گنجور

 
یغمای جندقی

آسمان سا علم لشکر کفار دریغ

رایت خسرو اسلام نگون سار دریغ

پرچم آغشته به خون ماهچه آلوده به خاک

اختر نصرت عباس علمدار دریغ

هم علم دار علم وار نگونسار فسوس

هم خداوند علم بی کس و بی یار دریغ

بازوی چرخ قوی پنجه به یک تیغ افکند

پای ما از طلب و دست تو از کار دریغ

پاک جانی که بر او تار سنان پود خدنگ

رنجه از کشمکش خنجر خونخوار دریغ

روزگار آب تو کرد آتش و بر دیده و دل

حتم خوناب جگر آه شرربار دریغ

از کنون تا به قیامت به عزا و ز غزا

رنگ ما و رخ تو کاهی و گلنار دریغ

طاق از فتح و ظفر کوشش اخیار افسوس

جفت فیروزی و فر کاوش اشرار دریغ

یک دل از چار طرف شش جهت و هفت سپهر

بست بر آل محمد در زنهار دریغ

مرهم تشنگی آب است و فرو ریخت به خاک

سینه ها ماند به داغ عطش افگار دریغ

تو به خون غرقه و در حسرت آب اهل حرم

تشنه لب مانده به ره دیده خونبار دریغ

سود تا پشت تو بر خاک جدل دست اجل

جاودان ماند امل روی به دیوار دریغ

گشت بیدار همی شوکت ادبار ز خواب

رفت در خواب عدم دولت بیدار دریغ

رفتی و بر همه چه کوفه چه شام آمد راست

خواری کوچه و رسوائی بازار دریغ

کشته انصار و خدم خسرو بی خیل و حشم

بر سر جان قدم آماده پیکار دریغ

چکند گر نه خود آماده میدان گردد

شاه را چون نه سپه ماند و نه سالار دریغ

تبه از والی کوفه سیه از لشکر شام

روزگار سپه و روز سپهدار دریغ

چرخ بر کام دل دوده مروان نگذاشت

اثر از آل علی اندک و بسیار دریغ

شام شد روز حیات تو و ما را شبه سان

صبح ماتم ز افق گشت پدیدار دریغ

خاطر فاطمه غمگین طلبد هندوی چرخ

تا کند شاد دل هند جگر خوار دریغ

سوخت گردون دغا حاصل ازین تخم که کاشت

صبر وتاب همه تا خوشه ز خروار دریغ

روزی ای ماه بنی هاشم و ای شاه قریش

که خورد نیک وبد از خجلت کردار دریغ

حق مولای جوانانی بهشتی که مدار

نظر رحمت ازین پیر گنه کار دریغ