گنجور

 
۸۴۰۱

بیدل دهلوی » غزلیات » غزل شمارهٔ ۱۳۵۸

 

... گرد چینی خانه ها از موی مجنون ریختند

تا بنای فتنه بی پا و سر گیرد ثبات

خاک ما بر باد می دادند گردون ریختند ...

... راز این نه پرده ما بودیم بیرون ریختند

گوهری در قلزم اسرار می بستند نقش

نقطه ای سر زد ز کلک بیدل اکنون ریختند

بیدل دهلوی
 
۸۴۰۲

بیدل دهلوی » غزلیات » غزل شمارهٔ ۱۴۳۲

 

... این شکر دکان تب وامی کند

موج گوهر باش کارت بسته نیست

ناخنی دارد ادب وامی کند ...

... پنبه از مینا به غفلت برمدار

این پری بند قصب وامی کند

بی ادب بر غنچه نگشایید دست ...

بیدل دهلوی
 
۸۴۰۳

بیدل دهلوی » غزلیات » غزل شمارهٔ ۱۴۵۵

 

... به آرمیدگی دل که بیخودان سنگند

ز عیب پوی ابنای روزگار مپرس

یکی گر آینه پرداخت دیگران زنگند ...

... که عافیت طلبان سخت غفلت آهنگند

تو هر شکست که خواهی به دوش ما بربند

وفا سرشته حریفان طبیعت رنگند ...

... شنو ز شیشه گران در شکستن سنگند

به بستن مژه انجام کار شد معلوم

که آب آینه ها جمله طعمه زنگند ...

... ز خلق آنهمه بیگانه نیستی بیدل

تو هرزه فکری و این قوم عالم بنگند

بیدل دهلوی
 
۸۴۰۴

بیدل دهلوی » غزلیات » غزل شمارهٔ ۱۴۸۱

 

... سیر بهار امن گریبان پسند بود

شبنم به سعی مردمک چشم مهرشد

از خود چو رفت قطره به بحر ارجمند بود ...

... پیری چو مار حلقه طلسم گزند بود

افسانه ها به بستن مژگان تمام شد

کوتاهی امل به همین عقده بند بود

بیدل به نیم ناله دل از دست داده ایم ...

بیدل دهلوی
 
۸۴۰۵

بیدل دهلوی » غزلیات » غزل شمارهٔ ۱۵۰۳

 

... وضع ترتیب تعلق غیر دردسر نداشت

خوشه بند دانه ی زنجیر جز غلغل نبود

رنگ حال هیچکس بر هیچکس روشن نشد ...

... در میان خواجه و خر حایلی جز جل نبود

خلق بر خود تهمتی چند از تخیل بسته اند

ورنه سرو آزاد یا قمری اسیر غل نبود ...

بیدل دهلوی
 
۸۴۰۶

بیدل دهلوی » غزلیات » غزل شمارهٔ ۱۵۲۹

 

... خاک گردم تا نشان تیر من پیدا شود

صدگلو بندد جنون چون حلقه در پهلوی هم

تا صدای بسمل از زنجیر من پیدا شود ...

... با ش تا خواب گل از تعبیر من پیدا شود

عمرها شد بیدل احرام صبوحی بسته ام

کو خط پیمانه تا شبگیر من پیدا شود

بیدل دهلوی
 
۸۴۰۷

بیدل دهلوی » غزلیات » غزل شمارهٔ ۱۵۳۲

 

... شاخ گل چون غنچه آرد رشته گوهر شود

بر شکست هر زیان تعمیر سودی بسته اند

فربهی وقف غناگر آرزو لاغر شود

چاره نتواند نهفتن راز ما خونین دلان

زخم گل از بخیه شبنم نمایان تر شود

خاک حسرت برده ای دارم که مانند جرس ...

... بگذرد از زندگی تا خضر اسکندر شود

وضع همواری ز ابنای زمان مطلوب ماست

آدمیت گر نباشد هر که خواهد خر شود

بیدل آسان نیست کسب اعتبارات جهان

سخت افسردن به خود بنددکه خاکی زر شود

بیدل دهلوی
 
۸۴۰۸

بیدل دهلوی » غزلیات » غزل شمارهٔ ۱۵۳۶

 

... خواب راحت شعله را در پرده خاکستر است

گر غبار جست وجوها بشکنی بستر شود

ما سبکروحان ز نیرنگ تعلق فارغیم ...

... یک دو ساعت بیش نتوان داد عرض اعتبار

قطره ما ژاله می بندد اگر گوهر شود

مقصدم چون شمع از این محفل سجود نیستی ست ...

بیدل دهلوی
 
۸۴۰۹

بیدل دهلوی » غزلیات » غزل شمارهٔ ۱۵۸۴

 

... به سر خاک تمنا در نظرهاکرد حیرانی

بنای عجز ما را سقف و دیوار اینچنین باید

ازآغوش مژه سر برنزد سعی نگاه من ...

... به درس یاس مطلب عجز تکرار اینچنین باید

به ساز غنچه نتوان بست آهنگ پریشانی

چه شد بلبل که گویم وضع منقار اینچنین باید ...

بیدل دهلوی
 
۸۴۱۰

بیدل دهلوی » غزلیات » غزل شمارهٔ ۱۵۸۵

 

... ز استقبال نازت گر چمن را رخصتی باشد

به صد طاووس بندد نخل ویک آیینه وار آید

پر است این دشت از سامان نخجیر تمنایت

جنون تازی که صید لاغر ما هم به کار آید

به ساز ما نباید بیش از این افسردگی بستن

خرامی ناز هرگام تو مضرابی به تار آید

شکفتن بسکه دارد آشیان در هر بن مویت

تبسم گر به لب دزدی چمنها در فشار آید ...

بیدل دهلوی
 
۸۴۱۱

بیدل دهلوی » غزلیات » غزل شمارهٔ ۱۵۸۹

 

... خورشیدی و یک ذره نسنجید یقینت

هستی به توز بن بیش عبارت چه نماید

زحمت مکش از هیأت افلا ک و نجومش ...

... گیرم شود آیینه دچارت چه نماید

با این رم فرف که نگه بستن چشم است

شرم آینه دارست شرارت چه نماید ...

... بیدل به گشاد مژه هیچت ننمودند

تا بستن چشم آخرکارت چه نماید

بیدل دهلوی
 
۸۴۱۲

بیدل دهلوی » غزلیات » غزل شمارهٔ ۱۶۱۷

 

بنای حرص به معراج مدعا نرسید

گذشت از فلک اما به پشت پا نرسید ...

... ندامت است چمن ساز نوبهار امید

چه رنگ بست به دستی که این حنا نرسید

شکست چینی دل بر فلک رساند ترنگ ...

... به فطرتی که به هرکس رسید وانرسید

ز صبح هستی ما شبنمی بهار نکرد

به خنده رفت گل و نوبت حیا نرسید ...

بیدل دهلوی
 
۸۴۱۳

بیدل دهلوی » غزلیات » غزل شمارهٔ ۱۶۵۱

 

از غبار جلوه غیر تو تا بستم نظر

چون صف مژگان دو عالم محو شد در یکدگر

بسته ام محمل به دوش یأس و از خود می روم

بال پروازی ندارد صبح جز چاک جگر

خدمت موی میانت تاکه را باشد نصیب

گلرخان را زین هوس زنار می بندد کمر

چون گهر زین پیش سامان سرشکی داشتم ...

... این تن آسانی دلیل وحشت سرشار نیست

هرقدر افسرده گردد سنگ می بندد کمر

گر فلک بی اعتبارت کرد جای شکوه نیست

بر حلاوت بسته ای دل چون گره در نیشکر

فکر فردا چند از این خاک غبار آماده است ...

بیدل دهلوی
 
۸۴۱۴

بیدل دهلوی » غزلیات » غزل شمارهٔ ۱۶۶۸

 

... چون نگین بهر سجده نامی

بسته ایم از خط جبین زنار

سیر مجمل مفصلی دارد ...

... چیست معموره فریب جهان

دل بنای شکستگی معمار

شش جهت از دل دو نیم پر است ...

بیدل دهلوی
 
۸۴۱۵

بیدل دهلوی » غزلیات » غزل شمارهٔ ۱۶۷۵

 

... گلخنی خوابیده است اینجا در آغوش شرار

فرصت هستی گشاد و بست چشمی بیش نیست

این شبستان روشن است از شمع خاموش شرار

با همه کم فرصتی دیگ املها پخته ایم ...

... نیست صبح هستی ما تهمت آلود نفس

دود نتواند شدن خط بناگوش شرار

کسوت دیگر ندارد خجلت عریان تنی ...

بیدل دهلوی
 
۸۴۱۶

بیدل دهلوی » غزلیات » غزل شمارهٔ ۱۶۹۰

 

نمی گویم به گردون سیر کن یا بر هوا بنگر

نگاهی کرده ای گل تا توانی پیش پا بنگر

به پرواز هوا تا کی عروج آهستگی غفلت

حضیض قدر جاه از سایه بال هما بنگر

نگردی از گرانی های بار زندگی غافل

به عبرت آشنا کن دیده و قد دوتا بنگر

تو ای زاهد مکن چندین جفا در حق بینایی

برآ از خلوت و کیفیت صنع خدا بنگر

حباب بی سر و پایت پیامی دارد از دریا

که ای غافل زمانی خویش را از ما جدا بنگر

چو نی از ناتوانی ناله ها در لب گره دارم

نفس کن صرف امداد من و عرض نوا بنگر

در این گلزار هر سو شبنمی بر خاک می غلتد

به حال خنده گل گریه ها دارد هوا بنگر

خرام سیل در ویرانه ها دارد تماشایی

ز رفتارت قیامت می رود بر دل بیا بنگر

جبینی سود و رنگ تهمت خون بست بر پایت

به آیین ادب گستاخی رنگ حنا بنگر

به انصاف حیا تا پرده روی حسد بندی

به آن چشمی که خود را دیده باشی سوی ما بنگر

ز ساز رفتن است آماده همچون شمع اجزایت

سراپای خود ای غافل به چشم نقش پا بنگر

اثرهای مروت از سیه چشمان مجو بیدل

وفا کن پیشه و زین قوم آیین جفا بنگر

بیدل دهلوی
 
۸۴۱۷

بیدل دهلوی » غزلیات » غزل شمارهٔ ۱۷۲۰

 

... برگ عیش قانعان بی گفتگو آماده است

شد زبان بسته از خاموشی اظهار سبز

گر مزاج خام ظالم پخته کار افتد بلاست ...

... خار را دارد همان چون گل سر دیوار سبز

رنگ می بندد لب خندان به عزلت خو مکن

آب هم می گردد از آسودن بسیار سبز ...

بیدل دهلوی
 
۸۴۱۸

بیدل دهلوی » غزلیات » غزل شمارهٔ ۱۷۳۴

 

... نخل ماتم راست اشک از میوه های پیشرس

در بیابانی که مابار خموشی بسته ایم

با نگاه چشم حیران می دمد شور جرس ...

... آب می گردد نهان آخر ز جوش و خار و خس

ای ندامت آب گردان خاک بنیاد مرا

تا در این صورت توانم دست شستن از هوس ...

بیدل دهلوی
 
۸۴۱۹

بیدل دهلوی » غزلیات » غزل شمارهٔ ۱۷۴۶

 

... جوهر تعمیر پروازست سر تا پای شمع

رنگ بر هم چیده ام از خشت بنیادم مپرس

حسن پنهان نیست اما عشق راحت دشمن است ...

... سر به پایی می کشم از کلک بهزادم مپرس

معنی گل کردن موج از تظلم بسته اند

زندگی افسانه ها دارد ز بیدادم مپرس ...

بیدل دهلوی
 
۸۴۲۰

بیدل دهلوی » غزلیات » غزل شمارهٔ ۱۷۶۳

 

... محرم منقار ساز آن نهال پسته باش

عزم صادق می رهاند چون تنت از بند طبع

شاید از پستی برون آیی کمر می بسته باش

دخل بیجایت ز درد اهل معنی غافل است ...

بیدل دهلوی
 
 
۱
۴۱۹
۴۲۰
۴۲۱
۴۲۲
۴۲۳
۵۵۱