند و از این روزگار مقید احمق شبانی حاذق بیرون آرد بنده ای را پیدا کند که بی تربیت و تنقیت و تقویت خلایق حقایق بین و دقایق دان گردد و این نه بکسب و صنع خلق باشد بل که به فضل و عطاء حق باشد که بی گوشمال معلمی و مؤدبی عالمی و ادیبی گردد و بی قفاء روزگار طبیبی و حبیبی شود بی مشقت مجاهدت مشاهدت یابد و بی زحمت خیالی رحمت جمالی بیند بی تربیت بتزکیت رسد ادبنی ربی این باشد که این همه گل بی خارند و مل بی خمارند عقل را از عقلیه فنا می رهانند و قبای بقا همی پوشانند و صدق می بخشند و تاج خلت بر سر عشق می نهند مشکل عالم بدو حل می شود و صدهزار در ناسفته و گل ناشکفته از گلستان غیب به بوستان دوستان می فرستد و در هر حرکتی از وی برکتی باشد و در هر حکمی حکمتی و در هر عملی علمی نماید و در هر اشارتی بشارتی از حقیقت کی اهل عصر از آن بی خبر بوده باشند و از آن اثر بی بصر با سید کاینات دریوزه این حدیث بدین عبارت آموخت که ارنا الاشیاء کماهی و چنین شخصی که این اسباب جبلت وی بود آن عزیزی باشد که باطنش گنج خانه راز گردد و ظاهرش زرادخانه نیاز نه این خارستان را مقر قرار داند و نه آن نگارستان را مفر فرار همه قرارش با خود باشد و همه فرارش با دوست این عزیزی باشد که جان در جنان دارد و فردوس اعلی و جنة ماوی جویان وی باشد و جهان از همه بدو جهان و ازو جوان این روزگار یتیم گشت از چنین عالمی و حکیمی و آن خواجه روزگار بود حکیم العصر ملک الکلام محقق الانام سلطان البیان حجة الایمان شمس العارفین بدرالمحققین صدرالطریقة قوام الحقیقة سدیدالنطق رفیع الهمة عزیزالوجود عدیم المثل محترزالدنیا مقبل الدین نظام النظم مؤثرالنثر مادح سیدالانبیاء خاتم الشعرا ذواللسانین ابوالمجد مجدودبن آدم سنایی الغزنوی رحمة الله علیه که عالمیان در ساحت با راحت او روزگار در خوشدلی می گذاشتند و در بهشت نقد همی خرامیدند شعر

لیس من الله بمستنکر ...

... دلم از دل گرفت و از جان هم

با دوست گرم شوند روحشان با نفس در جدال آید و جسمشان با جسم در حسد عالمیان این را محب خوانند چون این حال روی نماید قرآن مجید این تجربت بکند نشان یحبهم و یحبونه این باشد قال علیه الصلواة والسلام الموت جسر یوصل الحبیب الی الحبیب هرکه جان دارد سر سر ندارد و اینجا مرد عاشق مرگ گردد تا سید ولد آدم در این مقام گوید الرفیق الاعلی و نیز گوید یالیتنی غودرت مع اصحابی و آن خوب روی مصری گوید توفنی مسلما و آن سر مردان و مرد میدان کرار غیر فرار گوید لایبالی ابوک وقع علی الموت ام وقع الموت علیه بوی این عطر به مشام این حکیم روزگار آید بدیشان اقتدا کند تا اهتداء یابد گوید مصراع ای مرگ اگر نه مرده ای دریابم

چون این جماعت خود را از راه برداشتند و ماندن خود بر خود آلایش خود دانستند و هجرت به دوست آسایش خود دیدند فرمان حضرت آمد ولا تقولوا لمن یقتل فی سبیل الله اموات بل احیاء محبت ما جود به وجود خود کند و سود در نابود خود داند شما به دیده بی بصر درو منگرید و به زبان مختصر ایشان را مرده مخوانید که نهاد ایشان از حضرت عندیت خلعت بقا پوشیده باشد پس هرچند آن عزیز در صورت آب و گل مرده است به حقیقت جان و دل زنده است و حیوة عالم ارواح بدو باشد که چون آبی برای پرورش نفس است مایه حیوة باشد و قرآن عظیم خبر می دهد وجعلنا من الماء کل شیء حی و حکمت وی که برای پرورش روحست مایه حیوة باشد و قرآن مجید ازین خبر کردست ولقد کرمنا بنی آدم کرامت این باشد که چون مقصود از وجود افلاک این جوهر خاک است از صنع بدیع او بعید نباشد که شخصی خاکی را رفعت افلاکی دهد و این کرامت و درجت جز به علم و حکمت نباشد و سید طریقت ازین حقیقت خبر کردست المرء باصغریه بلسانه و جنانه و امیرالمؤمنین علی علیه السلام اشارت کرده است ماالانسان لولا اللسان الاصورة ممثلة و بهیمة مهملة ملکا به حق و حرمت اهل حرمت که این باغ حکمت را هر روز شکفته تر داری و از دیده اغیار نهفته تر و هر ساعتی و لحظه ای صدهزار قندیل نور و سرور از عالم پاک به قالب و خاک آن عزیز برسانی ...

سنایی
 
۹۹۷

سنایی » حدیقة الحقیقه و شریعة الطریقه » الباب الاوّل: در توحید باری تعالی » بخش ۳۷ - اندر حب و محبت

 

... دست و پایی همی زن اندر جوی

چون به دریا رسی ز جوی مگوی

دست یازیست قالت تو هنوز

پای دامیست حالت تو هنوز

شو به دریای داد و دین یک دم

تن برهنه چو گندم و آدم ...

سنایی
 
۹۹۹

سنایی » حدیقة الحقیقه و شریعة الطریقه » الباب الاوّل: در توحید باری تعالی » بخش ۷۴ - فی الشّوق

 

... آتش او ز بهر بالا را

ببرد آب روی دریا را

چون مر او را ازو برانگیزند ...

سنایی
 
۱۰۰۰

سنایی » حدیقة الحقیقه و شریعة الطریقه » الباب الاوّل: در توحید باری تعالی » بخش ۸۲ - فی العبودیّة

 

... نرهی ای فضولی رعنا

جز به بی دست و پایی از دریا

آنکه دلهای آشنا دارند ...

... خویشتن را به آب ده که ز ما

نشود علم آشنا دریا

چون ز بالا بلا نهد به تو روی ...

سنایی
 
 
۱
۴۸
۴۹
۵۰
۵۱
۵۲
۳۷۳