گنجور

 
قائم مقام فراهانی

امروز که با شاه جهان ماه جهان است

روز رمضان نیست که رو بر رمضان است

ما را به دو ماه است درین فصل سرو کار

کاین کاهش جان آمد و آن خواهش جان است

هر جا که بود عیش و طرب پیرو این است

هر جا که بود رنج و تعب همره آن است

زین زمزمه نغز و مقامات حزین است

زان همهمه مرگ و مناجات و اذان است

در سال نو از ماه نو ای شاه جهان خواه

جامی که به از کوثر و تسنیم جنان است

حالی که جهان جمله جوان گشت عجب نیست

پیر ار نخورد باده ولی شاه جوان است

گویند طبیبان که ترا خاصه درین فصل

زین روزه سی روزه گزند دل و جان است

از باده بود سود و نهد روی به بهبود

رنجی که کنون از سهر و از یرقان است

مفتی چه دهد فتوی و قاضی چه دهد حکم

گر خود گنهی هست نه بر شاه جهان است

آن کیست که شب را تو اگر گوئی روز است

گوید نه چنین است و نگوید که چنان است

جز بنده که گر مورد الطاف تو باشد

یا عرضه قهر تو به یک سیرت و سان است

من بنده عیان گویمت این راز اگرچه

چندی است که راز تو ز من بنده نهان است

کاین جنگ و جدالی که تو در خاطر داری

کاری است که بس عمده و دشوار و گران است

وبن خیل و سپاهی که ترا باشد امروز

با طایفه روس کجا تاب و توان است؟

امسال سه سال است که این خیل و حشم را

نه جیره و نه جامه و نه مشق و نه سان است

وان غله که گیرند به تنخواه مواجب

در وزن سبک باشد و در نرخ گران است

سرباز به مشق است و نظام ار نه سپاهی

از فعله و حمال و خرک دار و شبان است

امروز ترا دیدن سان لازم و واجب

نه حسن فرامرز و جمال رمضان است

از تیر و کمان گوی نه زان قامت و ابروی

کاین راست چو تیر آمد وان خم چو کمان است

گر در دو جهان کام دل و راحت جان است

من وصل تو جویم که به از هر دو جهان است

فلسی نخرم عشوه این جا که پدید ست

باور نکنم وعده آن جا که نهان است

گویند که آن بارگه عز و نشاط است

نامند که این کارگه ذل و هوان است

این جا که پدید است بدیدیم چنین است

آن جا که نهان است چه دانیم چه سان است؟

من کوی تو جویم که به از عرش برین است

من روی تو بینم که به از باغ جنان است

صیدم کند آن آهوی مشکین که شب و روز

در گلشن روی تو چمان است و چران است

از زلف چو زنجیر تو در بندم ورنه

درهم گسلم گرچه دو صد بند گران است

این طایر قدس ارنه به دامت بودش انس

بالله که ز هر جا که جهان است جهان است

در دایره کون و مکان نیست و گر هست

در دام تواش کون و به بام تو مکان است

تا بر سرزلفین تو داریم سر و کار

مار ا چه سرو کار به کار دو جهان است

از صوفی و قشری چه نشان است و چه نام است

بی پا و سری را که نه نام و نه نشان است

با کشمکش کافر و مومن چه رجوع است

بی دین و دلی را که نه این است و نه آن است

در کیش من ایمانی اگر هست به عالم

در کفر سر زلف چو زنجیر بتان است

گر واعظ مسجد به جز این گوید مشنو

آن احمق بی چاره چه داند حیوان است

زان سبحه و سجاده مشو غره که زاهد

گرگ است و بخواهد که بگویند شبان است

گو: بر سر این کوچه بیا هر که خرد زهد

کان زهد فروش این جا بگشاده دهان است

در رسته ما رسم غریبی است که ایمان

ارزان به فروش آید و انصاف گران است

گر زهد و ورع این بود امروز که او راست

حق بر طرف مغ بچه دیر مغان است

او خون دل خم خورد این خون دل خلق

باور نتوان کرد که این به تر از آن است

در حضرت شیخ ار نفسی سرد برآرم

معذور بدارید که دل در خفقان است

پنهان نخورم باده و پیدا نکنم زهد

رندی و هوس ناکی من فاش و عیان است

کوته نظران را چه عجب گر عجب آید

کاین پیر کهن در پی آن تازه جوان است

زنجیر دل اندر کف طفلی است و گرنه

دیوان چرا در پی اطفال دوان است

دل کز بر من گم شد و پیدا نشود باز

عالم همه دانند که اندر همدان است

پیداتر ازین گر بتوان گفت بگویم

تا باز نگوئی تو که : این راز نهان است

گیرم که زیان آیدم از گفتن این راز

رسوای غمت را چه غم از سود و زیان است

گر در سر سودای تو بازم سر و جان را

سودی اگرم زین سر و جان است همان است

دل باخته ای را که به هر عضو زبانی است

خاموش تر از جمله زبان هاش زبان است

من مست تهی دستم و هر کس که چنین است

کی در پی مال است و کجا در غم جان است؟

ای آن که به جز من که ز دیدار تو دورم

چشم دگران جمله به رویت نگران است

چون است که بد نامی عشق تو درین شهر

با ماست و وصل تو به کام دگران است؟

آن جا که چنین است پس این جا نه شگفت است

گر نام ز ما کام ز بهمان و فلان است

ز اشرار نرنجیم چو احرار چنین است

ز اغیار ننالیم چو دلدار چنان است

رفتی تو و بعد از تو ستم ها که به ما رفت

گر شرح دهم شرمم ازین کلک و بنان است

این مدبر منحوس که امروز چو کاووس

با تیر و کمان سوی فلک در طیران است

آن زاهد ظالم که به ما زهد فروشد

گرگی است که امروز بدین گله شبان است

خود را همه دان دید و مرا هیچ ندان گفت

اما نه چنینم من و او هم، نه چنان است

این ها همه بگذار خدا داند کامروز

گر تو همه دانی همه کس هیچ ندان است

گر زرق و فسون است مر او راست حق ، اما

من بر حقم ار کار به نطق است و بیان است

آن کافر کوفی که مرا صوفی خواندست

خود صاحب شغل و عمل شمر و سنان است

بالله که حسینی نبود ورنه درین عصر

بس شمر و سنان است که با سیف و سنان است

گر نیست حسین اینک فرزند حسین است

کز فتنه این فرقه کوفی به فغان است

یک طایفه سادات حسینی را امسال

نه خورد و نه خواب است، نه آب است و نه نان است

سی روز بود روزه به هر سال و درین سال

روز و شب ما جمله چو روز رمضان است

بردند ز ما هر چه بدیدند و یقین بود

خواهند کنون آن چه نداریم و گمان است

گفتند به شاهنشه گیتی که درین مرز

گنجی است که صد الف در آن گنج نهان است

و آن گاه به طفلی که ندارد چو الف هیچ

یک الف نوشتند نه مهلت نه امان است

او بی گنه و قوم گنه کار عظیمند

او بی سپه و خصم سپه دار کلان است

گر گفتن این حرف به شه راز نهان بود

بگرفتن این وجه ز ما فاش و عیان است

ای وای بر احوال فقیری که درین ملک

کارش همه با مصلحت مدعیان است

ای کاش که کذاب و منافق شدمی زانک

این جمله ز صدق دل و تصدیق لسان است

با این همه اینان چه سگند ار نه مرا بیم

از جانب خدام ولی عهد زمان است

گر اوست به من دوست ز دشمن نبود باک

گر شیر ژیان است و گر پیل دمان است

وراو به پسندد به من این ها را بالله

رو به چو شود دشمن من شیر ژیان است

چون خوب و بد من همه با اوست چه گویم

کاین خوب ز بهمان شد وان بد ز فلان است

با رغبت او هر چه خزان است بهارست

با رهبت او هر چه بهارست خزان است

گر صرصر قهرش بوزد هستی اعدا

چون برگ رزان است که بر بادوزان است

ورنه نکشد دیر که در ساغر این قوم

خون من ماتم زده چون خون رزان است

یارب تو نگه دار وجودش را کامروز

در عالم اگر دادگری هست همان است

یک لحظه معذالله اگر عدلش نبود

ظلم است که بگرفته کران تا به کران است

شاها تو چه ذاتی که ازین عارضه تو

در جمله ممالک چه سخن ها به میان است

بازآی به خرگاه که عالم همه بینند

جمشید که باز آمده بر تخت کیان است

گو: هر چه بخواهی تو، به فرمای که ما را

چندان که ترا جور و جفا، تاب و توان است

دور از تو و نزدیک به خصم تو بود رنج

تا رنج کبد با سهر و با یرقان است