گنجور

 
بیدل دهلوی

چو تخم اشک به‌کلفت سرشته‌اند مرا

به ناامیدی جاوید گشته‌اند مرا

به فرصت نگه آخر است تحصیلم

برات رنگم و برگل نوشته‌اند مرا

طلسم حیرتم ویک نفس قرارم نیست

به آب آینهٔ دل سرشته‌اند مرا

کجا روم‌که شوم ایمن زلب غماز

به عالم آدمیان هم فرشته‌اند مرا

چگونه تخم شرارم به ریشه دل بندد

همان به عالم پروازکشته‌اند مرا

فلک شکارکمندی‌ست سرنگونی من

ندانم از خم زلف‌که هشته‌اند مرا

تپیدن نفسم‌، تارکسوت شوقم

که در هوای تو بیتاب رشته‌اند مرا

ز آه بی‌اثرم داغ خامکاری خویش

به آتشی‌که ندارم برشته‌اند مرا

چوچشم بسته معمای راحتم بیدل

به لغزش نی مژگان نوشته‌اند مرا