گنجور

 
۸۳۰۱

جویای تبریزی » دیوان اشعار » مناقب » شمارهٔ ۴۶ - در منقبت حضرت امام حسن عسکری (ع)

 

... قبای پوست به تن جامه زمستانی

ز شهر بند تعلق برون خرام دمی

برهنگی کندت تا چو دشت دامانی ...

... وگر ندید ز بیداد بخت تیره دلت

رخ خلاصی از بند نفس شیطانی

جبین عجز بسا بر در شهنشاهی ...

... که یافت دامن او منصب گریبانی

ز بیم شحنه امر تو بسته از زنار

چو شیخ صومعه تحت الحنک سلیمانی ...

... ز فیض سجده خاک در تو باد مدام

جبین بندگی شیعه تو نورانی

جویای تبریزی
 
۸۳۰۲

جویای تبریزی » دیوان اشعار » مثنویات » شمارهٔ ۳

 

... همی در کمین بود فرصت طلب

بناگه یکی کاروانی شنید

که آمد به طوف امام شهید

زجا جست و بربست محکم میان

به آهنگ تاراج آن کاروان ...

... ملایک ز هر سو در آن حشر عام

کمر بسته حکم خیر الانام

که تا نیک و بد را به لطف و گزند ...

... که این خادمان حریم جلال

ز رخسار این بنده شرمسار

به شستن زد و دید اگر آن غبار ...

... از آن گنج رحمت چو معمور گشت

چو فانوس آبستن نور گشت

هر آنکس که از دیدنش یافت کام ...

جویای تبریزی
 
۸۳۰۳

جویای تبریزی » دیوان اشعار » مثنویات » شمارهٔ ۴ - ترجمهٔ حدیثی که فاضل مناقب السادات از تفسیر هندی در کتاب آیة السعداء بخاری نقل کرده است:‏

 

... حسن را بارها از حکم باری

کمر بستم پی خدمتگزاری

چو مهد غنچه و باد بهاران ...

... مکرم ساخت حق این خاندان را

بنازم احترام و قدر و شان را

همین است اینکه در اوفواه جمهور ...

جویای تبریزی
 
۸۳۰۴

جویای تبریزی » دیوان اشعار » مثنویات » شمارهٔ ۵ - حکایت حاتم و سخاوت او

 

... بر صفت چرخ ز مهر سحر

بسته همه بدره زر بر کمر

جمله فرح بخش هم و دلنواز ...

... شد ز افق ابر سیاهی بلند

بر قدم قافله بنهاد بند

تیره شبی چون خط رخسار یار ...

... بود ز دود شب ظلمت نشان

چشم فرو بستن سیارگان

گشت چو تاریکی آن شب زیاد ...

... شمع مراد همه افروخته

جمله طربناک در آن تیره راغ

روی نهادند به سوی چراغ

چون دو سه فرسنگ نور دیده گشت

روضه بنمود در آن پهن دشت

گنبدی آراسته تر از سپهر ...

... روزنه اش حلقه چشم نگار

سنگ بنایش دل سنگین یار

بود ستون ساعد سیمین حور ...

... مدح سرای کرم او شدند

بنده حسن یم او شدند

جویای تبریزی
 
۸۳۰۵

جویای تبریزی » دیوان اشعار » مثنویات » شمارهٔ ۸ - مثنوی توصیف کوه پیر پنچال و سختی راه و تعریف کشمیر مینو نظر

 

... زرفعت هر سحر خورشید تابان

ببندد در تنور لاله اش نان

ز برف دایمی آن چرخ بالا ...

... به سر از مهر تاج زرفشانش

سهند و ساولان از بندگانش

خضر را این کتل چون شد گذرگاه ...

... در او هر لاله شمع گیتی افروز

بنفشه شد ز بار رنگ و بو قوز

دل از زلف عروسش در کمند است ...

... از آن بر خویشتن بالیده شمشاد

که هست از بندهایش سرو آزاد

درین گلشن چنار از سرفرازی ...

... لب هر برگ گل را در گلستان

گرفته شبنم از شوخی به دندان

نیابد بسکه انبوه است سوسن

بنفشه فرصت قد راست کردن

همیشه بلبل هنگامه پرداز ...

... نوا پرداز شد هر غنچه گل

زده زانو بنفشه پیش سوسن

چو هندو بچگان پیش برهمن ...

... چنان سردی در آبش کرد تأثیر

که موجش بسته یخ مانند شمشیر

بیا ساقی که فصل دی سرآمد ...

... گرفتارند از مه تا به ماهی

بود بر گرد این تالاب بستان

چو گرد چشم خوبان خیل مژگان ...

... تعالی الله زهی فردوس مانند

به هر شاخش دلی چون غنچه دربند

در او عالی بنا قصری است پر نور

که بادا از لقایش چشم بد دور ...

... گریبان می کند از رشک پاره

چنان بنای صنعش رنگ بسته

که طاق ابروی خوبان شکسته ...

... در آبش کرد سردی بسکه طوفان

بود یخ بسته موجش همچو سوهان

سخن از آبشارش چون طرازم ...

... الهی تا به عالم هست کشمیر

مبادا این بنا محتاج تعمیر

بیا ساقی که فصل انبساط است

می عشرت بده باغ نشاط است

درین عالی بنا آب روانی است

که دلکش همچو عمر جاودانی است ...

... ز وصف بحرآرا تر زبانم

فصاحت بنده حسن بیانم

تعالی الله زهخی جوش بهارش ...

... اگر باشد فلاطون و ارسطو

که می زیبند طفل مکتب او

گشاد کارها را دل چو بنهاد

گره از بیضه فولاد بگشاد ...

... هلالی در کف خورشید تابان

چو بنماید به دشمن زور بازو

به خورشید است تیغش هم ترازو ...

جویای تبریزی
 
۸۳۰۶

جویای تبریزی » دیوان اشعار » ترجیعات » در منقبت امام علی (ع)‏

 

... آدم شد از مهابت شمشیرت اهرمن

آن را که بسته است لب مدح سنجیش

مانند شمع باد زبان دشمن بدن ...

... تا شد نسیم لطف تو زینت ده چمن

هر کس با ولای تو رخت از زمانه بست

زیبد به رنگ غنچه اش از برگ گل کفن ...

... سر رشته نظام به دست کفایت است

هر دشمنی که تهمت جرأت به خویش بست

بی جان بر سنان تو چون شیر رایت است ...

... اینجاست کز صریح نکوتر کنایت است

حکم تو بسته است لب حق سراییم

ورنه مرا به زیر زبان صد حکایت است ...

... یا مرتضی علی کرمت بی نهایت است

از راه رفتگان شبستان کفر را

بعد از رسول آنکه چراغ هدایت است ...

... گردند مقریان چو به سررشته نفس

گلدسته بند ذکر الهی ز هر کنار

من هم چو عندلیب خوش الحان به صد نشاط

بند از زبان گرفته بگویم هزار بار

کان سخا و بحر عطا مرتضی علیست ...

... شیر زمانه و سگ شاه ولایتم

بنما ز من عزیزتری در جهان مرا

چون از سگان شیر خدایم روا بود ...

جویای تبریزی
 
۸۳۰۷

جویای تبریزی » دیوان اشعار » ترجیعات » در منقبت امام رضا (ع)‏

 

... بر خاک آستان تو ای قبله گاه دین

سایند قدسیان ز ره بندگی جبین

زنبور اگر به مزرعه دشمنت چرد ...

... چون روز گام ایفت ز رای تو آفتاب

بنهاد شام کاسه در یوزه بر زمین

آسوده از کمین حوادث بود مدام

هر کس به قصد خصم تو بنشست در کمین

زان خصم بی جگر که قهر تو باخت دل ...

... در پیش من ز عرش برین نیز برتر است

احرام بسته طوف سناباد را دلم

شوق است خضر راهم و توفیق رهبر است ...

... وز تیر دل شکاف تو در رزم الحذر

بر بسته دست قدر تو اقبال را میان

بگسسته بار حلم تو کهسار را کممر ...

... بادا فدای مرقد خاک تو صد چو من

آنرا که با ولای تو رخت از زمانه بست

می زیبدش ز پرده چشم ملک کفن ...

... کی صرصر خزان کندش عزم ترکتاز

گز ذله بند گلشن خلقت شود چمن

ما را ز زلف یار خوش آینده تر بود ...

جویای تبریزی
 
۸۳۰۸

بیدل دهلوی » غزلیات » غزل شمارهٔ ۱

 

... تا وانمودند کیفیت ما

بنیاد اظهار بر رنگ چیدیم

خود را به هر رنگ کردیم رسوا ...

... ما و رعونت افسانه کیست

ناز پری بست گردن به مینا

آیینه واریم محروم عبرت ...

... از بی دماغی گفتیم فردا

گو هر گره بست از بی نیازی

دستی که شستیم از آب دریا ...

بیدل دهلوی
 
۸۳۰۹

بیدل دهلوی » غزلیات » غزل شمارهٔ ۳

 

... تیغ مژگانت به آب ناز دامن می کشد

چشم مخمورت به خون تاک می بندد حنا

ابروی مشکینت از بار تغافل گشته خم ...

... گرد خطت می دهد آیینه دل را جلا

بسته بر بال اسیرت نامه پرواز ناز

خفته در خون شهیدت جوش گلزار بقا ...

بیدل دهلوی
 
۸۳۱۰

بیدل دهلوی » غزلیات » غزل شمارهٔ ۷

 

... رنج خمار تا نرسد در سراغ دوست

بستم سبوی آبله بر دوش نقش پا

چون جاده تا به راه رضا سر نهاده ایم ...

... رنگ حنا به گرمی آغوش نقش پا

رنگ بنایم از خط تسلیم ریختند

یک جبهه سجده است بر و دوش نقش پا ...

بیدل دهلوی
 
۸۳۱۱

بیدل دهلوی » غزلیات » غزل شمارهٔ ۲۷

 

... پریشان است از بی التفاتی سبحه الفت

ز دل بستن مگر جمعیت باران شود پیدا

امان خواه از گزند خلق در گرم اختلاطی ها

که عقرب بیشتر در فصل تابستان شود پیدا

بنای وحشت این کهنه منزل عبرتی دارد

که صاحبخانه گر پیدا شود مهمان شود پیدا ...

بیدل دهلوی
 
۸۳۱۲

بیدل دهلوی » غزلیات » غزل شمارهٔ ۴۸

 

حسابی نیست با وحشت جنون کامل ما را

مگر لیلی به دوش جلوه بندد محمل ما را

محبت بس که بود از جلوه مشتاقان این محفل ...

... عیار کم مگیرید آبروی سایل ما را

صفای دل به حیرت بست نقش پرده هستی

فروغ شمع کام اژدها شد محفل ما را ...

... مبادا دوربینی جاده سازد منزل ما را

شکست آرزو زین بیش نتوان در گره بستن

گران جانی ز هر سو بر دل ما زد دل ما را ...

بیدل دهلوی
 
۸۳۱۳

بیدل دهلوی » غزلیات » غزل شمارهٔ ۵۱

 

... فراهم آمدن رنگ و بو ثبات ندارد

به رشته رگ گل بسته اند دسته ما را

هوای گلشن فردوس در قفس بنشاند

خیال در پس زانوی دل نشسته ما را ...

... مگیر خرده به مضمون خون چکیده بیدل

ستم فشار مکن زخم تازه بسته ما را

بیدل دهلوی
 
۸۳۱۴

بیدل دهلوی » غزلیات » غزل شمارهٔ ۵۶

 

... که اشک چشم مرغان کرد گرداب آشیان ها را

به لعل او خط از ما بیشتر دل بستگی دارد

طمع افزون تر از دزدست اینجا پاسبان ها را ...

... تو هم خاموش شو بیدل که من از یاد دیداری

به دوش حیرت آیینه می بندم فغان ها را

بیدل دهلوی
 
۸۳۱۵

بیدل دهلوی » غزلیات » غزل شمارهٔ ۶۶

 

هرزه برگردون رساندی وهم بود و هست را

پشت پایی بود معراج این بنای پست را

بر فضولی ناکجا خواهی دکان ناز چید

جزگشاد و بست جنسی نیست درکف دست را

عمرها شد شورزنجیرازنفس وا می کشم

کشور دیوانه مجنون کرد بند و بست را

قول وفعل طینت بیباک دررهن خطاست ...

بیدل دهلوی
 
۸۳۱۶

بیدل دهلوی » غزلیات » غزل شمارهٔ ۶۹

 

... چشم واکن گلخن ناسوت مأوای تونیست

برکف خاکستر افسرده بندی دل چرا

نیشی یأجوج سد جسم درراه توچیست ...

... ناقه وحشت متاعان دوش آزدی تست

چون شرربرسنگ باید بستنت محمل چرا

خط سیرابی ندارد مسطر موج سراب

بیدل این دلبستگی برنقش آب وگل چرا

بیدل دهلوی
 
۸۳۱۷

بیدل دهلوی » غزلیات » غزل شمارهٔ ۷۱

 

... زین یک دو دم زحمتکش جامی و آغازی چرا

تاکی دماغت خون کند تعمیر بنیاد جسد

طفلی گذشت ای بیخرد با خاک وگل بازی چرا ...

... با این غبار پرفشان گم کرده پروازی چرا

گردی به جا ننشسته ای دل در چه عالم بسته ای

از پرده بیرون جسته ای وامانده سازی چرا ...

... از وادی این ما و من خاموش باید تاختن

ای کاروانت بی جرس در بند آوازی چرا

محکوم فرمان قضا مشکل کشد سر بر هوا ...

بیدل دهلوی
 
۸۳۱۸

بیدل دهلوی » غزلیات » غزل شمارهٔ ۷۲

 

... به خاک هم چه خیال است دامنت دهم ازکف

چو خاربن سرمجنون زدهست چنگ به صحرا

کجاست شور جنونی که من ز وجد رهایی ...

... یکی هزارشد اکنون حساب سنگ به صحرا

کدورت دل خون بسته هیچ چاره ندارد

نشسته ایم چو ناف غزاله تنگ به صحرا ...

... درین جنونکده منع فضولی ات نتوان کرد

هوس به طبع تو خودروست همچو بنگ به صحرا

مباش غره نشوو نمای فرصت هستی

خرام سیل کند ناکجا درنگ به صحرا

زهی به دامن ما موج این محیط چه بندد

گذشته ایم پرافشانتر از خدنگ به صحرا ...

بیدل دهلوی
 
۸۳۱۹

بیدل دهلوی » غزلیات » غزل شمارهٔ ۸۱

 

... نقش هستی سرخط لوح خیالی بیش نیست

هم به چشم بسته باید خواند این تحریررا

نغمه قانون وحدت بر تو نازش شهاکند

گر به رنگ تار ساز از بم ندانی زیر را

آنقدریأسم شکست آخرکه چون بنیادرنگ

قطع کرد آب وگل من الفت تعمیررا ...

بیدل دهلوی
 
۸۳۲۰

بیدل دهلوی » غزلیات » غزل شمارهٔ ۸۳

 

... رمیدن گرفته ست نخجیر را

بنای نفس بر هوا بسته اند

زتسکین گلی نیست تعمیر را ...

بیدل دهلوی
 
 
۱
۴۱۴
۴۱۵
۴۱۶
۴۱۷
۴۱۸
۵۵۱