گنجور

 
بیدل دهلوی

درین محفل که دارد شام بربند و سحر بگشا

معما جز تأمل نیست یک مژگان نظر بگشا

ندارد عبرت احوال دنیا فرصت‌اندیشی

گرت چشمی‌ست از مژگان گشودن پیشتر بگشا

به‌کار بسته‌ای دل آسمان عاجزتر است از ما

محیط از ناخنی دارد بگو عقد گهر بگشا

خرد از کلفت اسباب‌، آزادی نمی‌خواهد

مگر شور جنون گوید که دستارت ز سر بگشا

ز فیض صدق اگر دارد کلامت بوی آگاهی

به باد یک نفس چشم جهانی چون سحر بگشا

حدیث بی‌غرض شایستهٔ ارشاد می‌باشد

سر این نامه تا خطش نگردیده‌ست تر بگشا

به ناموس حیا دامان دل نتوان رها کردن

تو نور شمع فانوسی همان در بیضه پر بگشا

اجابت‌پرور رحمت‌تلاش از کس نمی‌خواهد

به دست از دعا خالی‌،‌ گریبان اثر بگشا

ز هر نقش قدم واکرده‌اند آیینهٔ دیگر

مژه خم کن، ز رمز خلوت تحقیق‌، در بگشا

به عزم چارهٔ غفلت ز مژگان کسب عبرت کن

رگ خوابی که بگشایی به چندین نیشتر بگشا

گشاد دل به چاک پیرهن صورت نمی‌بندد

ز بند این قبا واشو،‌ گریبان دگر بگشا

خیال نازکی داری دل خود جمع کن بیدل

به جز هیچ از میان چیزی نمی‌یابی کمر بگشا