گنجور

 
۸۲۱

قائم مقام فراهانی » دیوان اشعار » قصاید و قطعات » شمارهٔ ۴ - خطاب به نایب السلطنه

 

... گرگ است و بخواهد که بگویند شبان است

گو بر سر این کوچه بیا هر که خرد زهد

کان زهد فروش این جا بگشاده دهان است ...

قائم مقام فراهانی
 
۸۲۲

قائم مقام فراهانی » دیوان اشعار » قصاید و قطعات » شمارهٔ ۳۷ - در زمان معزولی در شکایت از روزگار سروده

 

... به سان چوب چین و توده مشک ختن بینی

سگان کوچه را سنجاب و قاقم در برست اما

کسان بنده را از جلد خود ستر بدن بینی ...

قائم مقام فراهانی
 
۸۲۳

قائم مقام فراهانی » جلایرنامه » بخش ۱۷

 

... مگیر از این سخن بر هیچ کس خشم

که در این کوچه های پیچ در پیچ

به جز سودا دگر نبود ترا هیچ

قائم مقام فراهانی
 
۸۲۴

قائم مقام فراهانی » منشآت » نامه‌های فارسی » شمارهٔ ۲۵ - خطاب به میرزا موسی خان وزیر

 

نور چشما قبلة عالم قبل از عید بمن فرمودند که حاصل احضار تو و معتمد این بود که شما دو نوکر امین بزرگ شاهید با هم بنشینید امر خراسان را او حالی تو کند امر آذربایجان را تو حالی او کن با هم مشورت کنید و مصلحت دولت شاه را بفهمید و قرار سفر شاه را بدهید و بنای امر این دو سرحد را در خاکپای شاه بگذارید معتمد هشت روز بعد از من وارد شد شب عید و روز عید بصحبت خارج گذشت روز بعد از عید پیشکش خراسانی ها را بسلام دیوانخانه آوردند میرزا محمد نایینی عریضه خوان حاضر نبود اسب ها را با شالها و عریضه بحضور آوردند محمودخان عرض کرد و عریضه را در آورد و هر قدر تنحنح کرد و انتظار کشید هیچ کس از صف میرزاها بیرون نرفت عریضه را بگیرد بخواند آخر شاه اشارتی فرمود پسر میرزا اسدالله رفت و عریضه را طوری غلط و بدو مهوع خواند که سلام ملوث شد و شاه متغیر شد و دفعه دیگر که محمودخان آدم ایلخانی را آورد تا عرض کرد پسر میرزا اسدالله از صف جدا شده و تا نیمه راه رفت و معلوم شد که عریضه را محمودخان همراه نیاورده میرزا هدایت دمق بصف آمد ومحمودخان دمق از دیوانخانه در رفت و شاه دمق از تخت برخاست و خراسانی ها تعجب کردند و از عمله شاهزاده ها و یتیم اطرافی که پای نقاشخانه و روی مهتابی ظل السلطان که بتماشا ایستاده بودند بی اختیار شلیک خنده بلند شد شاه بخلوت رفت اول امین را طلبید که چرا متوجه نشدی تو چه کاره هستی شغلت چه چیز است مرده شورت ببرد در خانه مرا ضایع کردی امین گفت بمن چه نه خراسانی دیده ام نه پیشکش را خبر دارم نه دخل و تصرف در منشی ها میکنم نه در عمله حضور ربطی با من است شاه بیشتر متغیر شد معتمد را خواست فرمود شما اصفهانی ها در کوچه های چهار باغ میدادید حالا بعداوت یکدیگر امر در خانه مرا ضایع میکنید باز بروید پی کسب قدیم خودتان نمیخواهم این جا باشید و هر دو را با خف وجوه از حضور اخراج و از عاج فرمود و محمودخان را بمواخذه خواست الهیارخان دست و پا کرد تقصیر را بر گردن میرزا ابراهیم لشکر نویس خویش معتمد گذاشت ماده بجز ضعیف ریخت آن بیچاره را در زیر چوب از پا انداختند و معتمد مفتضح شد و از من تحقیق فرمودند که تو هم در امثال این امور بمن چه میگویی عرض کردم بله اول ها میگفتم در نظر نایب السلطنة از سگ کمتر بودم و همه کس راه یافته بود و امر در خانه معشوق بود و همه بمن چه میگفتند بعد دیدم که تلف میشوم ترک کردم و توبه کردم و حالا چند سال است بمن چه نمیگویم سهل است که هر کس خوب خدمت کند خود را مستوجب تحسین میدانم هر کس غلط و خطایی کند خودم را مستعد سیاست میکنم و ضرب و تربیت نایب السلطنة را اشهدبالله به هیچ کس جز خودم روا ندارم

دنیاست در خانه است بی غلط و خطا نمیشود هر وقت امری اتفاق افتد ضرب حضور را خودم میخورم و ضرب بیرون را خودم میزنم و قوام امر خودم را و در خانه آقای خودم را بهمین ضرب خوردن میدانم اگر یکروز بالمثل ترک اولی از امیرزاده صادر شود و ضرب آن را من خود نخورم و من خود نزنم خودم را معزول و مخدوم و امر آن در خانه مغشوش و ضایع میدانم تا حال قایم مقامی بود ریش سفید بود احترامی داشت لله گی داشت طوری میگذشت حالا اگر من باین طور نباشم نمیگذرد نوکرهای بزرگ مثل حسین خان و امیرخان و محمدخان و برادر همین الهیارخان آنجاست اگر من قابل ضرب خوردن و قادر ضرب زدن نباشم یک سگ دیگر قحط نیست در جای من ببندند فرمود پول پر انبار نکردی حکومت بسیار بر خود نبستی اصفهانی نیستی والا نه آنجا میتوانستی اینطور راه بروی نه اینجا میدانستی اینطور حرف بزنی باید نایب السلطنة قدر نوکری میرزا بزرگ را بداند تو قدر پدری او را بدانی کم آدم نبود قانون اوست که درست راه میرود و عین ها ما همین حرف را وقتی که پول آشتیانی ها در راه بدست دزد افتاد و ملک خریده بودند در سلطانیه از قایم مقام مرحوم شنیدیم و این عرض تو درست پسر همان حرف اوست و بکار توامیدوار شدیم و خدا بتو توفیق خواهد داد حالا ما همه را دواندیم و ایلچی باید راه افتد و فردا جشن میدان است و پس فردا اسب دوانی است و مردمان غریب اینجا هستند و کار و کاغذ و فرمان بسیاری هم در میان است در حقیقت کارگذار ما ظل السلطان است تو و میرزا محمدعلی خان هر یک بکاری که وظیفه شماست اقدام کنید ان شاءالله تعالی معطلی و ناملایم رو ندهد میرزا محمدعلی خان را خواستند و فرمودند و با هم برآمدیم او بر سر کار آتشبازی و جشن و اسب دوانی و قوچ جنگی و کشتی و پهلوانی رفت و من به خط مستقیم نزد امین و معتمد رفتم و تا عصر هر چه کاغذ و نامة و کار ایلچی و سایر مردم بود بدست خودشان تمام کردم و وقت عصر والده سلطان محمد میرزا واسطه امین شد و او را احضار فرمودند و معتمد بالتبع رفت و باز ضرب بود و ضرب بود و ضرب بود و تکرار حکایات روز من بود و از معتمد پرسیدند که جلال مانع بود نرفتی خودت عریضه بخوانی عرض کرد مقصرم فرمودند فلانی تو خودت عریضه نمیخوانی عرض کردم خیر چشم من و آواز برادرم ضعیف است و چند نفر از ما بهتر است و همیشه حاضرند اگر العیاذ بالله حاضر نباشند ضرب خوردن با ماست وعریضه خواندن با ما نیست شاه فرمودند ما در آرزوی این هستیم که یک نفر باشد فرمایش ما را موافق خواهش ما بنویسد بتنگ آمده ایم میرزا خانلر مستوفی است و از او توقع نداریم معتمد سر باین کار فرو نمیآرد امین الدوله خر است نمیفهمد نمیدانم در میان مرزها کسی هست که این خدمت بکند یا نه معتمد عرض کرد گخ میرزا هدایت و میرزا فضل الله شیرازی و میرزا تقی نوایی ولد میرزا رضاقلی و میرزا بابای آشتیانی هست شاه جواب نفرمود و برخاست وباز فردا میرزا خانلر را خواست خدمت تحریر را باو رجوع فرمود و تا حال دیگر بر سر آن حرف نیامده دو روزیکه از این غوغاها گذشت من و معتمد را خواست و مشورت به میان آورد و من صلاح در این دیدم که شاه را تکلیف باو جان کنم و امر سرحد را کلی به قلم دهم و معتمد شاه را میل بخراسان می داد و می گفت با روس مماشات صلاح است یک دومجلس مدعی او شدم و آخرالامر بنای خراسان شد و هر قدر خواستند از من تصدیق بشنوند تا حال نکرده ام و مصلحت را در این سیاق دیدم ...

قائم مقام فراهانی
 
۸۲۵

قائم مقام فراهانی » منشآت » نامه‌های فارسی » شمارهٔ ۶۴ - این مکتوب به فاضل خان گروسی نوشته شده است

 

... صحبت یوسف باز دراهم معدود چه فایده که دور زمان حضرت یعقوب را در حسرت این صحبت چنان میدارد که و ابیضت عیناه من الحزن و یوسف صدیق را در حبس عزیزی بی تمیز چنان میگذارد که لبث فی السجن بضنع سنین

راست نوشتید من شما را به طهران آوردم اما برای راحت دل و شادی جان نه برای طواف درب مختاران و عواف کوچه کبابیان سجن و سجین فاضلان جز این نیست که مجاور جاهلان و معاشر بی حاصلان باشند

المرء عدولما جهل نستجیر بالله تعالی من قرب الاعادی و بعد الایادی ...

قائم مقام فراهانی
 
۸۲۶

قائم مقام فراهانی » منشآت » نامه‌های فارسی » شمارهٔ ۸۹ - خطاب به وقایع نگار

 

... این گونه مناصب باشخاصی مناسب است که بابیض اجفان سر و کار دارند نه اجفان بیض و جفان صحیح بجلوه آرند نه جفون مریض

شاهزاده اعظم روحی فداه است فحسب که درین فصل بهار و سبزی دشت و نغزی جویبار باز کماکان در میان خود و جوشن است نه بر کنار جوی و گلشن سایه خلاف نخفته مایة خلاف نگفته نه با چنگ زنان معاشرت کند نه از چنگ زنان مفاخرت اگر توب و تیبی نظم و ترتیب دهد یا سواره و پیاده حاضر و آماده سازد برای حفظ ممالک پادشاهی است نه از روی خام طمعی و خودخواهی چنان که در این اوقات آلامانان ترکمان دست تعرض بعرض و مال خراسان گشوده بودند و اکثار فساد در اقصار بلاد نموده جمعی از سواران منصور و سربازان غازی بدشمن شکاری و ترکنازی مأمور شدند و ساحات ملک طوس مصرح اجساد و روس گشت روسای سنی در بند شدند و سرای شیعه از بند چستند و بر حسب امر والا سیاست ترکمانان بندی بداغ دیدگان شهری محول شد که عیدی از نو پدید آمد و طرفه تماشا داشت که ستم کش از ستمگر کیفر میخواست و مظلوم از ظالم انتقام میجست کمتر کوچه ای است در شهر که خون ها موج نزندو سرها اوج نگیرد خصوصا خیابان های صحن مقدس که در هر طرف سرهای کشتگان ریخته و دود از نهادشان برانگیخته از کشته ها پشته ها عیان است و از خون ها جوی ها روان

صید شهان جمله وحش و طیر بود لیک ...

قائم مقام فراهانی
 
۸۲۷

یغمای جندقی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۴۷

 

... وصل خواهی مکن از هجر شکایت که طبیب

نرود جز ره آن کوچه که بیماری هست

زاهد ار سایه طوبی به سرم نیست چه باک ...

یغمای جندقی
 
۸۲۸

یغمای جندقی » دیوان اشعار » مثنویات » خلاصة الافتضاح » بخش ۱

 

... ندیده همچو او رند قدح خوار

چه گویم کوچه کوچه دهنه دهنه

چو دزدان می گریزد پا برهنه ...

یغمای جندقی
 
۸۲۹

یغمای جندقی » دیوان اشعار » مثنویات » خلاصة الافتضاح » بخش ۵ - حکایت

 

... بگیریدش بگیریدش ز هر سو

فکنده غلغلی در کوچه و کو

چنان می تاخت بیم و اضطرابش ...

... طرب را نی اساس ریشخند است

میان کوچه گم شد آن جوان پی

نمی دانم چه آمد بر سر وی ...

... دو تا پای دگر هم قرض کردم

از آن پس کوچه های پیش بسته

که هرکس دیده پیشش پس نشسته ...

یغمای جندقی
 
۸۳۰

یغمای جندقی » دیوان اشعار » مثنویات » خلاصة الافتضاح » بخش ۶ - حکایت

 

... چه خفت ها که از مردم کشیدم

به سرعت کوچه کوچه کوی بر کوی

دویدم تا میان قوم قوقوی ...

یغمای جندقی
 
۸۳۱

یغمای جندقی » دیوان اشعار » مراثی و نوحه‌ها » شمارهٔ ۳۲

 

... رفتی و بر همه چه کوفه چه شام آمد راست

خواری کوچه و رسوایی بازار دریغ

کشته انصار و خدم خسرو بی خیل و حشم ...

یغمای جندقی
 
۸۳۲

یغمای جندقی » منشآت » بخش اول » شمارهٔ ۴۴ - به میرزا اسمعیل هنر نگاشته

 

شنیدم که اوستادی به دست آورده و اندیشه ساخت و سامانی پیوست کرده این پیشه را بر همه کاری پیشی ده و پیشی خواه زیرا که بنامیزد زن و فرزند ما بسیار است و خانه های یورت آکنده گشاده دامان در کار چشم از کاست و فزود در آمد و بیرون شد فراپوش و بندبر کیسه و کاسه در این شیوه که نمونه آفریدگاریست گناه انگار با گل کاری ولکاری نشاید و در ساخت و پرداخت هر چه کنی و فرازی خودداری نباید کم و دست ساختن به از بسیار و سست افراختن شاه نشین و درگاه یک سنگ است بهاربند و فرگاه یک رنگ

زن حبیب را که برغوز کج پلاسی و فزون جویی افتاده به چرب گویی و نرم خویی بر سرکار آرو و رخت از خانه به بازار افکن مگر آن کریچه تنگ که چون گلوگاه نای و سینه چنگ است به دست آری و ویرانه ای که در وی دیوانه به سنگ تلواس آهنگ نیارد رنگ آبادی گیرد و جای نشست و درنگ افتد دیده از والا و پست کالا بردوز و به هر ارزش که بهاسنجان مرزش ستایند و نمایند دو بالا خریدار زی کاوش ارزانی و گرانی بر کران نه و اگر به جای گاورس و ارزان سیم سره و زرسارا خواهد بر آن ایست در هر کوچه و کوی و هر گوشه و سوی که لانه و بنگاه اندیشد و خانه و خرگاه بی خویشتن داری میان خریداری در بند و دست و بازوی دستیاری برگشای که از نزدیک ما سپاس اندیش و خرسند دور پوید نه روان پریش و پر کند

در کار درویشان و داد و خواست ایشان خشنودی خدا را دانسته زیان سود انگار و پیوسته بد افتاد خویشتن را بهبودی شمر که این شیوه شمار روندگان است و این پیشه کمین کار بندگان خواهی گفت این خاتون بی خواجه سخت دریده دهن و تیتال باز است و پریشان سخن و روده دراز به بوی لانه موشی این مایه بار سست هوشی بردن و بریاوه سخت کوشی دشوار فروش درنگ آوردن کار من و کیش خردمندان نیست چار دیواری ویرانه رایگان باز هشتن و از ساخت و ساز خانه گذشتن خوشتر مصرع دل تنگ مساز و آب فرهنگ مبر و گفت و شنود ننگ مخوان که کام اندوزی به کوشیدن است و چاره خامی به جوشیدن ...

یغمای جندقی
 
۸۳۳

یغمای جندقی » منشآت » بخش اول » شمارهٔ ۶۰ - به میرزا حسن مشهور به مولانای اصفهانی نگاشته

 

چند روز است در راه دریافت خجسته دیدار سرکار و امید گاهی میرزا که خزان از چهر بهارین بزمش رشک اردی بهشت است و دوزخ با فرنگارین کاخش شرم افزای بهشت پویانم و از دور و نزدیک و ترک و تاجیک نام ونشان همه را جویان هر کس به جایی گفت و به دیگر باغ و تماشایی سرود دویدن ها خستگی زاد و ندیدن ها گسستگی آورد با همه ناجستن بازم تن پویه گر پی سپار است و دل چون مامی گم کرده فرزند بام تا شام کوچه گذر و خانه شمار شهر به شهر می دوم کوچه به کوچه کو به کو امروز هم به دستور روزهای گذشته به بنگاه مینو فرگاه گذشتم همچنان یکران تکاپوی لنگ افتاد و مینای کام و آرزو به سنگ آمد در بزم سرکار احمد رخت درنگ گستردم بارنامه ای بر فرهنگ دری از آنچه دوشین شب سرکار دایی باز سرود نگارش رفت و گفته های گهر سفت وی بی کاست و فزود گزارش فروغ دیده و چراغ دوده سرکار آشوب آنکه سر تا پای دو زنده ام و پای تا سر به یکتایی پرستنده نوشته را دید و گرفت و خواند و خواست و فرمود بندگان میرزا از این نامه های ژاژاندود یاوه پالود بی نیاز است و خامه پارسی پردازش در ساز آفریدن و راز پروریدن خود افسون گر و جادو باز از دوست ندیده و بهشت شنیده خود بدین چیزها که سیاهی هیچ ارزش است و گناهی بی آمرزش باز نخواهد ماند دوست به دنیا و آخرت نتوان داد

سخنش راست و درست دیدم و در پند و پوزش چالاک و چست نگارش بدو بازماندم واندک پذیر روانش را سپاسی بنده وار نیز آوردم اینک فرزندی میرزا جعفر نگاشت و با این نیازنامه که گزارشگر رویداد است روانه بزم خداوندی داشت اگر پاسخ را شتاب آرند سرکار دایی را پس ازشام و پیش از خواب آگاه خواهم ساخت هر چه خواهی و کنی و فرمایی سربندگی خواهم نهاد و به پای پرستندگی خواهم رفت

یغمای جندقی
 
۸۳۴

یغمای جندقی » منشآت » بخش اول » شمارهٔ ۶۸ - به میرزا ابراهیم دستان پسر خود نگاشته

 

اگرت پند دانا پسند من در مغز سندان گوهر و گوش پولاد پیشانی راه کرده بود این سه چهار ماهه خرسک بازی و سه شیر سازی که پیشه کودکان است نه شیوه ستودگان دستت به کلاه دوزی که در سامان ما بهین دست آویز روزیست درست آشنا می شد و شهروای گوهر ناهنرمندت به فراین پیشه در رستای پذیرش و پسند آشنا و بیگانه شرم سیم سره و زر شهروا می گشت و پسر سرکار میرزا ابراهیم که به زادگی از تو بیش است و در شایستگی کم بی چون و چندو آموزگاری و پند راز هنراندوزی خواند و آزاد از اندیشه نام و ننگ و بیغاره دشمن و دوست رخت بر تخت کفش دوزی کشید اینک استادی کاردان است و دو سال دیگر بی دستیاری بیگانه و پایمردی خویش دارای ساز و خداوند سامان

این نگارش نازیبا که تراست اگر با گزارشی شیوا جفت آید و کلک شبه انگیزت به سال ها نگارندگی گهر سفت همچنان پیرایه خواهد بود نه سرمایه فرمان آسمانی که آورده پاک پیمبر و پرورده بار خداست در شهر ری با آن نگارش خوش و گزارش هیچ مانند دست فروشان گران جان را رایگان رایگان گرد کوچه و بازار همی گردانند و اگر هفته و ماهی یک یا دو به راهی رها گردد سپاس و ستایش رانند در پنج هزار روز بازار و از صد هزارش یک خریدار نیست و پیداست که افسانه بندی های ریشخندی یوسفی را اگر خود پرورده شمس تبریزی و نگاشته اوستاد نیریزی باشد چه ارزش و کدام بها خواهد بود بیت

جایی که شتر بود به یک پول ...

یغمای جندقی
 
۸۳۵

یغمای جندقی » منشآت » بخش اول » شمارهٔ ۷۷ - به میرزا جعفر اردیبی نگاشته

 

... نه مرا چون دگران دعوی چین تا حلب است

ندانم تو کجا رفتی و چه کردی و چها گفتی و چه خوردی کنونت تلواس چه و اندیشه کدام است و از این درنگ دیر آهنگ بازارت چه کام همانا فراموشت نیست و چهره نمای آیینه هوشت هست که در اردوی شاه آن میزبان خرگاه که خویش دستاربندش بار خدا را در جنگهای هیچ پیروزی پشت و پناه است و گفت بی مغز و مفت بی سنگش لشکر و سپاه امشب ما را مهمان خواند و بی تیتال زبان بازی خوشباش خورش و خوان زد بی اندیشه بوک و مگر باید رفت و اگر همه بر جای پیغاله می پر گاله دل و خون جگر باید خورد جامش گرفتن و کامش دادن خوشتر من اینک رفتم اگر هست خواهم بدو پیوست چنانچه نیست به خواست خدا با میرزا کاظم تا وی از سالار بار رهایی یابد و پرتو آفتاب مهرش بما تابد از پیوند یاران آزاده در آن کوچه و رستای امامزاده پوی پوی خواهم رفت و پیوست ترا از در و دیوار جست و جوی خواهم داشت دیر مپای و زود بیا که پیش از فرو رفت خورشید بهم بسته گردیم و از اندیشه هر بستن گسسته پس از خواندن با دیدن درست در دانست ژاژ و شیوا ماندن اگر چندان سرد و خام و نسنجیده و بی اندام نیست این نوشته را نیز چون دیگر نگارش ها نگاه دار که فردا دگر ره بازگشت و بر پخته و خامش گذشت آرم چنانچه سزای نوشتن شد بر نگاریم یا به آب در شستن برگزاریم

یغمای جندقی
 
۸۳۶

یغمای جندقی » منشآت » بخش اول » شمارهٔ ۸۱ - به گرگین خان نوشته

 

پارسی گو گرچه تازی خوش تر است در نامه سرکار سید از این بی نشان نامی برده اند و کهن گرفتاران خود را از نو دامی گسترده دیگران را در کند آور که ما خود بنده ایم و بنده وارث به خداوندی پرستنده بازگشت میرزا را دست آویز راز نامه روزگار خود دیدم ولی چه نگارم که رنجی کاهد یا رامشی فزاید نگارش مهر و بندگی افسانه ای است داستانی و گزارش آرزو و پرستندگی داستانی باستانی نگفته پیداست و نهفته هویدا خوشتر آنکه شماری تازه اندیشم و دیبای نامه را به دیگر ابریشم شیرازه بندم تا هم آسوده روان یار از سرد سرایی آشفته نگردد و هم مرا راز دل و نیاز روان در گفت و گزار دیگران گفته و شنفته آید

کشور خدای سمنان سالی از در پاس کوی و کالا و نگهداشت بنگاه خواجه و لالا داروغه را فرمان داد و پیمان گرفت که شباهنگام هر که بیگاه از خانه برآید اگر همه موبد پرهیزگار است و شب خیز خورشید سوار به خواری رنجه دارند و به زاری شکنجه کنند به تیپای و زه کونی رسته رسته بر سر گردانند و همچنان از این رستا نرسته زدن زدن بر کوچه دیگر دوانند همه شب زخم کش ایستاده کشتن باشد و همه روز لاشه وش آماده کشتن

با چنین سخت گرفت که آفتاب از بیم در زمین رفتی و دیو با زخمه تیر ستاره از خاک چرخ برین گرفتی جوانی پارسا گوهر ساده دل و خوش باور پاک دامان و آسوده خام هنجار و نیازموده که دمی با آلایش آسایش نداشتی و جز با شستن روی و اندیشه نماز آرایش نجستی در آن هنگام که کار شب سپران از فراخ پویی تنگ بود و پس از نماز دیگر هر که گامی از در فراتر شدی سنگ بر سر و پای بر سنگ بیچاره زن خواست و رامش بوس و کنار و دیگر چیزها را که خواهش تن و کاهش جان است انجمن کرد پاسی از شب نرفته با هم خوابه خویش جفت آمد آلودگی آب آسودگی برد و کام یک دمه آرام شباروزی کاست تلواس شست و شو و تاسه جست و جو خاکش در دیده جفت افکند پشت بر زن و چشم بر روزن باز نشست به یک چشم زد و خوابش نبرد و تلواس گرمابه در پیچ و تابش افکند خروس همسایه خروشی بی هنگام برداشت پنداشت نوبت بام است آرامش نماند از بستر دلارام بر جست و از کام درنگ و نشستن پویه جنبش و خرام افتاد پرستارانش دامن گرفتند و از چارسو پیرامن که هنوز آغاز شام است و نوبت رامش و کام دمساز بستر نرم باش نه انباز خاکستر گرم بیت ...

یغمای جندقی
 
۸۳۷

یغمای جندقی » منشآت » بخش اول » شمارهٔ ۸۳ - به یکی از دوستان نگاشته

 

دیشب اقبال الدوله با دو انگریز و سه شاهزاده در کوی آزاده راستان مهمان بودند و رهی به خواهش خود و فرمایش خداوند خوان و خانه ایشان را میزبان نه شما را سرافرازی من دسترس شد نه مرا دریافت دیدار شما و پرداز پیمان والی گام زدای بویه و هوس گشت چنان پنداشتم تو تنها رفتی و در بزم بهشت سورش داد خرام و رامش دادی گرفتاری های رهی را به زبانی خوش و سرودی نغز لابه راندی و پوزش نهادی امروز به اندیشه آنکه اگر نیز پیمان شما در پای رفت و جان مهر پروردت دریافت این نای و نوش را با ما خواست

امشب چشم گردون کور و دیده اختر دور به بوی آنکه در آن فرخ فرگاه غنجی سگالیم و به دست افشان و پای کوب پی بر گردن رنجی مالیم هنگام باران بدرود یاران کردم و تا پای پله بالاخانه پویه باد بهاران گرفتم جامه و جان تر آمده زار و نوان بر آمدم محمد حسن هر جا گمان داشت دویدن گرفت و از هر کس نشان پرسیدن شما را ندید و سراغی نیز نشنید فرسوده گام و نا یافته کام باز آمد و چون من با رنج دلنگرانی دمساز بازی چون بار خدا نخواهد از خواست ما جز راه بیهوده پیمودن چه کام آید و با چیردستی های سپهر و ستاره جز پای آسوده فرسودن چه دام گشاید گرفتم آمدی و در راه پویی و کام جویی فرگاه والی و آن رامش والا همداستان شدی با این ابر و باران و خلاب و خلیش راه گذران پای گسسته پی را نیروی گل مالی کوچه های ری کو و با رنجی چنان جانکاه رامش دیدار وی و پروای گمارش خون دل یا جام می کدام

آن تازه جوان کهن پیمان نیز که از بستگان دستور روس است و چهر نگارین و اندام بهارینش شایان دو کیهان کنار و بوس هم امشب از سر کار شما و من خواهش مهمانی کرده و از هر مایه خوان و خورش دربای تن آسایی و پرورش فراهم آورده لابه ها پرداختم سودی نداشت سرانجام پیمان بر آن رفت که نوبت شام خود با برادرش از در آگاهی فراز و فرود آیند و با ما همراهی نمایند کوچه ها انباشته آب و گل است و راه و رفت اگر خود خضر و الیاس پایمرد و دستیار آید خار راه و بار دل او را کدام پوزش آریم و لابه نشفتن و نارفتن را بر کدام شیوه و شمار بنوره و بنیاد گذاریم

من اینک از بنگاه سرکاری ساز خانه و پرواز آشیانه گرفتم و خواست پاک یزدان فردا تا آغاز بامدادان به دیدار سرکار والا بدرود همه کس و همه چیز گفتم در خواست از داد و دانش استادی آن است که هر هنگام خود یا فرستاده او فراز آید درش برگشایی و به مهربانی و خوش زبانی پوزش کوتاهی و نافرمانی بازرانی تا ببینم سرانجام آنچه آورده سرشت و نگاشته سرنوشت است چیست ...

یغمای جندقی
 
۸۳۸

یغمای جندقی » منشآت » بخش اول » شمارهٔ ۹۶ - به یکی نگاشته است

 

... کآلوده گشته خرقه ولی پاکدامنم

تاکنون از دولت منزل خدایگانی میرزا محمد علی گامی فراتر نرفته ام و جز از استسعاد خدمت حدیثی نگفته و نشنفته هر هنگام صروف کوچه و بازار میسر باشد ادراک دولت حضور خواهم کرد و به فر شهود مسعود اشرف که مورث سلب کرب است و جلب طرب طرف رامش سرور خواهم بست در آن مطلب که خدمت نواب والا معروض آوردم با خدام اشرف امجد بهاء الدوله بگویند وبشنوند اگر در قوه خود می بینند که غایله بی التفاتی سرکار شاهزاده را کوتاه فرمایند اقدامی درست فرموده بگذرانند و منهم خاطر جمع شده در صدد پاس صفا بندگی باشم و چنانچه در مکنت خویش نمی دانند منهم به قدر مقدور چاره اندیش نگاهداری و در حفظ خود و کسان خود کوشم شش سال و کسری بیش تحمل و تجاهل نتوان کرد فرد

گردن منه ار خصم بود رستم زال ...

یغمای جندقی
 
۸۳۹

آشفتهٔ شیرازی » غزلیات » شمارهٔ ۱۱۶

 

پری گذشت ازین کوچه یا ملک می رفت

که نورها به سماوات از سمک می رفت ...

آشفتهٔ شیرازی
 
۸۴۰

آشفتهٔ شیرازی » غزلیات » شمارهٔ ۶۹۹

 

... جز درد سر از عشق مجازی نبرد دل

بسیار در این کوچه دویدیم دویدیم

پرداخته بازار دل از جلوه اغیار ...

آشفتهٔ شیرازی
 
 
۱
۴۰
۴۱
۴۲
۴۳
۴۴
۴۹