گنجور

 
بیدل دهلوی

غباریم زحمتکش بادها

به وحشت اسیرند آزادها

املها به دوش نفس بسته‌ایم

سفریک قدم راه و این زادها

جهان ستم چون نیستان پر است

ز انگشت زنهار فریادها

به هر دامی از آرزو دانه‌ای‌ست

گرفتار خویشند صیادها

برون آمدن نیست زین آب وگل

بنالید ای سرو و شمشادها

فسردن هم آسوده جان می‌کند

به هر سنگ خفته‌ست فرهادها

غنیمت شمارند پیغام هم

فراموشی است آخر این یادها

بد ونیک تاکی شماردکسی

جهان است بگذر ز تعدادها

چه‌خوب‌و چه‌زشت ازنظر رفته‌گیر

پری می‌زنند این پریزادها

به پیری ستم‌کرد ضعف قوی

مپرسید از این خانه آبادها

به صید نقب ازین بیش نشکافتیم

که تا آب و خاک است بنیادها

ز نقش قدم خاک ما غافل است

همه انتخابیم ازین صادها

نوی بیدل از ساز امکان نرفت

نشد کهنه تجدید ایجادها