گنجور

 
بیدل دهلوی

دل در جسد شبهه عبارت چه نماید

آیینهٔ روشن شب تارت چه نماید

خورشیدی و یک ذره نسنجید یقینت

هستی به توز‌بن بیش عبارت چه نماید

زحمت مکش از هیأت افلا‌ک و نجومش

اندیشهٔ تصویر به خارت چه نماید

عالم همه نقش پر طاووس خیال است

اینجا دگر از رنگ بهارت چه نماید

تمثال خیالی‌که نه رنگست و نه بویش

گیرم شود آیینه دچارت چه نماید

با این رم فرف‌:‌،‌که نگه بستن چشم است

شرم آینه‌دارست شرارت چه نماید

بر عالم بی‌ساخته صنعت نتوان یافت

مهتاب‌کتان نیست زتارت چه نماید

وضع طلب آیینهٔ آثار صداع است

خمیازه به جز شکل خمارت چه نماید

مقدار جسد فهم ‌کن و سعی معاشش

خاک از تک و پو غیر غبارت چه نماید

یک غنچه نقاب از چمن دل نگشودی

ی بی‌بصر آن لاله‌عذارت چه نماید

گاهی تو و ما،‌ گاه من و اوست دلیلت

تحقیق‌گر این است عبارت چه نماید

بیدل به‌گشاد مژه هیچت ننمودند

تا بستن چشم آخرکارت چه نماید