گنجور

 
بیدل دهلوی

بلا‌کشان محبت‌ گل چه نیرنگند

شکسته‌اند به رنگی‌ که عالم رنگند

چه شیشه و چه پری خانه‌زاد حیرت ماست

به آرمیدگی دل‌که بیخودان سنگند

ز عیب‌پوی ابنای روزگار مپرس

یکی‌گر آینه پرداخت دیگران زنگند

فریب صلح مخور ازگشاده‌رویی خلق

که تنگ حوصلیگیهای عرصهٔ جنگند

به وادیی ‌که طلب نارسای مفصد اوست

بهوش باش ‌که منزل‌ رسیدن لنگند

نوای پرده ی بیتابی نفس این است

که عافیت‌طلبان سخت غفلت آهنگند

تو هر شکست‌ که خواهی به دوش ما بربند

وفا سرشته حریفان طبیعت رنگند

ز وهم بر سر مینای خود چه می‌لرزی

شنو ز شیشه‌گران در شکستن سنگند

به بستن مژه انجام‌کار شد معلوم

که آب آینه‌ها جمله طعمهٔ زنگند

حباب نیم‌نفس با نفس نمی‌سازد

ز خود تهی‌شدگان بر خود اینقدر تنگند

ز خلق آنهمه بیگانه نیستی بیدل

تو هرزه‌فکری و این قوم عالم بنگند