گنجور

 
قاآنی

امروز ای غلام به از عیش‌ کار نیست

برگیر زین ز رخش که روز شکار نیست

تا می نگویی آنکه خداوند کاهلست

کان کاهلی که نز پی کارست عار نیست

انده مدار اگر نشدیم ای پسر سوار

کانکس پیاده است که بر می سوار نیست

ها صید من تویی چه گرایم به سوی صید

صیدی به حضرتست که در مرغزار نیست

گور و گوزن و کبک و غزالم تویی به نقد

تنها تو هر چهاری اگر هر چهار نیست

گر گویم ای غلام که داری سرین گور

هرگز سرین گور چنین بردبار نیست

باکشَی غزالی و با جلوه گوزن

نی نی که کمانکش و این میگسار نیست

ور خوانمت غزال بیابان به خط و خال

هرگز غزال درخور بوس و کنار نیست

خیز ای پسر به خادم خلوتسرا بگوی

کامروزه ره به بزم خداوندگار نیست

ور آسمان به حضرت ما آورد نیاز

خادم کند اشاره که امرو‌ز بار نیست

اِنها کند که حضرت قاآنی است این

جبریل را نخوانده براین‌ درگذار نیست

او مدح خوان شاه جهانست لاجرم

کس در همه زمانه بدین اعتبار نیست

شاهی که خاک از نظر پاک درکند

وز نقد جود کیسهٔ آمال پرکند

ما ای ندیم دولت خویش‌ آزموده‌ایم

لختی ز روزگار به سختی نبوده‌ایم

ماگاه کف به سوی بط باده برده‌ایم

ما گاه لب به لعل بت ساده سوده‌ایم

بر دل گشاده مرد نگیرد زمانه تنگ

نهمار این سخن ز بزرگان شنوده ایم

ترکی که خنده بر رخ قیصر نمی‌‎کند

ما صدهزار بوسه ز لعلش ربوده‌ایم

شوخی که کفش بر س‌ر خاقان نمی‌زند

ما صدهزار شب به کنارش‌ غنوده‌ایم

ماهی که شاه را به گدایی نمی‌برد

ما بارها به بوس لبش را شخوده ایم

با ابرویی که چون دم شیرست پر گره

بازی کنان شجاعت خویش آزموده‌ایم

و‌ز طره‌ای که چون تن مارست پر شکنج

ما صدهزار چین به فراغت گشوده‌ایم

از خود چو آبگینه نداریم هیچ نقش

وز طبع ساده نقش دو عالم نموده‌ایم

در عین سادگی همه نقشیم از آن قبل

کز زنگ حرص آینهٔ دل زدوده‌ایم

در بارگاه شه به ارادت ستاده‌ایم

و اقبال خویش را به سعادت ستوده‌ایم

فرخ شه آنکه هست خداوندگار من

شکرش پس از سپاس خداوند کار من

خیزید یک قرابه مرا می بیاورید

هی من خورم شراب و شما هی بیاورید

شاهانه خورد باید مهی را به های و هوی

طنبور و ارغنون و دف و نی بیاورید

تا با نفس پیاله شد آمد کند به کام

همچون نفس پیاله پیاپی بیاورید

زآن بارگیر روح که نارفته در گلو

چون خون فرو رود برگ و پی بیاورید

زان دست پخت عقل که چون نور اولیا

زی رشد رهنما شود از غیّ بیاورید

زان جوهری که از نفحات نسیم او

بی‌نفخ صوره مرده شود حی بیاورید

زان شربتی که درگلوی نحل اگر کنند

بر جای نوش هوش کند قی بیاورید

زان پیبشر‌ که طرهٔ طومار عمر من

چون زلف تابدار شود طی بیاورید

طبعم ز ران شیر کباب آرزو کند

هان هیزمش ز تخت جم و کی بیاورید

در قم شراب نیست حریفان خدای را

برتر نهید گامی و از ری بیاورید

مانا شراب ری ندهد مر مرا کفاف

یک زنده رود باده‌ام از جی بیاورید

ور جام باده در دهن‌ اژدها در است

همت کنید و از دهن وی بیاورید

بی‌خویش مدح شاه جهان خوشتر آیدم

تا من روم ز خویش شما هی بیاورید

فرمانده ملوک سلیمان راستین

کش جم در آستان بود و یم در آستین

باز ای غلام سرکش و خونخواره بینمت

وز بهر جنگ زین زبر باره بینمت

بر پشت رخش شعلهٔ جوّاله خوانمت

بر روی زین ستاره سیاره بینمت

نایب مناب چرخ ستمکاره دانمت

قایم مقام هر جفا کاره بینمت

بر گرد گل دو سنبل ژولیده یابمت

بر گنج رخ دو کژدم جراره بینمت

پوشیده روی تافته در موی بافته

روح‌القدس‌ اسیر دو پتیاره بینمت

از غرفهای باغ جنان بچگان حور

گردن برون کشیده به نظاره بینمت

مانی به روزگار جوانی که از نخست

گر روی چون مه و دل چون خاره بینمت

آمد مه جمادی حالی مناسبست

گر روی چون مه و دل چو خاره بینمت

مردم بر آب و آینه بینند ماه و من

بر جای آب و آینه رخساره بینمت

چون خاکپای خسرو پیوسته بویمت

چون فیض دست دارا همواره بینمت

شاهی که از نوال ز بس‌ مال می‌دهد

هفتاد ساله توشهٔ آمال می‌دهد

اورنگ ملک تاج سخا افسر کرم

بازوی ترک پشت عرب پهلوی عجم

اکسیر فضل جان هنرکیمیای علم

رکن وجود رایت جود آیت کرم

میقات حلم مشعر دانش مقام فیض

میزاب علم کعبهٔ دین قبلهٔ امم

عرق جمال مغز جلال استخوان فر

الهام نظم سحر سخن معجز قلم

ایوان مجد طلاق علا شمسهٔ علو

دریای فضل گنج عطا لجهٔ نعم

شخص کمال روح سخا پیکر سخن

جسم وقار چشم حیا عنصر همم

باب ظفر نیای هنر دایهٔ خطر

فخر پدر مطیع برادر مطاع عم

فرزند بخت بچهٔ دولت نتا‌ج تاج

پیوند ملک وارث کی یادگار جم

قانون عیش اصل طرب فصل انبساط

درمان درد داروی انده علاج غم

آشوب ابر آتش زر مایه سوز سیم

طوفان گنج دشمن کان خانه‌روب یم

ناموس عدل میر زمان مایه امان

قانون جود ناهب کان واهب درم

پیکان تیر نوک سنان نیش ناچخش

جاسوس مرگ پیک فنا قاصد عدم

هرون حیا شعیب شرافت خلیل خوی

یوسف لقا کلیم کرامت مسیح دم

خلخال مجد یاره دولت سوار ملک

بازوی عدل نیروی دین شهسوار ملک

ای از لهیب تیغ تو دوزخ زبانه یی

وی از نهیب قهر تو محشر فسانه‌ای

از چنبرکمند تو گردون نمونه یی

وز جنبش‌ سمند تو دوران نشانه‌ای

در صحن فطرت تو معانی سراچه‌ای

از لحن فکرت تو مغانی ترانه‌ای

خورشید چرخ بزم ترا آفتابه‌ای

ایوان عرش کاخ ترا آستانه‌ای

هر فیضی از لقای تو عیش مخلَدی

هرآنی از بقای تو عمر زمانه‌ای

در خنصر جلال تو افلاک خاتمی

در خرمن نوال تو اجرام دانه‌ای

چهرت چو مهر نو دهد بی وسیلتی

دستت چو ابر جود کند بی‌بهانه‌ای

ملک ترا مداین دنیا خرابه‌ای

جود ترا معادن دریا خزانه‌ای

سیر سپهر عزم تو را روزنامه‌ای

گنج وجود جود ترا جامه خانه‌ای

وصف چو ذات عقل ندارد نهایتی

فکرت چو بحر عشق ندارد‌ کرانه‌ای

از لطمهٔ عتاب تو در جنبشست چرخ

با موج آسکون چکند هندوانه‌ای

جاه تو جامه‌ای‌‌ که جهانست ذیل او

جود تو خرمنی که وجودست کیل او

شاها خدایگان سپهرت غلام باد

بر صدر‌گاه سدّهٔ جاهت مقام باد

چون فکرت قویم تو از جان قوام جست

بر ‌فط‌رت سلیم تو از حق سلام باد

ازکرد‌گار قرعهٔ بختت به نام گشت

از روزگار جرعهٔ عیشت به کام باد

از تیغ روشن تو که برهان قاطعست

بر منکران بخت تو حجت تمام باد

چون کرم قز که رشتهٔ او هست دام او

رگهای خصم بر‌ تن خصم تو دام باد

مشکین مشام کلک تو چون عسطه‌زن شود

زان عسطه مغز هفت فلک را زکام باد

بی گرمی سخای تو در دیگ آرزو

هفتاد ساله پختهٔ آمال خام باد

بی‌ماه خلخی می خلر بود حرام

با ماه خلخت می خلر به جام باد

نقد این زمان عروس‌ جهان چون به عقد تست

با هرکه جز تو انس پذیرد حرام باد

گرد سمند و برق پرندت به روزگار

تا روز حشر مایهٔ نور و ظلام باد

وز زهرهٔ کفیدهٔ خصمت به روز کین

ناف سما و پشت زمی سبز فام باد

قاآنی ار چه سحر حلال آورد همی

کوته کند سخن که ملال آورد همی