گنجور

 
بیدل دهلوی

ناله می‌افشاند پر در باغ ما بلبل نبود

عبرتی بر رنگ عشرت خنده می‌زد گل نبود

سیر این باغم نفس درپیچ وتاب جهد سوخت

موج خشکی داشت جوی آرزو سنبل نبود

وضع ترتیب تعلق غیر دردسر نداشت

خوشه بند دانه ی زنجیر جز غلغل نبود

رنگ حال هیچکس بر هیچکس روشن نشد

رونق این انجمن غیر از چراغ‌گل نبود

زین خمستان هیچکس سرشار معنی برنخواست

جامها بسیار بود اما یکی پر مل نبود

عالمی بر وهم رعنایی بساط ناز چید

موی چینی دستگاه طره و کاکل نبود

پرده‌ها برداشتیم از اعتبارات غرور

در میان خواجه و خر حایلی جز جل نبود

خلق بر خود تهمتی چند از تخیل بسته‌اند

ورنه سرو آزاد یا قمری اسیر غل نبود

پیکر خاکی جهانی را غریق وهم ‌کرد

از سر آبی ‌که بگذشتیم ما جز پل نبود

مستی اوهام بیدل بیدماغم ‌کرد و رفت

فرصتی می‌زد نفس در شیشه‌ها قلقل نبود