گنجور

 
یغمای جندقی

به ملکی بود طراری شب آهنگ

که رنگ از کهربا بردی به نیرنگ

برآوردی چو کردی ساز یغما

خیال یوسف از چشم زلیخا

بدست انداز چون بردی شبیخون

کمند انداختی بر بام گردون

به سرقت پای همت چون فشردی

به شوخی یاره ناهید بردی

شبی چون بخت یغما تیره و تار

سیه اطراف گیتی چون خط یار

سپهر افکنده در آفاق دوده

زمین بر سطح گردون قیر سوده

ز جا جنبید شبگرد فسون ساز

بهر سو کرد ره پوئیدن آغاز

قضا را زاهد شب زنده داری

به بازار ریا کامل عیاری

فکنده ژنده دلقی بر سردوش

نهاده طره دستار بر گوش

چه دستار از هیولائی که آن داشت

شباهت خیلکی با آسمان داشت

فلک در جوف آن دستار صد رنگ

نموده بر مثال مهره در زنگ

بر او بر وصله های بی شماره

چو جیب ناشکیبان پاره پاره

سفید و سرخ و زرد و سبز و کاهی

کبود و تیره هر رنگی که خواهی

به هم بر دوخته آن شیخ سالوس

برآکنده بر آن دستار منحوس

وجب واری در آن کرباس نو نه

درستی در تمامش نیم جو نه

که ناگه دیده شبگرد طرار

فتاد از گوشه ای بر شیخ و دستار

گمان کرد از خداوندان مال است

اقلا میزرش ده طاقه شال است

به خود گفت ای به غفلت راه پیما

روی تا چند مسکین زیر و بالا

گرت باید غنیمت گام بسپر

ازین مندیل صاحب مرده مگذر

کمندی باز کرد از دامن دلق

روانی شیخ را افکند بر حلق

بسر گردید زاهد همچو خامه

فتاد از کله نحسش عمامه

حریف راهزن چسبان و چالاک

ربود آن سهمگین دستار از خاک

دو اسبه کرد آغاز دویدن

چو وحشی آهوان گاه رمیدن

دلی خرم روانی شکر پرداز

کزین دستار نغز گنبد انباز

قبا و شال و هر چیزی عجاله

کنم آماده رخت بیست ساله

که ناگه پرده دستار بگسیخت

ملون وصله ها از وی فرو ریخت

برون شد باد استسقای مندیل

نزار آمد تن فربای مندیل

مرقع کهنه ها بر خاک افتاد

نماند اندر کف بیچاره جز باد

سراسر کوشش مسکین هبا شد

بکلی مشت مادر مرده وا شد

از آن مندیل نحس پرخم وپیچ

نماندش غیر ناکامی به کف هیچ

منم آن بخت برگردیده طرار

که کامش روده شد از کهنه دستار

کشیدم از پی وحشی شکاری

به گرد بادیه روئین حصاری

چه شب های فراوان کاندرین غم

نسودم تا سحرگه دیده برهم

کنونم کآمد از نیروی تدبیر

به غفلت تا کنار دام نخجیر

برون کرد اختر برگشته اقبال

به یک گردش ز قیدم صید آمال

چو برخی زین نمط آه و فغان کرد

شکایت ها ز بخت و آسمان کرد

ز جا برخاست چون شیر غضبناک

ستونی بر به کف از طارم تاک

به کین میزبان زد راه ناورد

که انگیزد ز خاک هستیش گرد

ز پیش او گام زن و ز پی کنیزان

ز چوب نیم سوزان شعله ریزان

چو خواجه عزم سردار و سپه یافت

جهان بر روشنان خود سیه یافت

به خود گفت آه از برگشته روزم

سیه شد اختر گیتی فروزم

دگر برگشته اختر کینه توزاست

دگر بازار جنگ نیم سوز است

سپاهی بر هلاکم کرده آهنگ

تنی با صد تن آخر چون کند جنگ

اگر جویم ازین معرض هزیمت

نه اول بوده از من این عزیمت

خداوند سنان و تیغ و جوشن

پناه خطه ایران تهمتن

چو دید از خصم بی زنهار پیله

چو نامردان نهاد اندر طویله

به نیروی و توان و بازو و یال

من افزون نیستم از رستم زال

چو گفت این شد ز جای خویش خیزان

روان بر جست و بر در زد گریزان

گریزان او و خصم خیره از پی

که ای نامهربان خیره تا کی

تو می نوشی و ما بیچارگان خون

تو جفت عیش و ما با رنج مقرون

شب از غوغای رندان دهل باز

به چشم ما نیاید خواب خوش باز

گهی غوغای دف گه قلقل می

گهی بانگ درا گه عرعر قی

نیارم تا سحر زد دیده بر هم

چه می خواهی ز ما ای مایه غم

بگیریدش بگیریدش ز هر سو

فکنده غلغلی در کوچه و کو

چنان می تاخت بیم و اضطرابش

که صرصر باز می ماند از شتابش

من از پی می دویدم بهر چاره

چه سود از جهد چون بد شد ستاره

چه سود از فق و فق مویه من

چه سود از لک و لک پویه من

کسی را کز قضا چشم گزند است

طرب را نی اساس ریشخند است

میان کوچه گم شد آن جوان پی

نمی دانم چه آمد بر سر وی

چو گشت از میزبان سردار مایوس

به آوخ آوخ و افسوس افسوس

عنان بارگی از نیم ره تافت

دواسبه رخش سوی بزمگه تاخت

اطاق روبرو را در شکستند

در دولاب را محور شکستند

سراسر برگ و آلات طرب را

اساس عیش روز و ساز شب را

بر آوردند از دولاب و پستو

همه حتی چراغ و تنگ و بستو

میان صحن خانه چابک و زود

روان کردند بر بالای هم کود

دف و مزمار و چنگ وعودونی را

قدح مینا پیاله خم می را

همه بر روی یکدیگر شکستند

تو گوئی بر دلم خنجر شکستند

روان شد در فضای خانه باده

تو گفتی نهری از کوثر گشاده

چو خاک تور از خون سیاووش

همه صحن سرا شد بسدین پوش

دف ونقاره از شیرازه افتاد

نی و طنبور از آوازه افتاد

نه مینائی به جا ماند و نه ساغر

نه چندان می کزان کامی شود تر

رسید ازبسکه خالی شد زمی دن

چه بالوعه را می تا به گردن

من بیچاره از دور ایستاده

ز حیرت دیده عبرت گشاده

که ناگه خورد بر من از سپاهی

نگاه خیره چشم سیاهی

فغان برداشت کاین هم توی دو بود

گروه میخوران را پیشرو بود

دوید و چنگ زد در پیش شالم

برادر جان چه می پرسی ز حالم

کشید از زیر دامن نیم سوزی

نصیب خصم باد این گونه روزی

فرو کوبید بر فرقم شرقی

یکی دیگر به پشتم زد طرقی

چو آن شوم سیه را فرد دیدم

خلاف جمله خود را مرد دیدم

کشیدم آن طرف تر ذیل دلقش

گرفتم چست و چسبان بیخ حلقش

شد از حبس روانش رنگ چون دیک

ز جا بر کندمش ماننده خیک

زدم بر خاک چون کنده نهالش

به قدر وسع دادم گوشمالش

زدم چندان لگد بر دنبه او

که شد چون کون قزغان لنبه او

مگر بشنید ناگه از پس پی

«گلندام» پدر سگ خرخر وی

به انهای حریفان زوزه سر کرد

از این هنگامه یاران را خبر کرد

کمر بستند بر خون ریز جانم

گرفتند از دو جانب در میانم

بیا و شرب شرب چوب بنگر

به مرگ من نگه کن خوب بنگر

زدم شیون که ای زنهار زنهار

خدائی شد که آگه گشت سردار

ترحم کرد بر بخت نگونم

گرفت از چنگ آن قوم زبونم

به خود گفتم مصالح نیست آرام

زدم بر در چو صید جسته ازدام

تنم گل گل ز ضرب چوب خسته

سرم بین تا چسان محکم شکسته

اگر رحمت نمی آورد سردار

خلاصم زان مهالک بود دشوار

بهر طوری که بود از دام جستم

خوشم باری بهر صورت که هستم

کنون آن زنگیان بدقیافه

که در مکرند از شیطان اضافه

حواس اندر پی کار تو دارند

ندانم تا چه بر روز تو آرند

سیاهان گر ترا از دور بینند

چنان باشد که شیران گور بینند

به ضرب چنگ و دندان می درندت

چه جای چنگ و دندان می خورندت

برادر جان ترا تاب کتک نیست

توان چوب و نیروی فلک نیست

به این اندام خشک و مشک لاغر

کجا خوردن توانی چوب بر سر

اگر عقلت منم زنهار مستیز

چه پائی دیر، تا زوداست بگریز

غنیمت دان هزیمت زین خطرگاه

بدست خود میفکن خویش در چاه

چو کرد این داستانم حلقه در گوش

شدم از شاهد و ساغر فراموش

پرید از چهره زین افسانه رنگم

دل آمد در طپیدن دنگ دنگم

چو ترسو کشمیان شد بنگم از سر

برون شد شور رقص و دنگم از سر

چه پنهان از تو خیلی طبل خوردم

چه جای طبل خوردن صاف مردم

کسی برترس من شنعت نیارد

کتک خوردن بلی شوخی ندارد

چو آمد دل به حال اولم باز

مشوش هم چو کبک دیده شهباز

سیاهان را هم آنجا فرض کردم

دو تا پای دگر هم قرض کردم

از آن پس کوچه های پیش بسته

که هرکس دیده پیشش پس نشسته

دو اسبه کردم آغاز تک و پو

چو یوز افتاده در دنبال آهو

چو صید تیر خورده می دویدم

چو مرغ دام دیده می پریدم

ز پیشم چشمی وچشمی زدنبال

نه چه می دیدم اندر ره نه گودال

قضا را پیش راه آمد مغاکی

چو آبار جهنم صعب ناکی

برون آورده از چاه آنقدر خاک

کز آن سویش نمایان گشته افلاک

نمودی بر سر آن چاه خون خوار

بسان چرخ چاهی چرخ دوار

نبینی روز بد لغزید پایم

دو دستی زد سپهر فتنه زایم

فرو رفتم بسان دلو پر آب

یه چرخ انداخت چرخم همچو دولاب

معلق می زدم خواهی نخواهی

در آن چه چون کبوترهای چاهی

اگر در چرخ دیدی چرخ پاسم

گمان می کرد من خود چرخ آسم

من از حیرت در آن چاه رسن بر

نموده دلو چشم از اشک خون پر

که یارب تا به من خود چون کند چون

ازین دولاب بازی چرخ گردون

نیم یوسف که گیرد جبرئیلم

نه موسی تا نبلعد رود نیلم

فغان کآوردم این چرخ روانکاه

برون از چاله وافکند درچاه

دریغا کاندرین چه چرخ اخضر

مرا بشکست درهم چرخ و چنبر

که ناگه از هوا چون سنگ پرتاب

رساندم در تک چه چرخ دولاب

خدائی شد که چه از آب پر بود

ز هر سو رخنه های آب بر بود

فرو رفتم در آن آسوده قلزم

بسان قطره در دریا شدم گم

چو مرغابی زدم بال شنائی

ز بیم غرق کردم دست و پائی

شدم سنگین چو تر گردید دلقم

فرو رفت آب معقولی به حلقم

اگر چه آب طاقت تا سر آمد

ولی آخر سر از آبم بر آمد

چو آب از سر گذشته واله و مست

زدم زان رخنه ها در رخنه ای دست

نگه کردم از آن سوراخ تاریک

رهی دیدم چو فکر عقل باریک

چو زلف شاهدان پرتاب و پرپیچ

در او غیر از خم و پیچ و شکن هیچ

زتاری راه گم کشتی در آن آب

به لرزاز سردیش ماهی چو سیماب

چو دالان جهنم تنگنائی

چو گور کافران تاریک جائی

به هر پی پای تا سر خره او

رسیدی تا به غوزک بل به زانو

نیامد بارها دادم در آن هوش

به غیر از قرقرقرباغه درگوش

اگر چه در غریبی جای لاف است

ولی اینجا مقام اعتراف است

غمم بفزودورنگ از چهره ام رفت

غراب از من نیاید زهره ام رفت

سرم در گردش آمد همچو چرخاب

فرو رفتم به خود مانند گرداب

چنان باریدم اشک از دیده تر

که چه را آب غم بگذشت از سر

رگ و پی از رطوبت گشت سستم

دل و دست از حیات خویش شستم

به جلد خود فتادم در تک و تاز

به عقل خویش شنعت کردم آغاز

که ای بد عاقبت رند قدح نوش

چو مستان بی نصیب از دولت هوش

شدی پیر و نکردی ترک عادات

نرفتی جز ره کوی خرابات

ندیدی ز ابتدای عالم مهد

چه در سمنان چه کاشان تا به این عهد

نکردی با خرد کران و شوری

ذلیل مرده سگ حالا چطوری

بچسب آخر به دم هوشیاران

چه افتی پشت کون باده خواران

صلاح آموز و زهد و علم و تقوی

نگردی تا زجهل خویش رسوا

به پای خود در افتادی به چاهی

که از شش در بدر شد نیست راهی