گنجور

 
۹۶۱

قاآنی » قصاید » قصیدهٔ شمارهٔ ۱۳۰ - در تعریف کتاب باده بی‌خمار و ستایش خاقان خلد آشیان فتحعلی شاه طاب‌الله ثراه گوید

 

... که غازان ملکست و قاآن کشور

کفش ابر ابریکه بارانش لولو

دلش بحر بحری که طوفانش گوهر ...

قاآنی
 
۹۶۲

قاآنی » قصاید » قصیدهٔ شمارهٔ ۱۵۲ - د‌ر ستایش شیراز صانه‌لله عن الاعواز و اعیان آن و تخلص به مدح معتمدالدوله منوچهرخان طاب ثراه گوید

 

... شدس حیرت کشمبر و غیرت فرخار

جناب معتمدالدوله کز سحاب کفش

بود هماره در آزار ابر در آذار ...

قاآنی
 
۹۶۳

قاآنی » قصاید » قصیدهٔ شمارهٔ ۱۷۵ - در مدح آقامحمد حسن پیشخدمت خاصه ی خاقان خلد آشیان

 

... زان نگیرد نفسی در بر او سیم قرار

پنج ماهیست به دریای کفش پنج انگشت

گرچه ماهی نشنیدم که بود گوهربار ...

... او بود طوطی زرین پر مشکین منقار

عنبر آرد اگر از بحر کفش نیست عجب

عنبر آرند بلی مردم از دریا بار ...

قاآنی
 
۹۶۴

قاآنی » قصاید » قصیدهٔ شمارهٔ ۱۷۷ - در جواب قصیدهٔ حکیم سوزنی

 

... در خشم جهانی ز قضا و ز قدر بر

ابلیس ز تلبیس تو بی کفش گریزد

چون دزد عسس دیده به هر راهگذر بر ...

قاآنی
 
۹۶۵

قاآنی » قصاید » قصیدهٔ شمارهٔ ۱۸۲ - در ستایش شاهزادهٔ کیوان سریر اردشیر میرزا گوید

 

... چون بحر به همت دلش عمیق

چون ابر به بخشش کفش مطیر

ملکش ز سمک بود تا سماک ...

قاآنی
 
۹۶۶

قاآنی » قصاید » قصیدهٔ شمارهٔ ۲۱۲ - در ستایش امیرالامراء العظام حسین خان نظام الدوله گوید

 

... سپهر مجد و علا صاحب اختیار که هست

دلش جهان کفایت کفش محیط نوال

ز بس به خاک زمین سیم و زر فشانده کفش

به رهروان جهان تنگ کرده است مجال ...

قاآنی
 
۹۶۷

قاآنی » قصاید » قصیدهٔ شمارهٔ ۲۱۴ - ‌در ستایش ستر کبری و مخدرهٔ عظمی مهد علیا ‌دامت شوکتها

 

... اینهمه دانش و هوش و هنر و فهم و کمال

گر شود ابر کفش رشحه فشان بر گیتی

هفت دریا شود از یک نم او مالامال ...

... دست زرپاش چو بر جام سفالین ساید

جام زرین شود از فیض کفش جام سفال

عکس خود منع کند شخص وی از فرط عفاف ...

قاآنی
 
۹۶۸

قاآنی » قصاید » قصیدهٔ شمارهٔ ۲۱۵ - د‌ر ستایش ‌مرحوم میرزا تقی خان فرماید

 

... نزول رحمت خلاق را دلش جبریل

قبول قسمت ارزاق را کفش میکال

به تیغ حارس جیش و به کلک حافظ ملک ...

... به بطن مام ز صلب پدر نرفغه هنوز

به نذر جودکفش روزه می گرفت آمال

ز میل خامه به کحل مداد بزداید ...

قاآنی
 
۹۶۹

قاآنی » قصاید » قصیدهٔ شمارهٔ ۲۱۶ - در مدح جناب حاجی آقاسی

 

... خواهی همین زمان که ترا با هلال نو

سازم به نعل کفش لگدکوب و پایمال

گفتم بتا جای رهی ظن بد مبر ...

قاآنی
 
۹۷۰

قاآنی » قصاید » قصیدهٔ شمارهٔ ۳۲۷ - در مدح مقر بالخاقان معتمدالدوله منوچهر‌خان فرماید

 

... چنگ شیر و سهم پیل و سم ثعبان داشتی

در کفش شمشیر بودی اژدها گر اژدها

چون نهنگان جایگه در بحر عمان داشتی ...

قاآنی
 
۹۷۱

قاآنی » قصاید » قصیدهٔ شمارهٔ ۳۴۳ - و له فی المدیحه

 

... دلش به وقت عطا یا محیط گوهرزای

کفش به گاه سخا یا سحاب نیسانی

به زیر ظل ظلیل همای رایت او ...

قاآنی
 
۹۷۲

قاآنی » مسمطات » شمارهٔ ۳ - وله ایضاً

 

... به دشمنان تندخو به دوستان بردبار

چو رخ نماید قمر چو کفش آید سحاب

چو کینه توزد سپهر چو دیو سوزد شهاب ...

قاآنی
 
۹۷۳

قاآنی » مسمطات » شمارهٔ ۵ - و لهُ ایضاً فی مدحه

 

... ز انصاف کاملش جهان حوزه حرم

به یک ره چو آفتاب کفش پاشد از کرم

به قدر ستارگان اگر باشدش درم ...

قاآنی
 
۹۷۴

قاآنی » ترکیب‌بندها » شمارهٔ ۱ - در ستایش شاهزادهٔ رضوان و ساده نواب فریدون میرزا گوید

 

... ما صدهزار بوسه ز لعلش ربوده ایم

شوخی که کفش بر س ر خاقان نمی زند

ما صدهزار شب به کنارش غنوده ایم ...

قاآنی
 
۹۷۵

قاآنی » ترکیب‌بندها » شمارهٔ ۳ - در ستایش هلاکو میرزا شجاع‌السلطنه حسنعلی میرزا گوید

 

... هوشنگ هوش و هنگ و فریبرز فر و برز

شاهی که چون سحاب کفش زرفشان شود

چون بخت او بسیط زمین زرنشان شود ...

قاآنی
 
۹۷۶

صفایی جندقی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۹۳

 

... دل ز ترکش مهر جو غافل ز کین غمزگان

در کفش صد قبضه خنجر فکر این نخجیر چیست

نیست عادت چون تو ای دل با گرفتاری مرا ...

صفایی جندقی
 
۹۷۷

صفایی جندقی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۳۷۷

 

... درنگر فتنه ی دور قمری

دل صفایی ز کفش نتوان برد

برو از کف بنه این حیله وری

صفایی جندقی
 
۹۷۸

صفایی جندقی » دیوان اشعار » قطعات و ماده تاریخ‌ها » ۸۱- منت ایزد را که خالی گشت و پاک

 

منت ایزد را که خالی گشت و پاک

کفش اصفاهان ز ریگ شیره ای

از اجاق کامرانی در کرند ...

صفایی جندقی
 
۹۷۹

بلند اقبال » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۳۲۵

 

... که نباشد به کسی جز تو سروکار دلم

باشد از ابروو مژگان به کفش تیر وکمان

چشم تو هست مگر بر سر پیکار دلم ...

بلند اقبال
 
۹۸۰

بلند اقبال » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۴۵۱

 

... گشتی زما نهان وبه هر سوعیان شدی

هر کس که داشت جان ودلی بردی از کفش

از بس همی بلای دل وخصم جان شدی ...

بلند اقبال
 
 
۱
۴۷
۴۸
۴۹
۵۰
۵۱
۵۶