گنجور

 
بیدل دهلوی

نبوَد به غیرِ نامِ تو وردِ زبانِ ما

یک حرف بیش نیست زبان در دهانِ ما

چون شمع دم ز شعلهٔ شوقِ تو می‌زنیم

خالی مباد زین تب‌ِ گرم استخوانِ ما

عرض فنای ما نبود جز شکستِ رنگ

چون شعله برِ گریز ندارد خزانِ ما

گَردِ رمی به روی شراری نشسته‌ایم

ای صبر بیش ازین نکنی امتحانِ ما

از برگ و سازِ قافلهٔ بیخودان مپرس

بی‌ناله می‌رود جرس‌ِ کاروانِ ما

می‌خواست دل ز شکوهٔ خوی تو دم‌ زند

دودِ سپند گشت سخن در دهانِ ما

ما معنی مسلسلِ زلفِ تو خوانده‌ایم

مشکل‌ که مرگ قطع‌ کند داستانِ ما

چون سیل بیخودانه سوی بحر می‌رویم

آگه نه‌ایم دست‌ِ که دارد عنانِ ما

ما را عجوزِ دهر دوتا کرد از فریب

زه شد به تارِ چرخ ز سستی‌ کمانِ ما

از طبعِ شوخ این همه در بندِ کُلفَتیم

بستند چون شرار به سنگ آشیانِ ما

آه از غبارِ ما که هواگیرِ شوق نیست

یعنی به خاک ریخته است آسمانِ ما

بیدل هجوم‌ِ گریهٔ ما را سبب مپرس

بی‌مقصد است‌ کوششِ اشکِ روانِ ما