گنجور

 
قاآنی

یار نیکوتر از آنست‌ که من دیدم پار

باش تا سال دگر خوبترک گردد یار

پار یک بوسه به صد عجز نمی‌داد به من

خود به خود می‌دهد امسال به من بوسه هزار

بس‌که بوسیده‌ام امسال لب نازک او

از لبش جای سخن بوسه چکد ازگفتار

پار می‌جست ‌کنار از من و امسال همی

بوسها رشوه دهد تاش در آرم به ‌کنار

زانسوی بوسه مرا کار کشیدست‌ کنون

بس‌ که می‌بینم‌ کز بوسه ندارد انکار

شعر کردست شعار خود و زینرو با من

رام ‌گشتست بدانگونه‌ که ‌گویند اغیار

یارب این آبله رو ابلهک مفلس زشت

بچه تدبیر به شیرین پسران ‌گردد یار

هر کجا هست غزلگوی غزالی در شهر

پی صیدش همه دم دام نهد از اشعار

لب خوبان مگس نحل و ندیدم جز او

عنکبوتی‌که نماید مگس نحل شکار

راست گویند حکیمان جهان دیده که نیست

لاله بی‌داغ و شکر بی‌مگس وگل بی‌خار

نشود شاهد زیبارو جز همدم زشت

نخورد خربزهٔ شیرین الّا کفتار

الغرض پار اگر یار مرا دادی بوس

از سر خشم یکی را دو همی‌ کرد شمار

وینک امسال چو بر روی و لبش بوسه زنم

شصت را شش شمرد سی را سه چل را چار

هی همی شعر ز من گیرد و هی بوسه دهد

خرم آنکو چو منش شعر فروشیست شعار

هرکه یک شعر مرا بیند اندر بر او

حالی‌اندر عوض او دهدش بوسه هزار

کاغذ شعر مرا پار اگر می‌بردند

به یکی کاغذ دارو نخریدی عطار

لیکن امسال به تقلید بت سادهٔ من

کمترین شعر مرا هست رواج دینار

یار تنها نه چنینست‌ که هر جا صنمی است

از پی شعر و غزل در بر من جوید بار

هر پریرو که بدو شعر مرا برخوانی

به تو مشتاق بود چون به ‌گل سرخ هزار

شعر من همچو عزایم شده افسون پری

که پری‌وار کند ساده رخان را احضار

شعر من‌ گر به سر زلف نکویان بندی

با تو آنگونه شود رام ‌که با افسون مار

هر کسی شعر من امروز فروشد به سلم

ده دو افزون خرد از نقرهٔ خالص تجار

خادم خانه همی شعر مرا می‌دزدد

کش فروشد عوض سیم و طلا در بازار

هرشب آید بر من دوست چو یک خرمن گل

وز لب خود دهدم قند و شکر یک خروار

من‌کنون ‌کرم قزم آن لب یاقوتی توت

زان خورم توت و ز اشعار تنم هر دم تار

شعر من راست به ابریشم‌ گیلان ماند

که خرندش به‌سلف ‌پیله‌وران در امصار

غالبآ شعر من اینگونه از آن رایج شد

که پسند افتاد در حضرت مخدو‌م‌ کبار

آن حسن اسم و حسن رسم‌ که‌گویی ز ازل

خلق‌گشتست ز خلق خوش او باد بهار

آنکه یارد ز پی منع حوادث شب و روز

گرد بر گرد جهان را کشد از حزم حصار

ابر نیسان اگر از همت او جوید فیض

عوض‌گل همه یاقوت دمد از گلزار

کف او گویی آتش بود و سیم سپند

زان نگیرد نفسی در بر او سیم قرار

پنج ماهیست به دریای‌ کفش پنج انگشت

گرچه ماهی نشنیدم ‌که بود گوهربار

در سه ماهیش یکی مار بود نامش‌کلک

لیک ماری‌ که از و مشک بود در رفتار

مار دیدی‌ که‌ گهر بارد بر صفحهٔ سیم

یا شنیدی ‌که ‌کند مشک به‌ کافور نثار

مار دیدی‌که فشاند به دل زهر شکر

یا خورد در عوض خاک سیه مشک تتار

مار دیدستی چون نحل فرو ریزد شهد

مار دیدستی چون نخل رطب آرد بار

نی نه مارس یکی طوطی شکر شکنست

زان دمادم به سوی هند پرد طوطی‌وار

طوطی ار پرّش سبزستی و منقارش سرخ

او بود طوطی زرین پر مشکین منقار

عنبر آرد اگر از بحر کفش نیست عجب

عنبر آرند بلی مردم از دریا بار

ای ‌که ‌گر آیت حزم تو بر اعدا بدمند

در نهانخانهٔ تقدیر ببینند اسرار

تا که‌ کالای وجود تو به بازار آمد

آسمان بر در دکان عدم زد مسمار

کلک سحار تو چون شعر نویسدگویی

صورت روح‌ کند بر پر جبریل نگار

گر تو گویی نبی استم من و شعرم معجز

بر به پیغمبریت من‌ کنم اوّل اقرار

عوض ‌کوزه همه جام جم آرد بیرون

گر مثل‌کوزه‌یی از فخر تو سازد فخار

صاحبا خواستم از شاه تیولی در فارس

پیش از آنی‌ که به شیراز ز ری بندم بار

شاه فرمود تیول تو بود ملک سخن

مر ترا همچو رعیت شعرا باج‌گزار

چه تیولست ازین به ‌که محوّل داریم

وجه مرسوم تو بر صنفی از اصناف دیار

از قضا زنده بد آن روز مهین مستوفی

کش بیامرزاد از فضل فراوان دادار

گفت آن به‌که به قصابانش فرمان بدهیم

تا همی چرب زبانتر شود اندر اشعار

شاه پذرفت و از آن پس‌ که ‌گرفتم فرمان

از پی آمدن فارس ز شه جستم بار

چون به شیراز رسیدم در هرجایی من

گشت مایل به بتی سنگدلی سیم عذار

دلبری ساده ‌که بد موی سیه بر رویش

چون یکی دستهٔ سنبل‌ که دمد از گلنار

لب او با همه گلشکر و گلقند که داشت

در شگفتم‌ که چرا بود دو چشمش بیمار

جز خطش در شکن زلف ندیدم‌که روند

فوجی از مورچگان در شب تاری به قطار

جز رخش در خم‌گیسو نشنیدم‌ که ‌کسی

روز رخشنده‌ کند تعبیه اندر شب تار

اطلسی جز رخ زیباش ندیدم همه عمر

کز ملاحت بودش پود وز نیکویی تار

زلف پیچانش طومار صفت خم در خم

ثبت ‌کرده غم دلها همه در آن طومار

الغرض از پی مرسوم نرفتم دیگر

زانکه دیوانهٔ خوبان نرود از پی‌کار

لیکن امسال‌که شدکیسه ام از زر خالی

من شدم بی‌زر و مهروی من از من بیزار

سرو گلچهرهٔ من غنچه صفت شد دلتنگ

تا شد ازسیم تهی پنجهٔ من همچو چنار

خویش را گفتم لاقیدی و رندی تاکی

زین محبت بگذر انده و محنت بگذار

چون حوالت شده مرسوم تو بر میش ‌‌کشان

اینک امضا را شو خویش‌کشان زی سالار

خویشتن در عوض میش فدا کن بر میر

تا مگر از کرم میر شوی برخوردار

ناظم‌کشور جم میر عجم شیر اجم

خصم یم ‌کان همم بحر کرم ‌کوه وقار

رفتم وگفتم و پذرفت و هماندم فرمود

به مهین منشی عبدالله توقیع نگار

که ز قاآنی فرمان مبارک بستان

بهمان نوع‌ که خواهد دلش امضا میدار

او قلم قط زد و زانو زد و فرفر بنوشت

نامه‌یی چون پر طاووس پر از نقش و نگار

برد زی میرش و زد مهر وز مهر آمد و داد

زود بگرفتم و بوسیدمش از جان صدبار

لیک بازم زعنا بار گرانیست بدل

باری از یاری تو بو که سبک ‌گردد بار

عشر آن راتبه هر سال‌کند کم دیوان

هست از آن کم شدنم بر دل رنجی بسیار

دارم امیدکه بخشد به تو آن عشر امیر

تو به من بخشی و من نیز به طفلان صغار

خواهش دیگرم آنست ‌که آن امضا را

میر از خامهٔ خود زیب‌ دهد چون فرخار

به خط خویش نماید به کلانتر مرقوم

که تو مرسوم فلان را بده و عذر میار

بدو قسط اول سال آن را از میش کشان

بستان وجه بکن سعی و محصل بگمار

هم بدینسان بدهش نقد به هر سال دگر

تا کند از دل و جان مدح شهنشاه شعار

هم مرا بود بهر ساله ز شه انعامی

که نه امسال رسیدست و نه پیرار و نه پار

میر فرمود تو بنویسی و خود بنویسد

نامه‌یی چند به دربار شه شیرشکار

تا مگر عاطفت خواجهٔ اعظم‌ گردد

مر مرا یمن یمینش سبب یسر یسار

بر به مرسوم من انعام من افزوده شود

تنم از رنج شود ایمن و جان از تیمار

یا مرخص‌ کندم میر که در خدمت تو

به ری آیم مگرم‌ کار شود همچو نگار

این سه‌ کار ار شود از لطف عمیم تو درست

به سر و جان تو کز چرخ برین دارم عار

هیچ دانی چکنم مختصری شرح دهم

تا ز طول سخنت می‌نشود طبع فکار

بخرم خانئکی همچو یکی باغ بهشت

صورت ساده‌ رخان نقش‌کنم بر دیوار

شاهدی غضبان گیرم ‌که زند سیلی و مشت

نه‌که هرلحظه‌گشاید ز میان بند ازار

گلرخ و سرو قد و لاله لب و نسرین بر

دلکش ومهو‌ش مشکین خط و سیمین رخسار

لب میگونش چو بر مه نقطی از شنگرف

گرد آن نقطه خطش دایره‌یی از زنگار

همه اسباب طرب‌ گرد کنم در خانه

از می و بربط و رود و نی و عود و دف و تار

صد خم‌ کهنه ستانم همه قیر اندوده

قرب صد خروار انگور خرم از خلار

آنگه انگورکنم دانه و ریزم در خم

هی همی لب زنمش بیگه وگه لیل و نهار

تا بدان گه ‌که چو دیوانه ‌کف آرد بر لب

و آب انگور شود سرخ‌تر از آب انار

زان شوم مست بدانگونه‌که در بیداری

می ندانم‌که به شیراز درم یا بلغار

هر زمانی‌که خورم باده به یاد تو خورم

هم به‌جای تو زنم بوسه به رخسار نگار

هی زنم‌ ساغر و هی بوسه‌ زنم بر رخ‌ دوست

هی خورم باده و هی نقل خورم از لب یار

بر سر تخت سرینتث‌ن بکشم هرشب رخت

هم بدانسان ‌که رود کبک دری بر کهسار

تا خدایم به صف حشر بیامرزد جرم

همه مدح تو کنم در عوض استغفار

سال عمر تو چو تضعیف بیوت شطرنج

باد چندانکه به صد جهد درآید به شمار

فرخی گرچه بدین وزن و قوافی گفته

شهر غزنین نه‌همانست‌ که‌ من دیدم پار

لیک بر تربتش این شعر کس ار بر خواند

آفرین گوید و از وجد بجنبد به مزار