گنجور

 
۸۳۲۱

بیدل دهلوی » غزلیات » غزل شمارهٔ ۹۳

 

... جهان بر دستگاه خویش می نازد ازین غافل

که چشم بسته زیربال دارد آسمانش را

درشتی آنقدر در باغ امکان آبرو دارد ...

... کجا یابد سر ما ناکسان بار سجود او

مگر برجبهه بنویسیم نام آستانش را

نهان از دیده ها تصویر عاشق گریه ای دارد ...

بیدل دهلوی
 
۸۳۲۲

بیدل دهلوی » غزلیات » غزل شمارهٔ ۱۱۶

 

... به عالم آدمیان هم فرشته اند مرا

چگونه تخم شرارم به ریشه دل بندد

همان به عالم پروازکشته اند مرا ...

... به آتشی که ندارم برشته اند مرا

چوچشم بسته معمای راحتم بیدل

به لغزش نی مژگان نوشته اند مرا

بیدل دهلوی
 
۸۳۲۳

بیدل دهلوی » غزلیات » غزل شمارهٔ ۱۲۴

 

... می کند آب از حیا بی برگی عصیان مرا

از ثبات من چه می پرسی بنای حیرتم

ریشه در دل می دواند دانه پیکان مرا ...

... همچو بوی گل نگردد پیرهن عریان مرا

از دل خون بسته گفتم عقده واری واکنم

می دهد ساغر به طاق ابروی نسیان مرا

گوی سرگردنم و درعرصه موهوم حرص

دانه های نار جوشید از بن دندان مرا

درد الفت بودم و با بیخودی می ساختم ...

بیدل دهلوی
 
۸۳۲۴

بیدل دهلوی » غزلیات » غزل شمارهٔ ۱۲۵

 

... کند پرواز رنگ از مغز خالی استخوانم را

به مردن نیز از وصف خرامت لب نمی بندم

نگیرد سکته طرف دامن اشعار روانم را

غباری می فروشم در سر بازار موهومی

مبادا چشم بستن تخته گرداند دکانم را

به تدبیر دگر نتوان نشان مدعا جستن

شکست دل مگر چون موج زه بندد کمانم را

مخواه ای مفلسی ذلت کش تسلیم دونانم ...

... عرق بیرون این دریا نمی خواهد کرانم را

ز درد دل در این صحرا نبستم بار امیدی

جرس نالید و آتش زد متاع کاروانم را ...

بیدل دهلوی
 
۸۳۲۵

بیدل دهلوی » غزلیات » غزل شمارهٔ ۱۴۶

 

... در تماشایت همین مژگان تحیر ساز نیست

هر بن مو چشم قربانی ست حیران تو را

گلشن از اوراق گل عمری ست پیش عندلیب ...

... طیلسان را از غبار خود به دوش افکندنست

تا توان بستن به دل احرام دامان تو را

پیکر مجنون به تشریف دگرمحتاج نیست ...

بیدل دهلوی
 
۸۳۲۶

بیدل دهلوی » غزلیات » غزل شمارهٔ ۱۵۹

 

... ما سیه بختان حباب گریه نومیدی ایم

خانه بر آب است یک سر مردم بنگاله را

عقل رنگ آمیزکی گردد حریف درد عشق ...

... سامری تعلیم باطل می کندگوساله را

روح را از بندجسمانی گذشتن مشکل است

هرگره منزل بود درکوچه نی ناله را ...

... در جگریارب چه آتش بود داغ لاله را

ازدل خون بسته بیدل نشیه راحت مخواه

باده جز خونابه نبود ساغر تبخاله را

بیدل دهلوی
 
۸۳۲۷

بیدل دهلوی » غزلیات » غزل شمارهٔ ۱۷۲

 

... محبت پیشه ای از نقش بی دردی تبراکن

همین داغ است اگر زیبنده باشد دلنشینی را

حسد تاکی تعصب چند اگر درد دلی داری ...

... مگراز چشمت آموزدکنون سحرآفرینی را

ز دل برگشته مژگانت تغافل بسته پیمانت

تبسم چیده دامانت بنازم نازنینی را

خروش ناتوانی می تراود از شکست من ...

بیدل دهلوی
 
۸۳۲۸

بیدل دهلوی » غزلیات » غزل شمارهٔ ۱۷۶

 

درین محفل که دارد شام بربند و سحر بگشا

معما جز تأمل نیست یک مژگان نظر بگشا ...

... گرت چشمی ست از مژگان گشودن پیشتر بگشا

به کار بسته ای دل آسمان عاجزتر است از ما

محیط از ناخنی دارد بگو عقد گهر بگشا ...

... رگ خوابی که بگشایی به چندین نیشتر بگشا

گشاد دل به چاک پیرهن صورت نمی بندد

ز بند این قبا واشو گریبان دگر بگشا

خیال نازکی داری دل خود جمع کن بیدل ...

بیدل دهلوی
 
۸۳۲۹

بیدل دهلوی » غزلیات » غزل شمارهٔ ۱۸۰

 

... افسانه های بیژن و رستم به طاق نه

گر مرد قدرتی دلت از بندکین گشا

حیف است طبع مرد زغیبت قفا خورد

یاران حذرکنید ز حیز سرین گشا

باغ و بهار بسته سیر تغافلی ست

مژگان به هم نه و نظر دوربین گشا ...

بیدل دهلوی
 
۸۳۳۰

بیدل دهلوی » غزلیات » غزل شمارهٔ ۱۸۵

 

... شور نشنیدن صدای بیضه فولاد ما

چشم باید بست و گلگشت حضورشرم کرد

غنچه می خندد بهار عالم ایجاد ما

شمع سان عمریست احرام گدازی بسته ایم

نیست در پهلو به غیر از پهلوی مازاد ما ...

... نقش پا در هیچ صورت پایه عزت ندید

سایه هم خشت هوس کم چید بر بنیاد ما

باهمه کثرت شماری غیر وحدت باطلست ...

بیدل دهلوی
 
۸۳۳۱

بیدل دهلوی » غزلیات » غزل شمارهٔ ۱۹۳

 

... تا نگه رنگ تأمل باخت پروازیم و بس

چون سحر تاکی شودشبنم قفس بردارما

بوی گل مفت تأمل هاست گر وامی رسی ...

... شهرت رسوایی ماچون سحرپوشیده نیست

گل ز جیب چاک می بندند بر دستار ما

از ازل آشفتگی بنیاد تعمیر دلیم

موی مجنون چیدن است از سایه دیوارما ...

... بسکه خم گشتیم افتاد از سر ما بار ما

همچوعکس آب تشویش ازبنای ما نرفت

مرتعش بوده ست گویی پنجه معمار ما

در خور هرسطر بیدل باید ازخود رفتنی

جاده ها بسته ست بر سر قاصد از طومار ما

بیدل دهلوی
 
۸۳۳۲

بیدل دهلوی » غزلیات » غزل شمارهٔ ۲۴۰

 

... زه شد به تار چرخ ز سستی کمان ما

از طبع شوخ این همه در بند کلفتیم

بستند چون شرار به سنگ آشیان ما

آه از غبار ما که هواگیر شوق نیست ...

بیدل دهلوی
 
۸۳۳۳

بیدل دهلوی » غزلیات » غزل شمارهٔ ۲۵۸

 

... چشم به خواب نازدوخت چون مژه موبه موی ما

دل به شکست عهد بست تا نفس از فغان نشست

معنی ناک آفرید چینی آرزوی ما ...

... ذوق تعین هوس رنج تعلق است و بس

می فشرد تکلف بند قباگلوی ما

سعی طهارت دوام برد ز ما صفای دل ...

بیدل دهلوی
 
۸۳۳۴

بیدل دهلوی » غزلیات » غزل شمارهٔ ۲۷۴

 

... نه مقصدی ست معین نه مطلبی منظور

چوگردباد همین بسته ام کمر به هوا

جهان گرفت به رنگینی پر طاووس ...

... حدیث سرکشی از قامت بلندکه داشت

که لب گزیده گره بند نیشکر به هوا

چو شبنمی که کند از مزاج صبح بهار

به راهت آینه ها بسته چشم تر به هوا

ز ساز قافله عمر جمع دار دلت ...

بیدل دهلوی
 
۸۳۳۵

بیدل دهلوی » غزلیات » غزل شمارهٔ ۲۷۹

 

ای به زلفت جوهر آیینه دل تاب ها

چون مژه دل بسته چشم سیاهت خواب ها

اینقدر تعظیم نیرنگ خم ابروی کیست ...

... بی خلل باشد ز گردون گردش گرداب ها

نیست آشوب حوادث بر بنای رنگ عجز

سایه را بی جا نسازد قوت سیلاب ها ...

... موج با آن جهد نتواند گذ شت از آب ها

بستن چشمم شبستان خیال دیگرست

از چراغ کشته سامان کرده ام مهتاب ها ...

بیدل دهلوی
 
۸۳۳۶

بیدل دهلوی » غزلیات » غزل شمارهٔ ۲۸۲

 

... به وحشت اسیرند آزادها

املها به دوش نفس بسته ایم

سفریک قدم راه و این زادها ...

... برون آمدن نیست زین آب وگل

بنالید ای سرو و شمشادها

فسردن هم آسوده جان می کند ...

... به صید نقب ازین بیش نشکافتیم

که تا آب و خاک است بنیادها

ز نقش قدم خاک ما غافل است ...

بیدل دهلوی
 
۸۳۳۷

بیدل دهلوی » غزلیات » غزل شمارهٔ ۲۸۸

 

حیرت دل گر نپردازد به ضبط کارها

ناله می بندد به فتراک تپش کهسارها

عالمی بر وهم پیچیده ست مانند حباب ...

... عندلیبان را ز شرم ناله ام مانند شمع

شعله آواز بست آیینه منقارها

از خرام موج می چشم قدح داغ است و بس ...

... کجکلاهی می زند موج از شکست کارها

خواب راحت بسته مژگان به هم آورد ن است

سایه می گردند از افتادن این دیوارها

چون سحر سعی خروشم قابل اظهار نیست

به که برسازم شکست رنگ بندد تارها

بیدل این گلشن ز بس منظورحسن افتاده است

ناز مژگان می دمد گر دسته بندی خارها

بیدل دهلوی
 
۸۳۳۸

بیدل دهلوی » غزلیات » غزل شمارهٔ ۳۰۴

 

... آخ دل از این لذات کندیم به دندان ها

تا دل به گره بستیم با حرص نپیوستیم

جمعیت گوهر ریخت آب رخ توفان ها ...

... بیدل به چه جمعیت چون شمع ببالد کس

سرتکمه برون افکند از بند گریبان ها

بیدل دهلوی
 
۸۳۳۹

بیدل دهلوی » غزلیات » غزل شمارهٔ ۳۳۰

 

... صد خامه بشکنی که به مشق ادب رسی

خط هاست درکتاب دبستان بوریا

بی خوابی که زحمت پهلوی کس مباد ...

... مسطر زده است صفحه میدان بوریا

فقرم به پایداری نقش بنای عجز

آخر زمین گرفت به دندان بوریا

لب بسته حلاوت کنج قناعتیم

نی بی صداست در شکرستان بوریا ...

بیدل دهلوی
 
۸۳۴۰

بیدل دهلوی » غزلیات » غزل شمارهٔ ۳۳۶

 

... گرآرزو شکنی می شود عمارت دل

شکست موج بود باعث بنای حباب

دلیل غفلت ما نیست غیروحشت عمر ...

... که می خورد غم ویرانی عمارت هوش

بنای خانه زنجیر ما مباد خراب

به جز شکستگی ام قبله نیازی نیست ...

... گشودن مژه مفت است جلوه ای دریاب

ز موج پرده به روی محیط نتوان بست

تو چشم بسته ای ای بیخبر کجاست نقاب

به حبیب ساخت هوس تا تلاش پیش نرفت ...

بیدل دهلوی
 
 
۱
۴۱۵
۴۱۶
۴۱۷
۴۱۸
۴۱۹
۵۵۱