گنجور

 
سنایی

با چشم چو بحرم ز گهر خنده نگاری

با عیش چو زهرم به شکر بوسه شکاری

برگرد بناگوش چو عاجش خط مشکین

چون دای رخ کز شب بکشی گرد نهاری

خورشید نماینده بتی ماه جبینی

کافور بناگوش مهی مشک عذاری

خوبی خطش بین که بر آن روی چو لاله

کرده ز ره غالیه آساش حصاری

از تیر مژهٔ کوه گذارش دل عاشق

خسته شده و پر خون همچون گل ناری

با دو لب چون باده و با چشم چو نرگس

با دو رخ چون لاله و با زلف چو قاری

در زلفش از آن دو رخ چون لاله نشاطی

در چشمش از آب دو لب چون باده خماری

زین عشوه فروشندهٔ پیوسته دروغی

زین بیهده اندیشهٔ بگسسته فساری

چون آبی و چون سیب ازین صد تنه حوری

چون نار و چو نارنگ ازین ده له یاری

آتش به تن و جان جهانی زده و آن گه

چون آب نبینیش به یک جای قراری

اینجای ز بی رحمی دلسوخته قومی

و آنجای ز بی شرمی بر ساخته کاری

هم جان سر او که از آن ماه نخواهم

جز بوس و کناری و حدیثی و نظاری

ور خواهم ازو بوس و کناری ز بخیلی

چون صبر من از من کند آن ماه کناری

اینک که یکی هفتست کان ماه دو هفته

کردست کناره ز پی بوس و کناری

امروز بدیدمش به نومیدی گفتم

کز ریش منت شرم همی ناید باری

دو لعل ز هم باز گشاد از سر طعنه

افروخت درین دل ز سر شوخی ناری

گفتا که برو بیش مکن خواجه سنایی

با ما چه حسابت ترا یا چه شماری

سیمای تو حقا که چو زر باشد بی سیم

گلزار نیابی تو مشو در گلزاری

بی سیم ازین باغ بر آراسته دانم

والله که نیابی تو ازین گلبن خاری

گفتم که ندارم چکنم گفت نگارم

خواهی که شود کار تو ناگه چو نگاری

در پردهٔ اندیشه بیارای عروسی

پس جلوه کنش پیش مهی شاه تباری

آن آیت احسان و شرف زنگی محسن

کاسوده شده از رستهٔ احسانش دیاری

آن بحر گهر پاش که نسرشت طبایع

همچون گهر اندر گهرش عیب و عواری

آن شمس عطابخش که ننهاد عناصر

همچون فلک اندر گهرش دود و بخاری

دوزخ شود از آتش سعیش چو بهشتی

گلبن شود از قوت عونش چو چناری

حزمش کند اندر شکم خاک مقامی

حلمش کند اندر گهر باد قراری

حقا که به یک لحظه ازین هر دو برآید

در آتش و در آب قراری و وقاری

ای زاده ز تو طبع تو از سور سروری

وی داده به تو بخت تو از مهر مهاری

در روی سخا از دل چون بحر تو آبی

وندر دل بخل از کف چون ابر تو ناری

چون ذات هنر نیست در اوصاف تو عیبی

چون فعل خردنیست در اعمال تو عاری

نه دایره یک لحظه کناره کند از سیر

گر بروزد از موکب عزم تو غباری

چون لعل فسرده شود آب همه دریا

گر تاب دهد آتش عزم تو شراری

ای مرحکما را ز یسار تو یمینی

وی مر شعرا را ز یمنین تو یساری

بر اسب امید آمده مجدود سنایی

در زیر پی از بهر کفت راهگذاری

زیرا که ز بی‌پیرهنی از قبل شرم

در خانه چو خفاش بدو مانده بشاری

از بهر چه گویند فضولان به یکی کنج

چون شپرکی ساخته از روز حصاری

ای خواجهٔ با جود بدان از قبل آنک

دارم طمع از جود تو زین شعر شعاری

کاین سینه و پستان چو دو خرمن لاله

گشتست ز سرما چو یکی شاخ چناری

چون قله دو پستانگه و چون شیر یکی ناف

چون ماه یکی خفته و چون زهره زهاری

چون گردهٔ پیه تنک آن کون چو دنبه

از پارهٔ شلوار برون آمده پاری

از پارهٔ شلوار همی تابد لعلش

چون از تنکی شیشه بتابد گل ناری

از نازکی و تازگی و فربهی او

گوی چو نگاری که نگنجد به کناری

بی موی و در و دوغ فرود آمده مشکی

چون شیر و درو موی پدید آمده تاری

وندر بن این سفجهٔ سیمین کفیده

نابوده و نامیخته آهخته خیاری

ناداده یکی بوسه چنان کاید ازین لب

این فربه ما بر لب و بر فرق نزاری

ارزد برت ای کون همه خوبان دیده

این شخص به دراعه و این کون به ازاری